📚 #مسافر_کربلا
#خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 0⃣3⃣
🎇محاصره
📝راوی: رسول سالاری
🍃ساعتی بعد به هوش آمدم. با چند تا مجروح دیگر داخل نفربر بودیم.نفربر, کنار یک خاکریز ایستاد. ما را گذاشتند روی زمین. آفتاب مستقیم توی چشمم می خورد.
🍃خاکریز کنار ما خیلی آشنا بود. دیشب با بچه ها اینجا بودیم. یک لحظه یاد علیرضا افتادم.
🍃می خواستم بلند شوم و سمت جاده شنی حرکت کنم. اما سرم خیلی درد می کرد. چند تا ترکش ریز و درشت توی سرم و صورتم خورده بود. منتظر آمبولانس بودیم. دقایقی بعد بقیه بچه های گردان ها هم رسیدند. تعدادشان بسیار کم بود. شاید نزدیک به دویست نفر!
🍃برادر خسروی جلو آمد. در حالی که خستگی در چهره اش موج می زد پرسید: حالت چطوره؟
باصدایی بغض آلود گفتم من خوبم, از علیرضا چه خبر؟!
🍃نشست کنارم. نفس عمیقی کشید و گفت: تو راه که جلو می رفتیم دیدمش. وقتی دیدم مجروح کنار جاده افتاده خیلی دلم سوخت.اومدم بلندش کنم و با خودم بیارمش. اما قسمم داد. گفت: تو رو جان امام منو رها کن و برو, علیرضا به من گفت:
🍃شما فرماندهی, برو, بچه هامنتظرت هستن. بعد هم اشک از چشمان برادر خسروی سرازیر شد.
🍃تو همین صحبت ها بودیم. یکدفعه محمد آقا (داداش علیرضا که تو گردان امام حسین(ع) بود) رسید. با نگاهش به دنبال علیرضا می گشت. بعد هم به سمت من آمد. از خجالت نمی دانستم چه کنم.
🍃سراغ علیرضا را گرفت. یکی از بچه های محل جلو آمد و گفت: دو تا از رفیقاش رفتن بیارنش. با تعجب پرسید: مگه کجاست؟!
🍃پریدم تو حرفش. گفتم: تیر خورده بود تو پاش. کنار جاده شنی مونده. نزدیکه, الان دیگه می رسن. دقایقی بعد آمبولانس رسید. ما را به عقب منتقل کردند.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_بیست_هشتم
ایشالله به نیابت از #_از_بیضایی_زیارت_ عاشورارامی خوانیم
#التماس_دعا
@ShahidToorajii
وابستگی به کوثر؛ بار آخر از او برید
یک دختر دوساله دارد که نامش «کوثر» است. دخترش را خیلی دوست داشت طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ میزد و میگفت دخترم اینقدر -با دست نشان میدهد- بزرگ شده. وقتی به پدرم زنگ میزد همهاش از کوثر میگفت. خیلی دوستش داشت. بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود «این بار دیگر از کوثرم بریدم». یکی از دفعاتی که برگشته بود به من گفت که بعضی وقتها در تیررس تکفیریها گیر می افتیم و گاهی مجبور شدهام که این مسیر را بدوم. مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم؛ میگفت در آن مسافت چند متری کوثر میآید جلوی چشمانم. اینها را میگفت تا به من بفهماند که اینجوری و با وابستگیها مثل وابستگی به فرزند نمیشود شهید شد.
#شهید_بیضایی
@ShahidToorajii
💠بسم رب شهدا والصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 1⃣3⃣
🎇 شهادت
📝 راوی:محمد کریمی(برادر شهید)
🍃امبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا, از بچگی تا آمدنش به جبهه در ذهنم مرور می شد.
🍃حدود یک ساعت گذشت.از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد. حدس زدم همین ها دنبال علی رفتند. بلند شدم و به سمتشان رفتم.
سلام کردم و سراغش را گرفتم. انگار داغ دلشان تازه شده. های های گریه می کردند. نمی دانستم چه کنم.
🍃اما خدا صبر عجیبی به من داده بود. قرص و محکم گفتم: برای چی گریه می کنین, آرزوی همه ما شهادته, خوش به حال اون که زودتر از بقیه رفت و....
🍃با حرفهای من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد.
🍃شب برگشتیم به اردوگاه, بعد از نماز, حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد.
