eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 وارد ساختمان شدیم .کیان روبه رویم ایستاد _عزیزدلم اینجا به درد زندگی نمیخوره شما لیاقتت یه خونه بهتره نه این مخروبه _ولی من اینجا رو دوست دارم .جون روژان قبول کن _قسمم نده دورت بگردم.باشه هرچی شما بگی من فقط میخوام تو راحت باشی و آسایش داشته باشی در یک قدمی اش ایستادم و دستهایش را گرفتم _من وقتی تو کنارم باشی آرامش دارم . تو باشی من تو خرابه هم زندگی میکنم.اینجا رو دوست دارم حس خوبی بهم میده .دلم میخواد بچه هامون مثل تو ،توی این خونه بزرگ بشن دستم را بالا آورد بوسید _دردت به جونم خانوم خوشگلم.چشم هر چی شما امر کنی با حرفهایش عشق به جانم سرازیر میکرد تا مبادا روزی از عشقمان کم شود. _مرد جذابم ، بریم یک نفر رو پیدا کنیم بیاد اینجا رو سر و سامون بده؟ _بریم عزیز دلم.شما فقط امر کن خندیدم _چشم اینکار رو خوب بلدم او هم خندید _شما به جز اینکار ،توی عاشق کردن من هم زیادی واردی .منو دیوونه خودت کردی بانو _قابل شما رو نداره آقا _ممنوم بانو _کیانم زنگ بزنم به بابام بگم یه طراح داخلی خوب بهمون معرفی کنه _نمیخوای جایی دیگه بریم و ببینی؟ _نه عزیزم .من عاشق این عمارتم _عاشق پسرشون چی؟ _اون که دیگه جای خود داره عاقا. از بقیه که پنهون نیست از شما چه پنهون .من دیوونه پسر این عمارت شدم.به نظرتون کلاه رفته سرم؟ کمی چهره متفکر به خودش گرفت _نه بانو شما روسری سرته .کی جرات داره روسری عشقمو برداره کلاه بزاره سرش دیوانگی هم عالمی دارد .من و کیان هم دیوانه وار به هم دل بسته بودیم . با پدرم تماس گرفتم وقضیه را به او گفتم.قرار شد یک طراح بسیار خبره را عصر به عمارت بفرستد تا ساختمان را ببیند.من و کیان هم با خیالی آسوده کمی در باغ قدم زدیم و از آرزوهایمان گفتیم. آرزوهایی که شاید تا ابد آرزو می ماند . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از نهار دلچسبی که خاله زحمتش را کشیده بود همراه با کیان به اتاقش رفتم _میدونی بار اولی که اومدم تو اتاقت به چی فکر میکردم _به اینکه چه استاد جذابی داری و چقدر خوش شانسی که عاشق من شدی آرام به بازویش مشتی زدم _نخیر به این فکر کردم تو چقدر خودشیفته ای! بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم _ممنون از تعریفت عزیزم _لاقابل. ولی از شوخی گذشته بار اول اشتباهی به جای اتاق زهرا وارد اتاق تو شدم .اول از همه بوی عطرت به مشامم رسید.اون موقع دلم میخواست اونقدر عطرت رو به ریه هام بکشم تا کمتر دلتنگت بشم.بعدش هم محو چشمای جذابت تو عکس شدم. روبه رویم ایستاد _تو جای من نیستی که بدونی چشمات چقدر زیبا و جدابه.برای اولین بار چشمان پر شیطنتت منو جذب کرد و بعد خوبیای باطنی لبخندی عمیق بر روی لبهایم نشست. _یه اعتراف کنم. همون روز زهرا به من گفت که این شعر رو برای من نوشتی با دست به قاب عکس اشاره کردم _عجب خواهر فضولی داشتم و خودم خبر نداشتم.