eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خاله هیلدا مبلی که تا دقایقی پیش ,من و خاله روی آن نشسته بودیم را به فرزاد نشان داد _بیا اینجا کنار روژان جون بشین .شما جوونها باهم اختلاط کنید فرزاد روی مبل کنار من نشست .همه سعیم را میکردم که با او فاصله داشته باشم . وقتی همه مشغول پذیرایی از خودشون شدن ,فرزاد بشقابی برداشت درونش میوه گذاشت و به سمتم گرفت. با اینکه اشتهایی به خوردن نداشتم و دلم میخواست هرلحظه از ان میمهانی کذایی بروم ,بشقاب را گرفتم _ممنونم _روژان جون تو همیشه اینجوری لباس میپوشی؟ _چطور؟ _من این نوع پوشش رو تو خانم هایی که از لبنان اومده بودند به دانشگاهمون برای تحصیل دیدم.برام جالبه که شما هم چنین پوششی دارید _منم به تازگی از این نوع پوشش خوش اومده و انتخابش کردم. _پوشش بدی نیست ولی خب برازنده شما هم نیست؟ شما یک خانم زیبا رویی که اگه بیشتر آرایش کنی و زیبایی های ظاهریت رو پنهون نکنی آرزوی خیلی از پسرها میشی که دوست دارند باهات دوست بشن. _ولی من نمیخوام آرزوی کسی بشم .اهل دوستی با هیچکس هم نیستم _پس نظام حاکم بر جامعه افکار پوسیده و قدیمیش رو به خورد تو داده در حالی که عصبانی شده بودم گفتم .من یک ایرانی ام و ربطی به نظام کشورم نداره .یک زن ایرانی از اینکه بازیچه چند پسر غرب زده متنفره. _منظورت به من که نیست _دقیقا منظورم خودتو و امثالهم هست که دختر رو شبیه کالا میبینید . با اتمام حرفم سریع ایستادم رو به خاله و مادرم کردم _ببخشید من یادم اومد با روهام باید جایی برم منتظرمه. خاله جون مهمونی خوبی بودبا اجازه اتون. قبل از اینکه فرصت بدهم کسی حرفی بزند نگاهی عصبانی به فرزاد کردم و از ویلا خارج شدم. با رهام تماس گرفتم مدتی که گذشت تماس برقرارشد _الو روهام _سلام عزیزم _سلام .میتونی بیای دنبالم _اره عزیزم .کجایی؟ _جلو خونه خاله هیلدا _باشه عزیزم بمون الان میام _ممنونم.منتظر می مونم .فعلا بیست دقیقه ای منتظر شدم تا اینکه بالاخره ماشین روهام را از دور دیدم ,نزدیکم توقف کرد و شیشه ماشین را داد پایین _ببخشید خانم شما بامن تماس گرفته بودید سوار شدم _بی مزه .بله جنابعالی منو یک ساعته علاف کردی _آبجی کوچیکه این چه تیپیه زدی ؟ _روهام جون من تو دیگه گیر نده .از عصر به صدنفر جواب پس دادم.چرا انقدر عجیبه که من خودم برای پوششم تصمیم بگیرم.ای بابا.من از این که انگشت نما باشم خسته شدم از اینکه راحت نتونم تو خیابون قدم بزنم چون صدنفر مزاحمم میشن خسته شدم .داداشی تو دیگه به انتخابم احترام بگذار _باشه بابا چرا میزنی عزیزم. روهام با دستش دماغم رو کشید : _ببین چه بغضی هم میکنه.غمت نباشه خوشگله خودم هرکی گیر داد بهت رو میشونم سر جاش _ممنونم که درکم میکنی .بگو ببینم چه خبر از تینا _هیچی بابا .دیوونه کرده منو.از صبح ده بار زنگ زده. _برنامه رو که کنسل نکردی؟ _قبل اینکه زنگ بزنی میخواستم بپیچونم ولی با تماس تو بی خیال شدم.حاضری بریم _اره .حداقل دق و دلی مهمونی رو سر اون خالی میکنم. _پس پیش به سوی شکست غول تینا هردو بلند خندیدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادیم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان با صبوری جواب مادرم را داد _مامان جان بحث تعصبات کورکورانه نیست بحث عشق من به دختر خانم شماست.بحث تعلق خاطر داشتن من به روژانه .چون روژان برام مهمه و بیشتر از جونم دوسش دارم نمیتونم اجازه بدم همسرم تو شب عروسیش بین نامحرم بی حجاب بگرده .چون دوسش دارم روش غیرت دارم . خانم جان که دید کم کم ممکن است ناراحتی پیش بیاید میانه دعوا را گرفت _منو به عنوان بزرگترتون قبول دارید یانه؟ مادرم به آرامی گفت _البته خانجون کیان هم با مهربانی گفت _شما تاج سر منید خا نجون خانم جان با مهربانی به هردو نگاهی انداخت _سلامت باشید هردوتون. . هردو قلول دارید که اون شب مهم ،یک شب ویژه واسه عروس خانمه؟ مادر و کیان هردو گفتند _بله _پس بزارید خود عروس تصمیم بگیره که عروسیش چطور برگزار بشه . کیان با تعجب سرش را بالا گرفت و به خانم جان نگاهی انداخت .شاید او تصور میکرد که من با نظر خانواده ام موافق هستم . تا خواست لب به اعتراض باز کند ،خانم جون لب زد _منو به بزرگی قبول کردی پس سکوت کن و بزار دخترم تصمیم بگیره .بهش حق انتخاب بده عزیز من کیان سر به زیر انداخت _چشم _روژان جان مادر نظرت رو بگو با استرس نگاهی به مامان انداختم .با زبان لبم را تر کردم _مامان جون خودتون میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم .خودتون هم میدونید که خیلی وقت که دیگه اعتقاداتم تغییر کرده .من شرمندتونم ولی نمیتونم موافقت کنم که مجلسمون مختلط باشه. نگاه از چهره ناراحت مامان گرفتم و به کیان که با افتخار به من چشم دوخته بود ،انداختم. _باشه هرطور مایلی ،اگه کسی به مهمونیتون نیومد من تقصیری ندارم .با اجازه مادر بعد از اتمام حرفش به اتاقش رفت ،میخواستم به سمت اتاقش بروم که خانم جون دستم را گرفت _عزیزن بزار یکم تنها باشه .نیاز به تنهایی داره .بعد عروسی اون باید جواب متلک های فامیل رو بده بهش حق بده عزیزم._چشم خانجون دوباره کنار کیان نشستم .خانم جان کمی ما را نصیحت کرد که چگونه در زندگی رفتار کنیم تا زندگی شادی درکنار هم داشته باشیم. به من گفت مردها گاهی نیاز به تنهایی دارند تا به مشکلاتشون فکر کنند این اجازه رو به مردم بدهم .گاهی لازم دارند با دوستانش وقت بگذارد مانعش نشوم.همیشه هوای زندگی ام را داشته باشم .به او هم سفارش کرد . که زن وقتی ناراحت است برخلاف مردها نیاز دارد که پیشش بنشینی و به حرفهایش گوش بدهی .زن نیاز به محبت دارد تا وجودش همیشه شاداب باشد .زن هم باید گاهی برای دل خودش زندگی کند من و کیان هم با علاقه به حرف ها و نصیحت هایش گوش دادیم و قول دادیم در زندگی به آن عمل کنیم و در برابر مشکلات زندگی پشت هم باشیم و باهم با مشکلات بجنگیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