🍃وسط خواندن با گریه گفت: آی بچه هائی که از فکه برگشتین, چرا علیرضا کریمی با شما نیست. صدای گریه بچه ها بند نمی امد
فردای آن روز, تمام بچه های گردان های خط شکن را فرستادند مرخصی, ساک علی را هم تحویل گرفتم.سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.کمی که حال و هوای ما عوض شد رفتم انتهای اتوبوس. بچه های محل آن جا بودند. پرسیدم:کدوم شما جنازه علی رو دیده؟
🍃همه ساکت شدند ولی با نگاهشان, یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان می دادند. کنارش نشستم. کمی با او حرف زدم. گفتم: علی چی شد, چطوری شهید شد؟
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 2⃣3⃣
🎇 شهادت
📝راوی: محمد کریمی(برادر شهید)
🍃خیلی خودش رو کنترل می کرد که گریه نکنه, بعد گفت: من تو راه برگشت رفتم سمت جاده شنی. از لای تپه ها رد شدم.خودم رو رسوندم بالای تپه ای که مشرف به جاده بود.
🍃با تعجب دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آنها به بچه های مجروح تیر خلاصی می زدند.
🍃بعد نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یکدفعه در کنار جاده علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را به سمت تپه ها می کشاند.
🍃بعثی ها با تیربار تانک به همه مجروح ها که روی زمین بودند شلیک می کردند. اما یکدفعه دیدم یکی از تانک های عراقی از جاده خارج شد. با سرعت به سمت علیرضا رفت. یکدفعه از روی بدنش رد شد!!
🍃اونجا فقط یه صدای یا ابوالفضل(ع) شنیدم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مسیری که آمده بودم دویدم و برگشتم.
🍃صحبتش که به اینجا رسید هر دو گریه می کردیم.طاقت شنیدن این حرف ها را نداشتم. باور کردنش سخت بود. ما همیشه با هم بودیم.اما حالا!
🍃بیش از همه مانده بودم که خبر شهادت را چطور به مادر بگویم. ظهر بود که رسیدم اصفهان, نیم ساعت بعد جلو خانه بودم. اما جرأت نمی کردم که در بزنم.به خودم گفتم: اصلا برا چی اومدی اینجا, تصمیم گرفتم که برگردم منطقه.
🍃سر کوچه که رسیدم, یکدفعه روبه روی پدرم قرار گرفتم. تا مرا دید به صورتم خیره شد. چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد. بعد با صدایی لرزان گفت: خوش به حال علیرضا که شهید شد!!
🍃چشمام گرد شده بود.با تعجب گفتم نه, این چه حرفیه! پدر ادامه داد: دیشب تو خواب دیدمش, پیراهنی بلند و سفید تنش بود. خودش گفت که شهید شده!
🍃با پدر وارد منزل شدیم. مادر هم فهمیده بود; مادر می گفت: دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم. پسرم با خوشحالی دو تا بال در آورده و پرواز می کرد.هر چی هم گفتم که بیا اینجا, می گفت: نمی تونم, باید برم بالا!
🍃وقتی این وضعیت را دیدم, دیگه من چیزی نگفتم. مادرم تا چند روز بی تابی می کرد. بعد از آن آرام شد و کمتر گریه می کرد! ولی علتش را نمی گفت.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_سی_ام
ایشالله به نیابت #از_شهید_سجاد_زبرجدی_زیارت_ عاشورارامی خوانیم
#التماس_دعا
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 3⃣3⃣
🎇 فراق
📝راوی: محمد کریمی
🍃نشسته بودیم سر سفره. مادر گفت: می دونید, چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟ بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه می کردم یکشب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ.پر از درختای میوه, صدای شرشر آب و یه قصر بزرگ و.... خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته!
🍃یکدفعه دیدم از لای درختان علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند!
🍃پسرم گفت: مامان هرچی می خوای از این میوه ها بخور. بعد یه تخت زیبا رو نشونم داد و گفت:اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش, ببین چه جای خوبی دارم! از آن روز به بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد.
🍃شانزده سال بعد گذشت. مادر خیلی بی تاب شده بود.همیشه بعد نماز چادرش را روی سرش می کشید و گریه می کرد. یکشب یادم هست که تا صبح نخوابید و گریه می کرد. از تو ناله هاش فهمیدم که دلش برای پسرش تنگ شده.
🍃می گفت خدایا یه تکه از استخوان هم اگه از پسرم بیاد. بدونم که قبرش کجاست همین برای من کافیه. تا اینکه بلاخره ناله ها و گریه های مادر جواب داد. خدا, یوسف گم گشته ما را هم باز گرداند.
🍃تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.
🍃به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو امد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟
🍃با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟
نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii