قصه دختر کاپشن صورتی 😭❤️😭❤️😭❤️😭❤️😭❤️😭گفتوگو با پدر شهیدان محمدامین و ریحانه
🔰 ریحـانه دختر ۱۸ ماهه مقاومت
👤 #سیدمحمد_مشکوهالممالک
🔻پیمان سلطانینژاد همسر شهیده فاطمه سلطانینژاد و پدر شهید دانشآموز هشت ساله محمدامین سلطانینژاد و پدر سوگلی شهدای کرمان ریحانۀ عزیز، ملقب به «دختر کاپشن صورتی با گوشوارۀ قلبی». بنده متولد هجدهم شهریورماه سال ۱۳۶۴ و اصالتاً اهل دهستان کیسگان، شهرستان بافت و بزرگ شدۀ خود کرمان هستم. همسرم نیز بزرگشده و تحصیلکردۀ خود کرمان بود و پسرم در همین شهر تحصیل میکرد. افتخار من این است که جانباز بازنشستۀ نیروی انتظامی هستم و خودم و همسرم هر دو، در خانوادهای کاملاً انقلابی، مذهبی، متدین و پای کار نظام تربیت شدهایم.
🔸همسرم متولد هجدهم خردادماه سال ۱۳۷۳ بود و با هم حدود نُه سال اختلاف سنی داشتیم و حدود سال ۱۳۹۴ ازدواج کردیم. حاصل این زندگی دو فرزند به نامهای محمدامین و ریحانه است.
🔸ریحانه، دخترم، رنگ اتاقش صورتی بود و تمام وسایلش حتی کفش و دمپاییاش صورتی بود. او عاشق جشن تولد و شمع بود. اکنون، افتخار ما این است که در گلزار شهدای کرمان، سه شهید داریم و این افتخار را بهویژه با تقدیم دختر عزیزمان ریحانه به دست آوردهایم.
🔸همسرم قبل از ریحانه، که در زمان همهگیری کرونا هم بود، بچهاش سقط شد. ما گوسفندی نذر کردیم تا بین کارگران شهرداری توزیع کنیم تا فرزند بعدیمان سالم باشد. بچۀ بعدی ما هم به اصرار محمدامین بود، که میگفت من دوست دارم آبجی داشتهباشم. تا اینکه همسرم باردار شد و ما خواستیم او را نامگذاری کنیم. من دوست داشتم نام دخترم کوثر یا فاطمه باشد. همسرم هفت ماهه بود، ولی هنوز اسم بچه را انتخاب نکردهبودیم. تا اینکه وضوگرفتیم و جمع شدیم و نیت کردیم. هر کسی اسمی انتخاب کرد. محمدامین چند تا اسم گفت. من کوثر و همسرم نامهای ریحانه و فاطمه را انتخاب کرد و نهایتاً اسم زیبای ریحانه انتخاب شد. چه در خانوادۀ خودم و چه در خانوادۀ همسرم، همه ریحانه را دوست داشتند.
🔸ما در گلزار شهدای کرمان موکب داشتیم، اما بنده متاسفانه سر کار بودم و موکب هم مال اداره برادر همسرم بود. ریحانه، محمدامین، مادر و خالهها و داییاش، بهطور خودجوش از سه روز قبل آنجا بودند و از میهمانان حاج قاسم و زائرین پذیرایی میکردند.
🔸آن روز حوالی ساعت ۲ بود که با همسرم تماس گرفتم و حدود ۱۵ دقیقه با او صحبت کردم. او از لذتی که آنجا داشت تجربه میکرد برایم میگفت. ولی من همچنان میگفتم که کاش امروز را نمیرفتید. گفت: «نه، لذتی که حالا گلزارشهدا دارد، هیچوقت دیگری ندارد.» گوشی را که قطع کردم، همکارم پرسید: «پیمان از بچهها خبر داری؟» گفتم: «بله همین حالا با همسرم حرف زدم.» گفت: «انگار کپسول گاز ترکیده و ظاهراً چند نفر هم زخمی شدهاند.» گفتم: «شایعه نکنید. دروغ میگویند تا مردم بترسند.» ده دقیقه که گذشت، دوباره آمد و گفت: «میگویند داعش حمله کرده و چند نفر کشته شدهاند.» گفتم: «مگر میشود؟ من همین الان با همسرم حرف زدم!» با همسرم که تماس گرفتم، جواب نداد. با ماشین راه افتادم. خیابان ترافیک شدیدی بود. یگان امداد، آمبولانسها آژیرکشان! همه داشتند سمت گلزار میرفتند. دود زیادی از سمت گلزار پیدا بود.
🔸وقتی ریحانه را در آن وضعیت دیدم، نفسم داشت بند میآمد و به این فکر میکردم که همسرم و پسرم زندهاند و من در مورد ریحانه به آنها چه بگویم! بگویم ریحانه از دنیا رفته! البته باز خدا را شاکرم، چون اگر همسرم زنده بود و دختر و پسرم رفتهبودند، یا یکی از آنها بود و بقیه نبودند، چه باید میکردم؟!
🔸اکنون یکسال گذشته و دیگر صدای بازی و جیغ و دادهای ریحانه در این خانه بلند نیست. دفتر تکالیف محمدامین وسط خانه پهن نیست. خانه کاملاً سوت و کور شده. من ماندهام و سه تکه سنگ سرد در گلزار شهدا، که پنجشنبه، جمعهها به آنها سر میزنم. اما من شکر میکنم و کاری جز این از دستم برنمیآید. همسایهها هم تعجب میکنند که من در این خانه چطوری زندگی میکنم! ریحانه بار سنگینی بر دوشم گذاشته و کاری کرده که جز تحمل چارۀ دیگری نیست. اگر فرزندم با تصادف یا حادثۀ دیگری از دنیا میرفت، به خدا برایم قابل تحمل نبود. اما اکنون میدانم که طرفم فقط حاج قاسم است و چیز دیگری به غیر از حاج قاسم نمیتوانست تحملم را تا این حد بالا ببرد. من هر جا که میروم، با افتخار میگویم که همشهری حاج قاسم هستم.
#فرهنگ_مقاومت