بهتره گوشش رو بپیچونم با تصور زهرا که گوشش را گرفته، بلند خندیدم. دقایقی را باهم گفتیم و خندیدیم . عصر که شد پدر پیامک زد که فخاری نامی برای طراحی داخلی تا چند دقیقه دیگر به جلوی عمارت میرسد. با شنیدن صدای زنگ کیان از ساختمان خارج شد تا خانم فخاری را به داخل دعوت کند. پشت پنجره ایستادم. دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من نشان میداد وارد شد. پوشش نامناسبش باعث شد همچون تیری که از چله رها میشود به سمت بیرون بدوم مرد با حجب و حیایم مقابل خانم فخاری ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود و فخاری که چشم از چشمان فراری مردم برنمیداشت. با شنیدن صدای پایم با لبخند به سمتم برگشت _روژان جانم ،خانم فخاری واسه طراحی تشریف آوردن بدون میل و رغبت به سویش دست دراز کردم _سلام خانم فخاری .خیلی خوش اومدید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 لبخند روی لب کیان، نشان میداد که با نظراتم موافق است ولی خانم فخاری با تحقیر نگاهم میکرد. انگار کسی را دیده که از پشت کوه آمده و چیزی از مد و طراحی های مدرن نمیداند. فخاری با لحنی تمسخرآمیز کیان را خطاب قرار داد _آقای شمس به نظرم ایشون چیزی از هنر نمیدونند نگاه تحقیر آمیزی به انداخت وبعد با لوندی بسیار رو به کیان حرفش را ادامه داد _ بهتره که به من اعتماد کنید و اجازه بدید با سلیقه خودم خونه رو براتون طراحی کنم.مطمئنم از دیدن سلیقه من شوکه میشید. نگاه بی پروایش و لحن اغواگونه اش به کیان، بسیار آزارم میداد و همین هم باعث شد اخم به ابرو بیاورم. کیان که سرش را پایین گرفته بود، ناگهان نگاهش را به سمت من سوق داد و با دیدن اخم های من، او هم ابرو درهم کشید _خانم فخاری ،همسر بنده خیلی بهتر از من و شما سر از مد و طراحی در میارند .شاید به نظر شما سلیقه ایشون دمده باشه ولی به نظر من سلیقه ساده ایشون نشون از مناعت طبعشونه، که متاسفانه تو خیلی از آدمها دیده نمیشه . من به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. ممنون از اینکه تشریف آوردید .من از تغییر دکوراسیون این خونه منصرف شدم. نمیدانم تا به حال حس پریدن داشته اید یانه؟ من آن لحظه دلم میخواست از خوشی پرواز کنم . مرد دوست داشتنی من به خوبی از من و عقیده ام دفاع کرده بود. لبخندی به پهنای باند پرواز، بر روی لبانم نقش بست. با غرور به خانم فخاری نگاه کردم. هنوز باورش نمیشد که مرد من اینگونه او و عشوه های زنانه اش را کیش و مات کرده باشد و عذرش را خواسته باشد. کیان به سمت در ورودی رفت _بفرمایید من و همسرم شما رو تا جلوی در همراهی میکنیم. فخاری با عصبانیت و غرولند کنان از کنارمان گذشت _نیازی نیست خودم راه رو بلدم. با رفتن خانم فخاری کیان مقابلم ایستاد و دستم را گرفت _من به هیچ کس اجازه نمیدم به همسرم بگه بالای چشمت ابروئه! چه برسه که بگه عشق من از هنر چیزی نمیدونه. خودم برات اینجا رو همون مدلی که دوست داری میسازم . تا وقتی من زنده ام هیچ وقت اجازه نداری که از حرفهای نا به جای بقیه خم به ابرو بیاری، باشه جانم؟ با چانه ای لرزان در جوابش فقط سری تکان دادم نمیدانم آن بغض لعنتی از کجا ، سر و کله اش پیدا شده بود، که بر گلویم چنبره زده بود. آن لحظه انقدر محو وجودش شده بودم که هیچگاه به ذهنم نرسید ،شاید روزی برسد که خم به ابرو که هیچ ،کمرم از نبودش خم بشود! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 سلام .ممنونم.