eitaa logo
شہید مدافع حرمـ امیر لطفے🇵🇸
752 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
61 فایل
کانال "❤️شهید امیر لطفی❤️" مدافع حرم حضرت زینب سلام الله متولد:1365/7/27 تهران شهادت:1394/9/29 حلب مزار:بهشت زهرا قطعه ۲۶ ردیف ۷۲ شماره ۲۰🕊 کپی مطالب با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان "عج" جایز است💚
مشاهده در ایتا
دانلود
برخورد مرحوم دولابی(ره) با شهید « هادی» اگر مردم تهران بخواهند یک نمونه از خوب های خودشان را مثال بزنند، خوب است که شهید ابراهیم هادی را مثال بزنند و بگویند: «بچه تهرونی؛ مثل شهید هادی». شاید بسیاری از خوبان تهران روز قیامت پشت سر شهید ابراهیم هادی وارد بهشت شوند. شما می دانید که آقای دولابی(ره) اهل تعارف و مبالغه نبودند؛ ایشان وقتی آقای ابراهیم هادی را که یک جوان بیست ساله بود، دیدند، صبر کردند تا جمعیت برود. بعد به ابراهیم هادی فرمودند: «آقا ابراهیم! یک کم ما را نصیحت کن!» و آقا ابراهیم با شرمندگی سرش را پایین می اندازد که «حاج آقا! چه می فرمایید؟!» ولی به نظر بنده آقای دولابی این سخن را با اعتقاد گفته اند. خاطراتی از ابراهیم عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است. ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد. کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده. ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه. سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها! ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده. ادامه دارد... 🍃🌹 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
رفتيم و وقتي به سر كوچه شهيد رسيديم متوجه شديم كه خانواده شهيد علمدار كوچه را آب و جارو كرده‌اند و اسفند دود داده‌اند و منتظر آمدن مهمان هستند. تعدادي از بچه‌ها گفتند كه برگرديم انگار منتظر آمدن مسافر كربلا هستند، اما من مخالفت كردم و گفتم ما كه تا اينجا آمده‌ايم خب برويم و براي 10 دقيقه هم كه شده مادر شهيد را زيارت كنيم. رفته بودند و سراغ مادر شهيد علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقيقه‌اي مهمان خانه شوند. مادر شهيد علمدار با ديدن بچه‌ها و همسرم گريه كرده و گفته بود من سه روز پيش با بچه‌ها و عروس‌ها بليت گرفتيم تا به مشهد برويم. سيد مجتبي به خواب من آمد و گفت كه از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نرويد. عده‌اي مي‌خواهند به منزل ما بيايند. مادر شهيد استقبال گرمي از همسرم و دوستانش كرده بود. با گريه گفته بود شماها خيلي برايمان عزيزيد. شما مهمان‌هاي سيد مجتبي هستيد. در همان جلسه خواستگاري و بعد از آن همسرم خيلي از معجزه‌هاي اين شهيد برايم تعريف كرد. مي‌گفت مادر شهيد برايمان خاطره‌اي از فرزند شهيدش روايت كرد. مادر شهيد علمدار گفته بود: من از سيد مجتبي گله كردم كه روز مادر است تو هم به من يك تبريكي بگو يك علامتي، چيزي كه من هم دلخوش باشم به اين روز. سيد مجتبي در خواب مادرش گفته بود مادر جان! من هميشه در كنارت هستم و بعد دست مادر را بوسيده و يك انگشتري به دست مادرگذاشته بود. وقتي مادر از خواب بيدار شده بود انگشتر اهدايي شهيد علمدار به مناسبت روز مادر در دستش بود. مادر شهيد انگشتري را به همسرم نشان داده بود و همان جا هم ايشان از شهيد علمدار همسري خوب مي‌خواهند و كمي بعد هم به خواستگاري من مي‌آيند.  زمان ازدواج، شغل همسرتان چه بود؟ همسرم آن زمان درس طلبگي مي‌خواند و مي‌گفت: من طلبه هستم و مالي از دنيا ندارم. دارايي‌ام همين كاپشني است كه پوشيده‌ام. نبايد از من توقع زياد داشته باشيد. من اينطوري هستم اگر مي‌توانيد قبول كنيد. مي‌دانم كه ارزش شما بيش از اين حرف‌ها است. ان شاءالله بعدها اگر توانستم جبران مي‌كنم. الان من درس مي‌خوانم و حقوقي ندارم. دوست دارم همسرم ساده‌زيست باشد. اگر قرار است نان خالي يا غذاي خوب هم بخوريم بايد با دل خوش باشد. زندگي بالا و پايين دارد، تلخي هست، سختي هست. همسرم به احترام نسبت به پدر و مادر بسيار تأكيد مي‌كرد. براي خودم من هم ايمان و تقوا مهم بود. دوست داشتم مرد زندگي‌ام مؤمن و استاد اخلاق من باشد. آنقدر همسرم از لحاظ ايمان و اخلاق در درجه بالا باشد كه بتواند من را رشد دهد. واقعاً هم عبدالمهدي در مدت زندگي براي من مثل استاد اخلاق بود. امروز كه مي‌بينم عبدالمهدي در كنارم نيست گويي از بهشت بيرون آمده باشم. من هر چه دارم را مديون و مرهون شهيدم مي‌دانم.  در زندگي پيش آمده بود حرفي از شهادت پيش بكشد؟ اتفاقا عبدالمهدي يك بار يك خوابي ديده بود. بعد از آن رفت پيش يكي از علماي اصفهان و خواب را تعريف كرد. آن عالم گفته بود براي تعبيرش بايد بروي قم با آيت الله بهجت ديدار كني. همسرم به محضرآيت‌الله بهجت شرفياب مي‌شود تا خوابش را به ايشان بگويد. آقا هم دست روي زانوي عبدالمهدي گذاشته و مي‌گويند جوان شغل شما چيست؟! همسرم گفته بود طلبه هستم. ايشان فرموده بودند: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. آيت الله بهجت در ادامه پرسيده بودند اسم شما چيست ؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ايشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد. آيت‌الله بهجت فرموده بودند: شما در تاجگذاري امام زمان (عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكي از سربازان امام زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع مي‌كنيد 👇👇👇👇 🍃🌹 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
وقتي عبدالمهدي از قم برگشت خيلي سريع اقدام به تعويض اسمش كرد. با هم رفتيم گلستان شهدا و سر مزار شهيد جلال افشار گفت مي‌خواهم يك مسئله‌اي را با شما در ميان بگذارم كه تا زنده‌ام براي كسي بازگو نكنيد بين خودم، خودت و خدا بماند. عبدالمهدي گفت شما در جواني من را از دست مي‌دهيد. من شهيد مي‌شوم. گفتم با چه سندي اين حرف را مي‌زنيد. گفت كه من خواب ديدم و رفتم پيش آيت‌الله بهجت و باقي ماجرا را برايم تعريف كرد. من خودم را اينگونه دلداري مي‌دادم كه ان‌شاء‌الله امام زمان (عج) ظهور مي‌كند. ايشان در ركاب امام زمان(عج) خواهند بود. امروز كه جنگي نيست كه شهادتي باشد. اين حرف‌ها را با خود مرور مي‌كردم تا اينكه عبدالمهدي كاظمي با لباس سبز سپاه به جمع مدافعان حرم پيوست.  پس عاشق شهدا و شهادت بود؟ بله، هر جا مي‌نشست از شهدا مي‌گفت. پيش مادرش كه مي‌رفت از شهدا تعريف مي‌كرد و مي‌گفت كاش همه با حالت شهدا به ديدار خدا برويم. مي‌گفت مادر دعا كن من شهيد شوم وقتي شهيد شوم رويتان پيش حضرت زهرا(س)‌ سفيد مي‌شود. مادرش مي‌گفت هر شب از شهادت مي‌گويي، اما عبدالمهدي مي‌گفت يك مادر شهيد بعد از سال‌ها انتظار آمدن فرزندش، دلخوشي‌اش تنها به يك تكه استخوان است. وقتي استخوان شهيدش را مي‌آورند چقدر خوشحال مي‌شود و مي‌گويد اين هديه من به اسلام است و ناقابل است. شما هم بايد اينطور باشيد.  چطور تصميم گرفت مدافع حرم شود؟ يك بار از سر كارش آمد و گفت مي‌خواهم با شما صحبت كنم، كارهايت را انجام بده برويم قم. گفتم خب همين جا بگو. گفت نه برويم بعد مي‌گويم. رفتيم قم و به قبرستان شيخ‌ها رفتيم. خيلي گريه كرد. بر مزار آيت‌الله ملكي تبريزي استاد امام خميني از مقام ايشان و حضرت امام گفت. بعد گفت خدا دست هايم‌ها را مي‌گيرد و مقام مي‌دهد. حضرت محمد(ص)‌ يتيم بود. امام خميني يتيم بود. اينهايي كه به جايي رسيدند يتيم بودند كه خدا دستشان را گرفت. داشت من را آماده مي‌كرد كه اگر بچه‌ها يتيم شدند فكر بدي نكنم و غصه نخورم. بعد در مورد دنيا و آخرت صحبت كرد كه نبايد به اين دنيا دل بست و اگر عمر نوح هم داشته باشي بايد بروي. آن هم با دست پر و توشه ان شاءالله. گفتم چرا اين حرف‌ها را مي‌زني؟ عبدالمهدي در جواب از تكفيري‌ها گفت و از جسارت به حرم بي‌بي حضرت زينب(س). گفت من غيرتم قبول نمي‌كند بمانم و اتفاقي براي خانم بيفتد. من بي‌غيرت نيستم. مي‌گفت احساس مي‌كنم كربلا زنده شده است و بايد در ركاب مولا بجنگيم من كه كوفي نيستم.  عبدالمهدي وقتي سخنراني رهبر را درباره شهداي مدافع حرم شنيد، شيفته‌تر شد. خط ولايت فقيه ايشان را به دفاع از حرم و شهادت رساند. عبدالمهدي معتقد بود دوران قبل از ظهور امام‌زمان(عج) را اگر بخواهيم پشت‌سر بگذاريم اول بايد توبه كنيم تا وارد مسير اصلي شويم. مسير اصلي نور و توسل به امامان و معصومين است. ايشان معتقد بودند امام‌خامنه‌اي نائب امام‌زمان(عج) هستند و اطاعت از ايشان واجب است. وقتی فهميدم كه مي‌خواهد به دفاع از حرم برود. گفتم: فكر بچه‌ها را كردي كه مي‌خواهي بروي. من اجازه نمي‌دهم كه بروي. در پاسخ گفت: روز قيامت مي‌تواني در چشمان امام حسين(ع) نگاه بيندازي و بگويي كه من نگذاشتم؟ ديگر حرفي براي گفتن نداشتم و سرم را پايين انداختم. عبدالمهدي گفت مي‌خواهم مثل همسر زهير باشي كه همسرش را راهي ميدان نبرد كرد. آنقدر در گوش زهير خواند تا نام او هم در رديف نام شهداي كربلا قرارگرفت. آنجا ديگر زبانم بسته شد. گفتم باشه و گفت خود حضرت زينب(س) نگهدارتان باشد ادامه دارد... 👇👇👇👇 🍃🌹 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
محمود عزیزاللهی، پدر مهرداد می‌گوید: مهرداد زیاد سئوال می‌کرد و همه چیز را پیگیری می‌کرد. هر سئوالی هم که می‌کرد در حد توان فهم خودمان جواب می‌دادیم و حقیقت را به او می‌گفتیم. مثلاً می‌پرسید: خدا چیست؟ کجاست؟ و… ما هم جواب می‌دادیم خدا جسم نیست و نور خدا در تمام ذرات وجود دارد و مهرداد این مسئله را به خوبی درک می‌کرد. برای اولین بار که می‌خواست جبهه برود، به او می‌گفتیم آنجا باید مراقب باشی و هر خدمتی می‌توانی انجام دهی. بارها موقع اعزام به جبهه خودم او را می‌رساندم! بار آخری که می‌رفت؛ به او گفتم: «دیگر نمی‌خواهد بروی. مسعود شهید شده است، محمد هم در جبهه است تو بمان.» او به من گفت: «پدر اگر می‌دانستی عراقی‌ها چه بلایی به سر هم وطن‌های ما می‌آورند، این را نمی‌گفتی. من باید حتماً بروم…» بعد از شهادتش یک بار خوابش را دیدم از او پرسیدم: «تو می‌آیی پیش ما و یا اینکه ما می‌آییم پیش تو؟» جواب داد: «من دیگر نمی‌آیم، شما می‌آیید پیش من.» به خاطر همین من می‌گویم مهرداد شهید شده است. تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که می‌شد خدا می‌کرد. ما فقط وسیله بودیم. همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط می‌آمدیم یک خمپاره تقریباً ۵ متری ما خورد. قشنگ ۵ متری موجش ما را تکان داد و یک ترکش هم نخوردیم ما فقط وسیله بودیم در این جبهه ها. هیچ کاره ایم. ضعیفیم در مقابل این قدرت ها. فقط خداست که ما را یاری می‌کند سرکار خانم «عذرا منتظری» مادر نوجوان شهید «مهرداد عزیز اللهی» می‌گوید: • در راهپیمایی‌های دوران انقلاب به طور مرتب شرکت می‌کرد. وقتی مجسمه شاه را از میدان انقلاب اصفهان پایین کشیدند. تا چهارراه تختی سر شاه را غلطانده بود. • مهرداد در اوایل انقلاب ۱۰-۱۲ سال سن داشت. یک روز که برای اولین انتخاب رئیس جمهوری می‌خواستیم به پای صندوق رأی برویم، به ما گفت: «به چه کسی رأی می‌دهید؟» گفتیم: «بنی صدر!» گفت: «اشتباه می‌کنید! روزی خواهد آمد که بنی صدر آرایش کرده و با چادر از مرز بیرون می‌رود.» خدا شاهد است انگار همین دیروز بود این جمله را گفت. همیشه با بنی صدر مخالف بود و با آن سن کم ،بصیرت زیادی داشت. • یک روز آمدند و گفتند: «مهرداد می‌خواهد به جبهه برود» من گفتم: «سنش کم است کاری از او بر نمی‌آید.» بعد فهمیدم او آموزش رزم شبانه هم دیده است! گفتم: «حالا که آموزش دیده مسئله‌ای نیست.»