eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
#چله_زیارت_عاشورا #روز_بیست_وچهارم ایشالله به نیابت از #حر_انقلاب #شهید_مفقودالاثر #شهید_شاهرخ_ضرغام_زیارت_عاشورا_را_می_خوانیم #التماس_دعا @ShahidToorajii
📚 🌺قسمت 7⃣2⃣ ✨ والفجر یک 📝راوی:رسول سالاری 🍃برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت: گروهان یکم به سمت جلو, گروهان دوم(حضرت ابوالفضل(ع)) به سمت چپ و گروهان سوم به سمت راست.موانع وحشتناکی سر راه بچه ها بود.اما با سختی بسیار از آنها عبور کردیم.درگیری شروع شد. 🍃من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ می دویدم.این منطقه پر از تپه های کم ارتفاع بود.بالای هرکدامشان یک سنگر تیربار بود. 🍃با شلیک های اولین تیربار عراقی, بچه ها روی زمین نشستند. علیرضا داد زد: آرپی جی زن وخی بزنش, گلوله های اول و دوم آرپی جی از بالای سنگر رد شد ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد.بچه ها هم بلند شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند. چند سنگر تیربار را زدیم و پس از عبور از کانال, رسیدیم به جاده شنی, این جاده مستقیم از سمت عراقی ها به سمت ما می آمد. 🍃قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم. سمت چپ ما در صدمتری جاده, یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت.در سمت راست ما ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت.تقریبا از روی تمام تپه ها به سمت ما شلیک می شد. علیرضا گفت: اینطوری نمی شه! بعد هم چند تا نارنجک از ما گرفت و دوید به سمت تپه ها. با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگرهای تیربار را خاموش می کرد. علیرضا جلو می رفت. ما هم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم حدود پانصد متر جلوتر یکدفعه یک تیربار عراقی از کنار تپه ای بچه ها را به رگبار بست. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
و من آفتاب را از دست های تو می گیرم... !! #علیرضا_اسفندیاری ✍ #شهید_هادی_ذوالفقاری ❤️ ---------------------------------- @ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا #روز_بیست_پنجم ایشالله به نیابت از #محسن_حججی_زیارت_ عاشورارامی خوانیم #التماس_دعا @ShahidToorajii
محسن حججی در دفترچه خاطرات آخرین جملات را چنین نوشته است: «انشاالله شهادتم صدق گفتارم را گواهی می دهد...شک نکنید و مطئمن باشید راه ولایت همان راه علیست - رهبر برحق سید علیست .....» #محسن_حججی
💠بســــــم رب شهـــــــدا والصـــــــدیقیــــــــن💠 📚 🌺قسمت 8⃣2⃣ ✨محاصره 📝راوی: رسول سالاری 🍃گوشی بیسیم رو گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم. مسئول قرارگاه گفت: یکی از لشکرها باید سمت چپ سیل بند رو تصرف می کرده،اما نیروهاش توی موانع و میدون مین گیر کردند! هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین! 🍃بعد گفت:بچه ها خط اول دشمن رو شکستن. اما عراقی های در حال فرار, دارن به سمت شما که خط دوم هستین می یان و با شما درگیر می شن.از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش هستین. 🍃بهترین کار اینه که بچه های گردان امام حسین(ع) که به شما ملحق شدند, با هم بیائید عقب! 🍃سرم داغ شده بود.پاهام دیگه حرکت نمی کرد.همان جا نشستم روی زمین. احساس می کردم که به آخر دنیا رسیدم. این حرف ها یعنی ما توی محاصره کامل هستیم.تمام ماجراهای دیشب تا حالا تو ذهنم مرور می شد. 🍃یکدفعه دیدم از سمت سیل بند, احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما می یاد. به سختی بلند شدم. رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم. او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها. 🍃من هم رفتم سمت جاده شنی. می خواستم برم دنبال علیرضا که پشت سیل بند تیراندازی شد. فهمیدم عراقی ها به آنجا رسیدند. مجبور شدم برگردم. 🍃نماز صبح را همان جا پیش بچه ها خواندم. بعد از نماز بچه های گردان امام حسین(ع) هم رسیدند. راه برای بازگشت بچه ها باز شد. فرصت زیادی نداشتیم. برادر خسروی داد می زد:زود باشین! هوا روشن بشه اینجا غوغا می شه! 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