داشتم خدمت ایشون میگفتم که اصلا نگران خونه نباشند بهترین خونه رو تقدیمشون میکنم. صدای تو دماغی و پر از عشوه اش زیادی روی اعصابم رژه میرفت. با اخم اندکی که روی پیشانی ام نشسته بود با اکراه جواب دادم _که اینطور. در حالی که کیان را برانداز می کرد با لحن لوسی گفت _آقای شمس نمیخواین خونه رو به من نشون بدید انگار نه انگار که من هم وجود دارم ،آن لحظه دلم میخواست کاری کنم تا لبخند از روی لبهای رژ زده اش محو شود. چه معنا داشت روبه رویم بایستد و برای عشق جانم ،عشوه بریزد. کیانم با لبخند زیبایی به من نگاهی انداخت _عزیزم میشه لطفا شما راه رو به ایشون نشون بدی _حتما عزیزم با اکراه خانم فخاری را تا داخل ساختمان همراهی کردم. او مشغول نگاه کردن به کل ساختمان شد. من همان درب ورودی به انتظار کیان ایستادم. کمی که گذشت مرد جذابم با لبخند به سمتم آمد. _چرا اینجا ایستادی بانو _منتظر شما بودم آقا به چشمان پر از عشق کیان خیره شدم .من جان میدادم برای چشمانی که هیچ وقت به گناه باز نشده بود. با صدای تو دماغی خانم فخاری چشم از کیان کندم و به او چشم دوختم _اقای شمس من خونه رو کامل دیدم .نیاز به تغییرات زیادی نداره .اگر شما نظر خاصی برای خونه دارید بگید وگرنه من نظرم رو بگم کیان با لبخند به من چشم دوخت _به نظرم این خونه نیاز به تغییرات زیادی داره.لطفا یه خونه طراحی کنید که لیاقت همسرم رو داشته باشه.هرچقدر هزینه اش بشه، مهم نیست!روژان جان، شما نظری واسه خونه نداری عزیزم؟ _خب من یه خونه مدرن نمیخوام .یه خونه میخوام که روح زندگی توش جریان داشته باشه . این خونه رو همین شکلی دوست دارمفقط یه تغییرات کوچیک کنه.دلم میخواد ترکیب خونه سفید ، آبی روشن و صورتی کم حال باشه.من یه خونه ایرانی میخوام &ادامه دارد.. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای تلفن همراهم چشم از کیان گرفتم و به صفحه آن چشم دوختم. شماره خانه خودنمایی میکرد.آیکون سبز را فشار دادم _الو _سلام _سلام بر مامان خوشگلم _شما نمیخوای بیای خونه؟ شما با اجازه کی رفتی اونجا _وا مامان .من که صبح واستون پیام رو در یخچال چسبونده بودم. _بله دیدم .اگه پدرت مانع نمیشد همون موقع که دیدم زنگ میزدم که بر گردی خونه.دختر ساده من شما باید صبر کنی دعوتت کنن بری اونجا نه اینکه هنوز روز اول خودت راه افتادی با کیان رفتی‌. اصلا میدونی احترام یعنی چی؟خانواده شمس باید تو رو پاگشا میکردن.الان باخودشون نمیگن این دختر چقدر پرروئه که خودش پا شده اومده . صدای عصبانی مامان آنقدر بلند بود که کیان همه حرفهایش را شنیده بود .با شرمندگی به کیان نگاه کردم .لبخندی به رویم زد و از من کمی فاصله گرفت _مامان جان چرا انقدر ناراحتی اتفاقی نیفتاده که.خانواده کیان چنین فکری در موردم نمیکنند .اتفاقا خاله از دیدنم خیلی هم خوش حال شد _بامن یکی به دو نکن روژان همین الان پا میشی ،میای خونه.نکنه میخوای شبم اونجا بمونی با حرف مادر از خجالت گر گرفتم .احساس میکردم کیان از آن فاصله هم حرف مامان را شنیده است. با صدای خفه ای گفتم _چشم .الان میام. _منتظرتم .خداحافظ تماس را قطع کردم.به سمت کیان رفتم _عزیزم میشه منو برسونی خونه کیان نگاهی به قیافه گرفته ام انداخت _من معذرت میخوام با خجالت لب زدم _این چه حرفیه آخه . _حق با مامانت بود .من باید صبر میکردم مامانم اول دعوتت میکرد بعدش .به قول قدیمیا عروسم رو پاگشا میکردم.این قیافه مظلوم چیه به خودت گرفتی؟یادت رفته من عاشق اون دختر زبون درازی شدم که جلسه اول منو به مبارزه طلبیده بود با یادآوری آن روز، در کلاس های سه شنبه های مهدوی ،زیر خنده زدم _ای جونم .