… و به جبهه رفت. • مهرداد روحیه شادی داشت و بچه نترس و شجاعی بود. او همچنین کاراته باز خوبی هم بود. یک بار یک مین گوجه‌ای خنثی شده را از جبهه به خانه آورده بود! • برخلاف آنچه برخی می‌پندارند، مهرداد ۶ سال در جبهه‌ها حضور داشته است و غیر از مین روبی، در کار غواصی هم ماهر بوده است. • آن فیلم مصاحبه معروف مهرداد، مال اوایل جنگ است که مهرداد تازه به جبهه رفته بود. امام خمینی هم آن فیلم را دیده بود و خواسته بودند تا مهرداد را ببرند پیش ایشان. امام مهرداد را می‌بینند و بازوی او را بوسه می‌زنند و او هم دست امام را می‌بوسد. مهرداد به امام می‌گوید چیزی را برای تبرک بدهید. امام هم یک قندان قند را دعا می‌خوانند و به او می‌دهند. خیلی‌ها آمدند و از آن قندها برای مریض شان بردند تا شفا پیدا کند…» عکس‌های این دیدار را عده‌ای که برای مصاحبه آمده بودند، بردند و نیاوردند!! • نبوغ و استعداد فوق العاده‌ای داشته است به گونه‌ای که از دفتر امام نامه‌هایی فرستاده و توصیه می‌شود که به خاطر «مغز» خوبی که دارد به جبهه نرود! مهرداد در بهترین هنرستان اصفهان در رشته برق تحصیل می‌کرد و در کنار حضور در جبهه از درس و بحث خود غافل نبوده است. • در سال ۱۳۶۴ در عملیات کربلای ۴ در جزیره ام الرصاص در حال غواصی شهید می‌شود و تا ۳ سال از پیکر او خبری به دست نمی‌آید. بعد از این مدت پیکری را که لباس غواصی به تن داشته و یک دست و پایش قطع بوده بدون هیچ پلاک و مشخصاتی برای خانواده آوردند. اما او مهرداد نبود من قبول نکردم و می‌گفتم: مهرداد مفقودالاثر است. در جریان خوابی مهرداد به من گفت: «من در این قبر نیستم 👇👇👇👇 🍃🌹 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
در کتاب «تو شهید نمی‌شوی» آمده است: زیاد درباره‌ کارش از او سوال نمی‌کردم اما می‌دانستم که پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت. از صبح خیلی زود سرکار رفتن‌هایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، می‌دیدم که چطور برای کارش مایه می‌گذارد. در ادامه بُرشی از کتاب «تو شهید نمی‌شوی» که بخش‌هایی از حیات جاودانه شهید «محمودرضا بیضایی» به روایت برادرش احمدرضا بیضائی را می‌خوانید: «زیاد درباره‌ کارش از او سوال نمی‌کردم اما می‌دانستم که پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت. وقتی تهران باهم بودیم، از تماس‌های تلفنی زیاد، از چشم‌هایش که اغلب بی‌خواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانه‌روز، از صبح خیلی زود سرکار رفتن‌هایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، می‌دیدم که چطور برای کارش مایه می‌گذارد. در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرمانده‌ی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود. کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛ طوری که وقتی برمی‌گشت نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. می‌گفت: آن‌جا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا می‌اندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به شهادت رسید، جلیقه‌ی ضدگلوله را به‌خاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت. من اعتقاد دارم شهادتش مزد پرکاری‌اش بود. بعد از شهادتش دوبار به پادگان محل کارش در تهران رفتم. با یکی از همکارانش به اتاقی که کمد وسایل شخصی محمودرضا در آن بود رفتیم. روی کمدش این جمله از امام خامنه‌ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسپانده بود: «در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته‌اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه‌ی کارها به شما متوجه است.» 👇👇👇👇 🍃🌹 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
