37.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨شما دعوتید به زیارت حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)
نیت کنیم و به نیابت از امام زمان (عج الله) و شهید ابراهیم هادی سلام بدهیم 💚
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
✨شما دعوتید به زیارت حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) نیت کنیم و به نیابت از امام زمان (عج الله) و شهی
خبری خوش زعرش حضرت حق
مثل باران ناگهان آمد
هاتفی گفت جشن میلاد
عمه ی صاحب الزمان آمد
آمد آنکس که زینت یاس است
تکیه گاه حسین و عباس است
ولادت حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅از استاد قاضی زاده سئوال شد بهترین هدیه برای اهلبیت در ایام ولادت و شهادتشون چیست؟ خودتون در این شبها چکار میکنید؟؟
فرمودند بهترین کار در شب ولادت و شهادت اهلبیت، خواندن 2رکعت نماز و اهدا 700 استغفار و صد صلوات است ..اگر فرصت نداشتی صد صلوات ،صد استغفار بخون..
این نماز خوندی از اهلبیت حاجت نخواه، خودشون بلدند چی بهت بدن.
یکسال این کار در هر شهادت و ولادت ادامه بده اثرات و اعجازش ببین
#تلنگر🔔
⛔️ورود امام زمان ممنوع!!!⛔️
شوخی نبودکه،شب عروسی بود!!👨💼👰
همان شبی که هزارشب نمیشود🌚🌙
همان شبی که همه به هم محرمند...😔
همان شبی که وقتی عروس بله میگوید
به تمامی مردان داخل تالارکه نه،به تمام مردان شهرمحرم میشود!😞🥀
این را ازفیلم هایی که درفضای سبزداخل شهرمیگیرندفهمیدم!!🌲🌳🎥📸
همان شبی که فراموش میشودعالم محضرخداست...🌍✨
آهان یادم آمد،
این تالارمحضرخدانیست،تامیتوانید
معصیت کنید!!🏡🥀🍂
همان شبی که دامادهم آرایش میکند...🤵💄
همه وهمه آمدندحتی خان دایی...
اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد،حق پدری دارندبرما...!!
مگرمیشوداونباشد؟!
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود...💌
به تالارکه رسیدسردرتالارنوشته بودند:⛔️ورودامام زمان ممنوع!!⛔️
دورترهاایستادوگفت دخترم عروسیت مبارک ولی...✨🌸🌷
ای کاش کاری میکردی تامن هم میتوانستم بیایم...
مگرمیشودشب عروسی دختر،پدرنیاید؟!
من آمدم اما...
گوشه ای نشست وبرای خوشبختی دخترکش دعاکرد...🤲🏻✨🌹
چه ظالمانه یادمان میرودکه هستی!😔
ماکه روزیمان راازسفره تومیبریم
ومیخوریم،باشیطان میپریم ومی گردیم...
میدانم گناه هم که میکنیم،بازدلت نمی آید نیمه شب درنمازدعایمان نکنی🛐🤲🏻
اشتباه میکنند💔
این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است
نه ساپورت های رنگاوارنگ
نه انواع شلوارهای پاره
و مدل های موی غربی
و نه روابط نا مشروع و دزدی
این روزها
فقط در آوردن اشک مهدی فاطمه (عج) مد شده! 😭😔🥀
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
4_5886479397606655281.mp3
4.19M
#صوت #سخنرانی_کوتاه
موضوع: یا امام زمان(ع) خودترو میخوام
سخنران: حجت الاسلام محرابیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 عاقب چشم چرانی...
🔸استاد ماندگاری
#دینداریت_رو_امتحان_کن
لَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ،مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ (انعام/۱۵۱)
به فواحش و کارهای زشت اصلاً نزدیک نشوید، چه آشکار باشد چه پنهان.
🕋 لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا، إِنَّهُ کَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِیلًا (اسراء/۳۲)
به #زنا نزدیک نشوید، که کار بسیار زشت، و راه بدی است!
خواهرم! برادرم!⚠
👀 نگاه به #نامحرم
👤 رابطه با #نامحرم
📱 چت کردن با #نامحرم
🗣 صحبت کردنِ بیمورد با #نامحرم
و... همه مصداقِ نزدیک شدنِ به #زنا هستند.
❌ #رابطه_با_نامحرم و #شهوت جزوِ گناهانِ بنزینی هستند. نباید نزدیکش شد.
😈 #شیطان برای حضرت موسی قسم خورد، که هرجا زن و مردی تنها باشند، من خودم شخصاً میام کنارشون، نه یارانم.
🔴 پس مراقب باشید تو فضای مجازی پشت تلفن، چت و یا هزاران مورد دیگر، خود را از هر نامحرمی دور کرده که با شیطان همنشین نشوید.