شما همیشه بخند دلبرجانم. با لبخند دستش را گرفتم _بریم؟اگه تا ده دقیقه دیگه نرسم خونه مامانم سرمو گوش تا گوش لب باغچه میبره و میفرسته در خونتون. _بریم زندگیم. با خاله و زهرا خداحافظی کردم و همراه با کیان به خانه رفتم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان ماشین را مقابل خانه نگه داشت به سمتم چرخید :روژان جان الان بری تو خونه ممکنه مامان هنوز ناراحت باشه و حرفی بهت بزنه.میدونم خودت بهتر از من میدونی که در جوابشون فقط باید بگی چشم .تا نه ایشون ناراحت بشه و نه شما عزیزم.باشه؟ _چشم .نمیای بریم داخل؟ _نه عزیزم .شما برو .مواظب خودت باش _رسیدی خونه،خبر بده.شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار حق با کیان بود،با ورودم به خانه سرزنش های مادرم دوباره شد و من طبق خواسته کیان سکوت کردم و فقط با ببخشید و چشم جوابش را دادم. مادرم که دید هرچه می گوید من حق را به او میدهم .دیگر چیزی نگفت و به اتاقش رفت. من نیز وارد اتاقم شدم و بعد تعویض لباسهایم روی تخت دراز کشیدم و به آینده ام فکر کردم نمیدانم کی چشمانم گرم خواب شده بود و من به خواب افتاده بودم . با صدای بلند موسیقی از خواب پریدم.نگاهی به ساعتم انداختم دوساعتی میشد که خوابیده بودم.هوا کاملا تاریک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و با چشمان نیمه باز موبایلم را از روی تخت برداشتم .ده تماس بی پاسخ و چند پیامک از کیان داشتم. پیامک ها را باز کردم (سلام خانوم تماس گرفتم جواب ندادی.من رسیدم خونه) (روژان جانم .خانوم چرا جواب نمیدی مامان چیزی بهنت نگفت؟ ) (خانوم خوابالوی من ،خوابیدی؟نگرانتم عزیزم پیاممو دیدی خبر بده) (خوابالو زنگ زدم به روهام گفت خانوم خوابیده.فردا نهار خونه ما دعوتید.شب خوش عزیزم) با خواندن پیام آخرش چشمانم نا خودآگاه باز شد . سریع شماره اش را گرفتم.چند بوق خورد ولی برنداشت.دوباره تماس گرفتم. داشتم از پاسخ دادنش ناامید میشدم که تماس وصل شد _جانم _سلام‌.خوبی _سلام به چشمای پف کرده ات خانوم.چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی لبخندی که داشت روی لبم مینشست را جمع کردم و با لحن لوسی گفتم _اِ کیان اذیت نکن دیگه .خب خسته بودم خوابم گرفت. _من که چیزی نگفتم عزیزم. _کیان قضیه نهار فردا شب چیه _عرضم خدمتتون که مامان تماس گرفتند با مامان و شما رو برای نهار دعوت کردند. با اتمام حرفش زیر خنده زد _چه خوش خنده .دقیقه به چی میخندی آقامون با همان خنده گفت _به اینکه چه مامان در مامانی تو جمله ام شد . به لحن با نمکش لبخندی زدم &ادامه دارد.... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _میگم نکنه شما به مامان گفتی زنگ بزنه و ما رو دعوت کنه ،اره؟ _نه عزیزم ،من رسیدم خونه مامان خودش حرفش رو پیش کشید ،من فقط اصرار کردم مهمونی رو ظهر بندازه. _حالا چرا ظهر خندید _شاید باورت نشه ولی مامانت چنان شب خواستگاری زهر چشم گرفته ازم ،که جرات نمیکنم کاری کنم که ناراحت بشه .منم که طاقت ندارم تا فرداشب نبینمت واسه هین مهمونی روظهر انداختم . بلند و بی دغدغه به لحن با نمک کیان خندیدم _شما نخنده کی باید بخنده خانوم .انا مظلوم با صدایی که از لبخند میلرزید گفتم _اره جون من تو خیلی مظلومی . _باور کن همه بهم میگن جناب مظلوم _اونا تو رو نشناختند.