شهید زین الدین علاقۀ عجیبی به بسیجیان داشت و شوخی هایش با آنان از همین عشق نقرط نشأت می‌گرفت. او به بچه‌هایی که خوب به خودشان می‌رسیدند و حسابی غذا می‌خوردند، می‌گفت: «پلو خور!» یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچه‌ها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخور‌ها هم بود. آقا مهدی با بچه‌ها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شورع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشارۀ آقا مهدی همه بچه‌ها یکهو با صدای بلند گفتند: «یا... علی!» بندۀ خدا که کاملاً غافلگیر و دستپاچه شده بود، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت! هندوانه و فلفل آقا مهدی هر وقت می‌افتاد تو خط شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود. یک وقت هندوانه‌ای را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچه‌ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن. وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!» خاطره‌ای از پدر شهید جاذبه‌ی عجیب در ساختن افراد در چند ساله‌ی جنگ که بنده با شهید زین الدین برخورد داشتم هیچ گاه ندیدم نیرویی را طرد کند. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده. اگر می‌دید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمی‌کرد؛ او را از آن مسئولیت بر می‌داشت، می‌آورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا می‌رفت، او را هم با خودش می‌برد؛ و به این شکل روحیه‌ی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او می‌آموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده می‌کرد. با همین روحیه‌ی کریمانه بود که به هر دلی راهی می‌گشود ادامه دارد... 👇👇👇👇 🍃🌹 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
👇👇👇👇 🔴از تاریخ اعزام ایشان بگویید و اینکه چندمین بار بود که  برای دفاع از حرم  به سوریه می رفتند؟ قبل از اعزام چند بار در قالب اردوهای آموزشی و به مدت دوسال در یکی از یگان‌ها بود. اوایل مهرسال  94 خداحافظی کرد و رفت  و حدود 48 روز بعد از اعزامش به شهادت رسید. در این مدت که در سوریه بود 6 بار تماس گرفت هیچ چیزی درباره سوریه نمی گفت و در کلامش نشانه ای از اضطراب وجود نداشت. خیلی ساده و روان و خوشحال صحبت می کرد تا ما را به آرامش برساند. هیچ ناراحتی نداشت و با شور و شعف و عشق صحبت می کرد. 🔴مادر شهید طلبه مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری پسر شما در یک موسسه آموزش عالی حوزوی تحصیل می کرد؛ از دلیل روی آوردن او به فراگیری علوم دینی بگویید؟ محمد رضا علاقه خاص و ویژه‌ای  به روحانیت و علما داشت و عشق زیادی به حضرت‌آقا ، همیشه می گفت که مقام معظم رهبری "علی زمانه است" هر چه بگوید باید اطاعت شود.  او همچنین علاقه زیادی به آیت الله امامی کاشانی ریاست مدرسه عالی شهید مطهری داشت و اولین هدیه ای که از آیت الله کاشانی گرفت عبا بود. خیلی آن را می بوسید و با  آن نماز می خواند. سه دایی محمدرضا روحانی هستند  او علاقه زیادی به روحانیون داشت و احساس وظیفه نسبت به فرمایشات مقام معظم رهبری می کرد. 👇👇👇👇 🍃🌹 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
