🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #خاطرات_شهدا1⃣ ✍نوجوان 12،13 ساله ای بود اومده بود ستاد اعزام میگفت: اسم منو برای #جبهه بنویسید جواب دادند:سنت کمه با نامیدی😔 برگشت روز بعد اومد گفت اسم منو بنویسید. گفتند تو که میخوای بری جبهه آیا #مادرت راضی هست؟ دوباره برمیگرده. برای بار سوم اومد این باربایک ساک👜 سلام کرد بهش گفتند آخه تو خیلی کم سن وسال هستی مادرت راضی نمیشه😐 درساک رو باز کرد پارچه سفید رو از توش درآورد و گفت این #کفن منه مادرم برام گذاشته 😭 🆔 @Shahid_Alamdar 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

🌷 #شهید_محمود_رضا_بیضایی 🍃ولادت : ۶۰/۹/۱۸ - تبریز 🍂شهادت : ۹۲/۱۰/۲۹ - زینبیه دمشق 🍁آرامگاه : تبریز - گلزار شهدای وادی رحمت 🌸نبرد #شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی #ظهور است. 🌺معرکه شام میدان عجیبی است. شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است 🌼 #جبهه جدیدی که از تفکر #اسلام_آمریکایی ، #صهیونیسم از کشورهای مختلف به نام #جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است و هدف نهایی‌اش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینه‌سازان #ظهور می باشد. کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar

#شهدایےام🕊 گفتم: سلام حاجے.. چجوری شد کہ توی #جبهہ شیمیایے شدی؟! سرفہ امانش نمی‌داد..! لبخندی زد و با صدایِ ضعیفے گفت: هیچی داداش، سہ نفر بودیم با دو تا ماسڪ.. :) #شهدایی کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar

🍃🍂🍃 #معلم ڪوچڪ #جبهہ ها #نخبه_علمے بود به قدرے باهوش بود در۱۳سالگے به راحتےانگلیسےحرف میزد در جبهه آموزش زبان میداد #والفجر۸ #شیمیایےشد و در۱۷سالگےبه #شهادت رسید 🌹#شهید_محمود_تاج_‌الدین #ما_ملت_شهادتیم کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar #م_سادات

📙کتابخانه سیار در #جبهه 🍁مجتبی بابایی، رزمنده طراح این کتابخانه📚 سیار بود. کتابخانه ای که با طرح خودش روی اتاق‌های دست‌ساز پشت وانت نیسان در جبهه‌ها می‌گشت و اوقات فراغت رزمنده‌ها را با کتاب‌خوانی📖 پر می‌کرد. کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar

#جبهه یک زندگےقشنگ بود. بسیاری از اوقات متوجه نمیشدے لباسهایت را چه ڪسی شسته. وقتـےمتوجه میشدے ڪه روے بند افتاده یا تا ڪرده و مرتب روے ساڪ و وسایل شخصی گذاشته شده... 🌅#عڪس: عملیات خیبر، جزیره مجنون 📸#عڪاس: محمود عبدالحسینی #پ.ن: در ڪنار شما بودنم آرزوستـــــ❤️ #ما_ملت_شهادتیم کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar #م_ســادات

شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت «میخواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونمون بخواب» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده‌ام. در را که باز کردم، دیدم آقامهدی و چند تا از دوستانش از #جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.. شهید مهدی زین الدین🕊🌹