باید بیام واسشون از مظلومیت توبگم خندید و من دلم برای دیدن روی ماهش غنج رفت _اتفاقا فردا نهار خاله ها و عمه ها مهمون ما هستند تا عروس خانواده شمس رو ملاقات کنند.یادت نره از مظلومیتم بگی بهشون. با تصور اینکه سیمین و فروغ خانم هم در مهمانی هستند حسابی ابرو در هم کشیدم _روژان جان چیزی شده با گیجی لب زدم _هان _خانومم میگم چی شد چرا چیزی نمیگی _هیچی.من باید برم فعلا کاری نداری _فعلا یاعلی تماس را که قطع کردم دوباره روی تخت دراز کشیدم.سیمین و حرف هایش در ذهنم رژه می رفت.نمیدانم چرا کودک درونم گوشه ای کز کرده بود .انگار او هم از این دیدار ترسیده بود‌. ‌‌او‌هم‌ از کنایه شنیدن بیزار بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال بیرون آمدم . اسم مردمحجوب من روی گوشی چشمک میزد. _سلام _سلام عزیزم .روژان جان میشه چند لحظه بیای دم در چشمانم گرد شد همین چنددقیقه پیش با او صحبت کرده بودم و او خانه بود به این سرعت چرا به دیدنم آمده بود.سوالات در ذهنم رژه میرفتند _خانومم منتظرتما با صدای کیان به خودم آمدم. _چشم الان میام‌ با عجله مانتوعبایی را پوشیدم و شالم را برداشتم و از اتاق خارج شدم _کجا میری عزیزم به مامان که روی مبل نشسته و کتاب به دست داشت نگاهی کردم _کیان اومده دم در ،کارم داره _برو عزیزم تعارف کن بیاد داخل زشته دم در نگهش داری _چشم بهش میگم در حالی که شال را روی سرم محکم نگهداشته بودم، با عجله تا جلو در دویدم . در را باز کردم .نفس نفس زنان گفتم _سلام خوبی با لبخند نگاهم میکرد _سلام عزیزم .ممنونم تو خوبی؟دویدی؟ _اره میخواستم زیاد منتظر نمونی _مهربون کیان. لبخند زدم _بیا بریم داخل _نه عزیزم همینجا راحتم _من و تو که الان باهم صحبت کردیم چی شد اومدی اینجا _ناراحتی برم هوم؟ _اتفاقا خیلی هم خوشحالم. دستم را میان دستان پرمحبتش گرفت _وقتی پای تلفن یکهو صدات ناراحت شد و سریع خداحافظی کردی، اعصابم بهم ریخت .میدونی که تحمل ناراحتیت رو ندارم. اومدم ببینم چرا ناراحت شدی _ببخشید اذیتت کردم . _در صورتی که بگی میبخشمت _میشه نگم _نوچ ،جان کیان راه نداره سرم را پایین انداختم، چه میگفتم آخر.بگویم سر حسی بچهگانه تو را عذاب داده ام.بگویم از اینکه عمه فروغت حرف بارم کند و یا از اینکه سیمین با نگاه عاشقانه تو را نگاه کند،ناراحتم. _چیزی نیست آخه _من اومدم همون چیزی نیست رو بشنوم ازت .خواهش میکنم سرم را پایبن می اندازم _اگه بگم بهم نمیخندی _این چه حرفیه عزیزم .بگو قول میدم نخندم _خب راستش .من از رویایی به عمه فروغت و سیمین ناراحتم دستم را میگیرد. _ببین عزیزم زهرا به من همه چیز رو گفته، اینکه عمه چی گفته و یا دخترعمه ام چه حرفی زده.روژان قبولم داری؟ _معلومه که قبولت دارم _هیچ وقت من قصد ازدواج با دخترعمم رو نداشتم و خودم بارها به عمه سربسته گفته بودم ولی وقتی دیدم هنوز انتظار دارند رک و راست حرفم رو زدم.پس به هیچ کس اجازه نمیدم که گله کنه.حالا تو شدی همه زندگیم و کسی حق نداره به زندگیم حرفی بزنه عزیزم.اگه فردا هرکسی چیزی گفت خودم جوابش رو میدم و نمیزارم لحظه ناراحت بشی.حالا اگه به حرفم اعتماد داری ببخند. کیان مرد بودنش را بارها با رفتارها و حمایت هایش به من ثابت کرده بود.کودک درونم به احترامش ایستاده بود و دست میزد و من باعشق به او چشم دوختم و لبخندی واقعی بر لب آوردم _ببین با خنده چقدر زیبا میشی .