🌴🌴🌴 قرار بود بالا بروند تا به آسمان برسند چون زمین را معبر می دانستند برای رسیدن به مقصد . @ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا #روز_بیست_ششم ایشالله به نیابت از #شهید_زنده_سردار_سلیمانی_زیارت_ عاشورارامی خوانیم #التماس_دعا @ShahidToorajii
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی" 👨💼پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. ♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه. 💁♂️دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه. 👮♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ. 👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال، ▪️پابرهنه میگوید «کفش» ▪️نابینا می گوید «نور» ▪️ناشنوا میگوید «صدا» ▪️لال میگوید «حرف» و... ♦️اما هیچ کدام جواب کاملی نبود 💐 جواب«فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود... اللهم عجل لولیک الفرج... 👇👇👇 @ShahidToorajii
💠🍃 عارفی به شاگردانش گفت: بر سر دنیاکلاه بگذارید..! پرسیدند : چگونه؟ فرمود: نان دنیا را بخورید ولی برای آخرت کار کنید....! @ShahidToorajii
📚 🌺قسمت 9⃣2⃣ 🎇 محاصره 📝راوی: رسول سالاری 🍃یکی از بچه های مجروح را دیدم. از بچه های محل بود.تا من را دید گفت: از علیرضا خبری داری؟! گفتم: نه! 🍃بعد ادامه داد: بچه ها تو مسیر, حدود سی تا مجروح رو گذاشته بودند پشت سیل بند, قرار بود نیروهای امدادگر اونها رو ببرند عقب. 🍃من جلوتر از علیرضا تیر به پام خورد و افتادم. علیرضا با پای زخمی روی جاده شنی نشسته بود. 🍃یکدفعه دیدم سر و کله عراقی ها پیدا شد.علی پشت جاده سنگر گرفت و با هر گلوله ای که شلیک می کرد یکی از اونها رو می انداخت. عراقی ها می خواستند مجروح ها رو تیر خلاصی بزنن ولی بیشترشون کشته شدند. بعد هم علی خودش رو کشون کشون به سمت من آورد و گفت:برو از لای تپه ها خودت رو به بچه ها برسون. من هم خشابهای اضافه رو بهش دادم و اومدم. 🍃هوا تقریبا روشن شده بود. بارش گلوله های توپ و خمپاره لحظه ای قطع نمی شد. صدای غرش تانکهای عراقی هر لحظه نزدیکتر می شد. 🍃رفتم به طرف اسرای عراقی. آن ها گوشه محوطه بودند. چند تا از اسرا خیلی سیاه و درشت هیکل بودند. 🍃یکی از بچه ها گفت: می بینی, اینها رو از آفریقا آوردن برای کمک به صدام. تمام نیروهای منافقین و استکبار هم متحد شدند برای نابودی اسلام ناب حضرت امام ولی از قدرت ایمان به خدا بی خبرند. 🍃تو همین حال بودم که بیسیم چی دوید به سمت من. گوشی را داد دستم. هنوز چند کلمه ای حرف نزده بودم. احساس کردم ضربه محکمی توی سرم خورد. انگار کلاه اهنی روی سرم له شد. 🍃چند قدمی راه رفتم. احساس کردم از گوشی بیسیم هیچ صدائی نمی یاد. برگشتم و دیدم بیسیم چی غرق خون روی زمین افتاده. 🍃سیم گوشی هم قطع شده. من هم از سر و صورتم خون جاری شده. روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم. 🌷ادامه دارد.... @ShahidToorajii
دلتنگـــــ تر می شویمـ .... با دیدن لبخندهایے ڪہ #جاماندن را بیشتر بہ رخمان مے کشند.... ڪبوتر با ڪبوتر... باز با بـــاز..... @ShahidToorajii