👇👇👇👇 خود را سرباز امام زمان می دانست همیشه می گفت سرباز امام زمانم و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم. حرف های عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد. محمدرضا می گفت چون حضرت آقا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم. می‌گفت شما فکر کن امام زمان(عج)  ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛ امام زمان(عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان و سرباز و آماده که ایشان را خوشحال کند؟  نحوه آشنایی با فنون نظامی چگونه بود و هم زمان با تحصیل چطور به آموزشهای نظامی هم می پرداخت؟ او از دوران نوجوانی جذب بسیج مدارس شد و بعد عضو بسیج مسجد باب الحوائج سلسبیل تهران  و سال آخر دبیرستان از طریق یکی از آشنایان جذب یگان آموزشی فاتحین شد و دو سال آموزش دید. آموزش ها از بدنسازی شروع شد و بعد آموزش های تخصصی؛ با عشق می رفت و احساس خستگی نمی کرد. از صبح زود به کلاس درس می رفت و دروس حوزوی و دانشگاهی می خواند؛ شب هم به خانه می آمد و بلافاصله لباس آموزشگاه را می پوشید و می رفت و اصلا احساس خستگی نمی کرد. و این دوسال آخر آموزش هدفمند بود و به کسی بروز نمی داد که چه می کند؛ صمیمی‌ترین دوستانش نمی دانستند برای چه این آموزش ها را می بیند. او واقعا با هدف می رفت. محمدرضا به امام حسین (ع )به عنوان مشعل زندگی‌اش نگاه می کرد و در کنار امام حسین (ع) به شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس علاقه داشت. عشق زیادی به شهید "محرم ترک" از اولین شهدای مدافع حرم داشت و شهید رسول خلیلی، دایی های شهیدش، شهدایی مثل اصغر وصالی، همت، باکری و متوسلیان را الگوی زندگی خودش قرار می داد. اطلاع وسیعی از آنها داشت و خودش را برای هدف و آرمان بزرگش که شهادت بود آماده می کرد پسرم جزو معدود شهدایی است که تاریخ و زمان و محل دفنش را پیش بینی کرد. درباره محل شهادتش گفت حلب در حالی که آن زمان می گفت به عراق می روم و هنوز موضوع رفتن به سوریه آشکار نشده بود و حرف از عراق می زد که با داعشی ها در عراق می جنگم... 👇👇👇👇 🍃🌹 @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
شہید مدافع حرمـ امیر لطفے🇵🇸
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم ۱ بعضیا میگن: چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم که نم
💚خادم الزهرا(س)💚: ۲ در آرزوی دو رکعت نماز خوب! ✨💢💠✨ روایت هست که خداوند از هرکسی "دو رکعت نماز قبول کند" بهشت بر او واجب می شود.. 💠💠💠 سال 42 وقتی که حضرت امام خمینی (ره) رو دستگیر کردن و از قم به تهران داشتن می آوردنشون, بین راه فرمودن: آقایان مامور بایستید! میخوام نمازصبح رو بخونم, 👆 گفتن نمیشه, ⛔ فرمود بذارید وضو بگیرم تو ماشین نمازمیخونم _ازقم به تهران هم که میای پشت به قبله میشه_ ✅ گفتن نمیشه, ⛔ امام فرمودن: پس حد اقل صبرکنید تیمم بکنم و نماز بخونم تو ماشین, اذان صبح شده شما سر نماز شب ما رو دستگیر کردید. ✅ گفتن نمیشه, ⛔ امام می فرماید بهشون گفتم خب یه دقیقه در ماشینو باز کنید من دست بزنم رو خاک، پیاده هم نمیشم همینجور تیمم میکنم نماز میخونم, بهم نگاه کردن گفتن خب حالا طوری نیست وای می ایستیم دیگه. ✅ امام اونجوری تیمم کردن و پشت به قبله (رو به تهران) دو رکعت نماز خوندن. بعد حضرت امام می فرماید:"شاید اون دو رکعتی که خدا می خواهد از بنده ی ناچیز خود روح الله قبول کند و به خاطر آن گناه هایش را ببخشد و او را مقبول درگاه خودش قرار دهد، همان دو رکعت نماز باشد....... 😞😓💠😥 چرا؟ "چون به دل آدم نمی چسبه" و اونجوری که ظاهرا نماز خوب نشده! وقتی نچسبید به دلت با یه شرمندگی میگی خدایا اون نماز، نماز نبود خودت قبولش کن.. 😥😰😓 خداهم اینقدر صدای اینجوری رو خوشش میاد... صدای نازک شده رو خدا دوست داره.... 😓😞😓 اما ما فکر میکنیم که حتما باید نماز به دلمون بچسبه تا قبول بشه! نه عزیزم! نماز باید به دل خدا بچسبه نه به دل تو! خدایا نماز های در به داغون ما رو مقبول درگاه خودت قرار بده... الهی آمین... 🕊🌹 اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج 🌹 💚🌱اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل 🌱💚 (س)❣ @Shahid_Amir_Lotfi_313 《کانال رسمی شهید امیر لطفی》
ابن زیاد پس از فرستادن سر امام حسین (علیه السلام)، در روز 15 محرم اسراء را با شمر ذی الجوشن و مخفر بن ثعلبه عائذی به شام فرستاد و به دست و پا و گردن مبارک امام سجاد (علیه السلام) زنجیر انداخت و اسراء را سوار بر شتر بی‌ جهاز نمود. آن شقى، اهل بیت عصمت و طهارت را مانند اسیران کفار، دیار به دیار با ذلت و انکسار طوری که مردم به تماشاى آن ها مى‌آمدند، به شام آورد. شیخ عباس قمی در نفس‌ المهموم ص 201 می‌نویسد: ابن‌زیاد سر مبارک امام حسین (علیه السلام) و اصحاب آن حضرت را به همراه کودکان و زنان آماده و مهیای حرکت به سوی شام نمود و غل به گردن علی‌ بن‌ الحسین(علیه السلام) نهاد و آن ها را با مخضر بن ‌ثعلبه عائذی و شمربن‌ذی‌الجوشن به شام فرستاد، امام سجاد(علیه السلام) با حال بیماری بود و از عراق تا شام با مردم سخنی نگفت. حاملان سرهای شهدا در اولین منزل جهت استراحت بار انداختند، با سر مقدس به بازی و تفریح مشغول شدند و مقداری از شب را به عیش و نوش گذراندند،دوباره عده‌ای خواستند آن دست را بگیرند که باز ناپدید شد، برای بار سوم که برگشتند آن دست با همان شرایط این شعر را نوشت: وَ قَد قتلُو الحُسینَ بحکم جَور وَ خالف خَلفَهُم حکم الکِتاب. امام حسین (علیه السلام) را از روی ظلم و ستم شهید کردند و با این کارشان مخالف قرآن عمل نمودند. حاملان سر، از غذا خوردن پشیمان شدند و با ترس بسیار آن شب را نخوابیدند، در نیمه شب صدایی به گوش راهب دیر رسید که در آنجا زندگی می کرد. راهب خوب گوش داد: ذکر تسبیح الهی را شنید. راهب برخاست و سر خود را از پنجره بیرون کرد متوجه شد از نیزه‌ای که کنار دیوار دیر گذاشته‌اند نوری عظیم به سوی آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود می‌آیند و می‌گویند: السلام علیک یابن رسول الله ... السلام علیک یا ابا عبدالله.
معصومه کرباسی (آرزو) سال ۱۳۵۹ در شیراز دیده به جهان گشود. فرزند حاج حسین کرباسی از اصحاب مسجد النبی شیراز و از مهندسان برجسته سازمان جهاد کشاورزی بود. وی فارغ التحصیل رشته مهندسی کامپیوتر دانشکده مهندسی دانشگاه شیراز و از فعالان فرهنگی و رسانه‌ای و از نخبگان برنامه نویسی در این دانشگاه بود. معصومه سال ۱۳۸۲ با همکلاسی لبنانی خود دکتر رضا عواضه ازدواج کرد و به همراه همسرش در سال ۱۳۸۳ به لبنان رفت و در آنجا به حزب الله لبنان پیوستند. وی در خانواده‌ای قرآنی پرورش یافت و مادر فداکار پنج فرزند بود. سال‌ها با راه اندازی کانون‌ها، مجالس فرهنگی و دینی با نگاهی امتی به مباحث جهان اسلام، هم اسطوره مقاومت شد و هم به آرزوی خود که بارها به خانواده اش گفته بود، رسید. رضا در بیروت مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته کامپیوتر اخذ کرد و برای ادامه تحصیل به تهران آمد و از دانشگاه امیرکبیر موفق به دریافت مدرک دکتری شد. وی از نخبگان امنیت سایبری حزب الله بود و تا آخرین لحظه در کنار حزب الله و همراه همسرش با رژیم غاصب صهیونیستی مبارزه کرد. متن از سایت خبرگزاری جمهوری اسلامی