نبینم بخاطر حرف های بقیه خودتو ناراحت کنی عزیزم.من همیشه هواتو دارم خانومم با لبخند دستش را فشردم _من خیلی خوشبختم که تو رو دارم .ممنونم که همیشه هوامو داری. _منم خوشبختم.خب دیگه عزیزم برو داخل .منم برم به کارهام برسم .فردا ظهر میبینمت عزیزم _چشم .مواظب خودت باش . با لبخند وارد خانه شدم و دیگر ترسی برای رویایی با عمه فروغ و سیمین نداشتم چون مطمئن شدم که کیان هواسش به من است و نمیگذارد بقیه با حرفهایشان آزارم بدهند. &ادامه دارد... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 از صبح استرس به جانم افتاده بود.با اینکه میدانستم کیان هست ولی هرچه به مهمانی نزدیک تر میشدیم بیشتر اضطراب پیدا میکردم. بالاخره زمان راهی شدن به مهمانی فرارسید. مانتو عبایی مجلسی کرمم را پوشیدم.شال لمه نقره ایم را هم به شکل زیبایی بستم .دلم میخواست امروز زیباتر از همیشه باشم .کمی کرم پودر زدم و سرمه به چشمانم کشیدم . وقتی از ظاهر و چهره ام اطمینان پیدا کردم از اتاق خارج شدم. همه منتظر من ایستاده بودند .با عجله به سمتشان رفتم _ببخشید... ببخشید روهام لپم را کشید _کیان رو بخشیدم بهت . ببین چه به خودشم رسیده. مامان و بابا ،با لبخند نگاهم میکردند .همه باهم به دنبال خانم جون رفته و از انجا به سمت مهمانی رفتیم. وقتی پدر جلو در عمارت ایستاد ،روهام پیاده شد و آیفون را فشرد. نگهبان با عجله در را کامل باز کرد و پدر ماشین را به داخل عمارت برد. چند ماشین داخل حیاط پارک بود .مشخص بود مهمانانشان آماده بودند. با استرس دسته کیفم را میفشردم.چندلحظه بیشتر نگذشته بود که خاله و عمو به همراه زهرا و کیان به پیشوازمان آمدند. خاله با مهربانی مرا به آغوش کشید _خیلی خوش اومدی عزیز دلم .ماشاءالله چفدر خوشگل شدی عزیزم _ممنونم خاله جون . عمو با مهربانی خاله را مخاطب قرار داد _حاج خانوم بزار منم یک دقیقه دختر عزیزم رو ببینم خاله بوسه ای روی گونه ام کاشت و از من فاصله گرفت .عمو مقابلم ایستاد و با دوست سرم گرفت و پدرانه پیشانی ام را بوسی _خیلی خوش اومدی دخترم _ممنونم پدرجان حالا که محبت پدرانه او را دیده بودم دلم میخواست تا ابد پدرجان صدایش بزنم. عمو نگاهی به نگهبان که مش رضا،صدایش میزدند،کرد _مشتی بگو گوسفند رو بیارن جلو پای عروسم قربونی کنند. کیان مردانه کنار روهام ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. قصاب با آن چهره عبوس ولب هایی که پشت سبیل کلفتش پنهان شده بود ، به سمتمان آمد و گوسفند بیچاره را مقابل پایم سر برید. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از قربانی کردن ،با تعارف پدر همه وارد خانه شدند و من پشت سرشان در کنار کیان به داخل رفتم. همه به احترام آمدن ما ایستاده بودند،خاله سریع اسپندی دود کرد و بالای سر من و کیان چرخاند. کیان هم با لبخند پولی از جیبش خارج کرد و بعد از چرخاندن به دور سر من ،به عنوان صدقه کنار سینی اسپند گذاشت . همه به هم معرفی شدند .شوهر خاله های کیان با مهربانی با من احوال پرسی کردند .چندباری هم درآغوش خاله ها فشرده شدم و سیل تبریکات به سمتمان روانه شد .عمه مهدخت با مهربانی مرا به آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایمان کرد .همسرش که مرد بسیار با شخصیت وصد البته شوخی بود با خنده گفت _پس کسی که با عث شد این آهوی گریزپای ما به دام عشق بیفته شما هستید ،من فرهاد هستم شوهر مهدخت جان ،تبریک میگم بهتون به تشبیه بامزه اش لبخندی زدم _ممنونم آقا فرهاد .از آشنایی با شما خوشبختم کنار آقا فرهاد مردی ایستاده بود ِلاغر اندام با چهره ای عبوس و جدی. به گمانم او سالهابود که با لبخند و شادی سر و سری نداشت. _سلام ،من شوهر عمه آقا کیان هستم.بهتون تبریک میگم. لحن سرد و خشکش باعث شد حس میکردم بیش از حد از من متنفر است.شاید حق داشت هرچه باشد او روزی انتظار داشت کیان دامادش شود. در حالی که لبخند از لب هایم پر کشیده بود لب زدم _ممنونم آخرین نفر فروغ خانم بود که با اخم به من نگاه می کرد .به رسم ادب زودتر به حرف آمدم _سلام عمه جون حالتون خوبه؟ با عصبانیت گفت _علیک سلام.به من بگو فروغ خانم من عمه شما نیستم. یک لحظه با تصور اینکه همه متوجه حرف او شده اند خجالت کشیدم و اشک به چشمانم دوید .زیر چشمی به بقیه نگاه کردم خداروشکر کردم که کسی جز کیان حواسش به ما نیست .میخواستم جواب بدهم که کیان دستش را پشتم گذاشت و قبل از من به فروغ خانم گفت _عمه جان ،روژان عزیزدل بنده است .بخاطر من به شما گفت عمه حالا که شما دوست ندارید از امروز شما رو فروغ خانم صدا میزنیم. فروغ دیگر حرفی نزد و روی مبل کنار همسرش نشست . کیان مرا به سمت روهام برد و رو به روهام کرد _روهام جان بیا بریم پیش جوونترا .تو حیاط هستند. روهام آهسته نجوا کرد _خدا خیرت بده .یکم دیگه اینجا مینشستم خوابم میگرفت هرسه باهم از خانه خارج شدیم و به سمت پشت عمارت رفتیم . با زوق رو به روهام کردم اون ته باغ خونه ماست .البته هنوزآماده نشده . روهام طبق عادت همیشه وقتی خوشحال بود لپم را کشید _چه خونمون ،خونمون هم میکنه .کسی ندونه فکر میکنه خونه خودمون اسیری میکشیدی _آی لپم دیوونه نکن الان قرمز میشه کیان با خنده دست روهام را از روی لپم برداشت _شازده ایشون تاج سر من هستند حق نداری اذیتش کنید .از امروز لپ کشیدن ممنوعه روهام بلند خندید _باشه بابا منو نکش حالا وقتی به بچه ها نزدیک شدیم یسنا با دیدنم با زوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد. بقیه هم که متوجه آمدنمان شده بود ایستادند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 وقتی به بچه ها نزدیک شدیم، یسنا با دیدنم با ذوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد _سلام عشقمممممم . خندیدم .کیان که کنارم بود با خندهرگفت _نمیدونستم روژان خانم عشق شما هم محسوب میشه یسنا خانم. یسنا از آغوشم بیرون آمد و باخنده رو به کیان کرد _ببخشید یادم نبود بگم .من قبل اومدن شما عاشقش شده بودم هرسه بلند خندیدم به بقیه ملحق شدیم .سیمین و سوسن کنار هم ایستاده بودند .با سوسن به گرمی احوال پرسی کردم که او هم با لبخند و مهربانی جوابم را داد سوسن را دیدم که اخمهایش توی هم بود و دستانش محکم چادرش را نگه داشته بود.با اینکه میدانستم دل خوشی از من ندارد با این حال رو بهش کردم _سلام سیمین جان .خوبید با اکراه و سرد جواب داد. _سلام ممنونم من نیز دیگر حرفی به او نزدم .با صدای کیان به او نگاه کردم _عزیزم شما قبلا با دخترخاله ها و دخترعمه هام آشناشدی .امروز میخوام پسرخاله با معرفتم رو هم بهت معرفی کنم . با دستش برشانه پسری که همسن و سال خودش بود، زد _ایشونم آقای دکتر ،پسرخاله بنده هستند.حسام جان داداش بزرگتر دوقلوها لبخندی زدم _سلام از آشنایی با شما خوشبختم _سلام .همچنین.تبریک میگم بهتون _ممنونم. حسنا باناراحتی گفت _بزارید منم حال عشقمو بپرسم دیگه به سمتش چرخیدم _سلام عزیزم _سلام روژان جون .تبریک میگم بهتون _ممنونم عزیزم کیان روهام را که در مدت احوالپرسی من ساکت ایستاده بود ،را به بقیه معرفی کرد _ایشون هم آقا روهام ،برادر خانم بنده هستند دوباره احوالپرسی ها شروع شد . روهام و حسام که انگار از هم خیلی خوششان آمده بود کنار هم نشستند.من هم کنار کیان نشستم. کیان تا زمان نهار کنارم نشست و با جوانها گفتیم و خندیدیم . موقع نهار همه به داخل خانه برگشتیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با ورودمون به ساختمان خاله ثریا با محبت گونه ام را بوسید _کیان جان میخوای براتون غذا بیارم تو حیاط تا دونفره شام بخورید حسام که حرف را شنیده بود بلند گفت _خاله جون باور کن من بدون کیان غذا از گلوم پایین نمیره بخاطر تن صدای بالایش همه خندیدند. _عمرا من کنارت بشینم ،اشتهام کور میشه .من کنار خانومم میشینم روهام با شیطنت بحث را ادامه داد _شرمنده داداش ،خواهرم فقط کنار خودم میشینه _شرمنده اخلاق ورزشیت اجازه خواهرتون دست منه که شرمنده نمیتونم اجازه بدم دوباره صدای خنده جمع بلند شد . خاله رو به حسام و روهام کرد و با لبخند گفت _الکی خودتون رو اذیت نکنید سفره رو جدا پهن کردم .آقایون جدا،خانم ها هم جدا تا حرف خاله تمام شد یسنا و حسنا با خنده گفتند _آخ جون روژان جون پیش ما میشینه بالاخره بحث نشستن من کنار جمع خاتمه پیدا کرد و من کنار خانم جون و دوقلو ها نشستم بعد صرف نهار خوش مزه ای که خاله ثریا تدارک دیده بود .کم کم مهمانها عزم برگشت کردند . ماهم آماده برگشت شده بودیم که کیان رو به پدرم کرد _پدرجان اگه ایرادی نداره ،روژان جان اینجا بمونه .عصر میخوایم با هم تا جایی بریم پدرم با لبخند دستی بر شانه کیان زد _پسرم از حالا دیگه تو صاحب اختیارشی ،نیاز به اجازه نیست خوش بگذره بهتون _ممنونم پدرجان بعد از خدا حافظی با خانواده من همگی به داخل ساختمان رفتیم . با اصرار خاله برای استراحت همراه با کیان به اتاقش رفتیم. با خستگی روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم _آخیییش ،چقدر خسته بودما انگار کوه جابه جا کردم صدای خنده کیان بلند شد _خدا قوت عزیزم. با نیش باز که دندانهایم را به نمایان گذاشته بود به او نگاه کردم _حوصله داری چندتا از فیلم های دوره جوانی و نوجوانیم رو ببینی با ذوق دستانم را بهم کوبیدم _آخ جون آره با خنده لپ تاپش را روشن کرد و کنارم نشست. یکی دوساعتی مشغول دیدن فیلمهای کیان شدیم .هرچه بیشتر او را میشناختم بیشتر به روحیه شاد و پر از شیطنتش میرسیدم. شاید در نگاه خیلی از مردم پسر مذهبی ها که چشمشان فراریست از گناه و نگاه به نامحرم ،پسرانی بد دل، عبوس و عقده ای هستند .شاید من هم روزی عقیده ام همین بوده ولی حال که با یکی از همان پسر بسیجی ،مذهبی ها زندگی میکنم مخالف این عقیده هستم. به نظرم نشاطی که در انهاست بسیار واقعیست برخلاف نشاط کاذبی که من و امثال من در گذشته از آن برخوردار بودم. کیان برای من در نگاه اول مردیست عاشق و نجیب و بعد مردی که شیطنتهایش مخصوص محارمش است و لاغیر. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