#سر_دو_راهی_که_قرارگرفتی
#دینداریت_رو_امتحان_کن❗️
☘ آیت الله بهجت(ره) :
🍁دینداری انسان وقتی معلوم میشود که بر سر دو راهی دنیا و آخرت و متابعت هوای نفس و شیطان، با بندگی رحمان قرار گیرد.
📛 هیچ چیزی در این جهان اتفاقی نیست.
s5.mp3
525.4K
🎙{صوت سلام بر ابراهیم}
🔸قسمت↤چهارم
⏱مدتزمان↤۲:۵۰
محتوا↤مجموعهشھیدابراهیمهادے
نشر=باذکرصلوات🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
((انیمیشنی از آینده ایران بی حجاب !))
(داستانی برای امروز شما )
تصورهوش مصنوعی از آینده ایران بی حجاب و گذشتن از خط قرمزها، حتماً ببينيد و انتشار دهید.😔
«زحمت زیادی برای این کار کشیده شده است.
واقعا تأثیر گذاره لطفاّ همه نگاه کنند.
💫🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم محمدحسین مرادی هستیم 💫🕊
💠محمدحسین مرادی 30 مهر 1360 به دنیا آمد. از کودکی عشق انقلاب و استکبار ستیزی در دلش بود.
🔹در هفت سالگی نامه ای به پدرش در جبهه ارسال کرد ،در نامه نوشته بود: «باباجان سلام، حال شما خوب است؟ من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد میگیرم برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در آورم. »
🔹 در سن هجدهسالگی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
💠در سال ۱۳۸۴ ازدواج نمود و مشغول تحصیلات تکمیلی شد و تا مقطع کارشناسی ارشد رشته جغرافی، گرایش برنامهریزی شهری پیش رفت
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💫🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم محمدحسین مرادی هستیم 💫🕊 💠محمدحسین مرادی 30 مهر 1360 به دنیا آمد. از کو
💠 سال ۱۳۹۲ جهت دفاع از حرم عمه سادات حضرت زینب کبری سلامالله علیها در سه مرحله راهی کشور سوریه شد.
💠آخرین بار ۴۵ روزه به سوریه رفت اما مورد اصابت تیر مستقیم گلوله قرار گرفت و از ناحیه بازو و پهلو مورد مجروحیت واقع شد و با تمسک به حضرت زهرا سلامالله علیها و ائمه علیهالسلام به کمایی ۱۵ روزه رفت و در مورخ ۱۳۹۲/۸/۲۸ به سوی معبود خود شتافت
🔹پیکر مطهرش در امامزاده علی اکبر چیذر در کنار دایی شهیدش به خاک سپرده شد.
#شهید_محمدحسین_مرادی
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠به معنای واقعی برای مرگ آماده بود. بلکه انس و اشتیاق لقاء محبوبش را داشت.
🔹 هر شب قبل خواب شروع می کرد بلند بلند تلقین خواندن.
🔹من از این کار کمی می ترسیدم. شما تصور کنید توی تاریکی، بلند بلند م یگفت : اسمع … افهم…
💠می گفت: اتفاقاً می خوانم که ترسمان بریزد و زمانش که رسید آرامش داشته باشیم.
💠موقع دفن محمدحسین احساس کردم همون آرامشی که برای تلقین خوندن خودش داشت، الان هم همان آرامش را دارد.
🔸 «راوی همسر شهید »
#شهید_محمدحسین_مرادی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠به معنای واقعی برای مرگ آماده بود. بلکه انس و اشتیاق لقاء محبوبش را داشت. 🔹 هر شب قبل خواب شروع می
💠3 روز از محرم گذشته هنوز حرم سیاهپوش نیست و پرچم عزا هم روی گنبد نصب نشده است.
🔹کلی التماس کرد تا اجاره بدهند که او پرچم سیاه را بگذارد. با اصرار محمدحسین، خادم حرم هم مجبور شد قبول کند.
💠وقتی محمدحسین رفت بالای گنبد، اول احترام نظامی گذاشت و بعد هم پرچم را تعویض کرد.
💠فردا صبح یعنی چند ساعت پس از این حادثه از ناحیه پهلو و بازو مجروح شد که منجر به شهادتش شد.
«راوی همرزم شهید »
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠محمدحسین از ماشین تا اتاق عمل یا زینب می گفت و یا حسین به لب داشت.
🔹وقتی از اتاق عمل بیرون آمد یک کم ناله می کرد. رفتم دم گوشش گفتم نبینم ناله کنی؟
🔹تا این را گفتم با اینکه اصلا هوشیار نبود، شروع کرد به ذکر یا حسین گفتن تا لحظه ای که به کما رفت.
🔸«راوی همرزم شهید »
@Shahid_ebrahim_hadi3
نوشته بود: تو کل تاریخ تنها یه دختر بود که با خواستگارش شرط کرد هرجا برادرم بره، منم باید باهاش برم
نوشتم
تا حسین (ع) طبیبِ ، زینب (س) هم پرستاره❤️
💠شاید برای همین بود که ابراهیم هادی با بقیه اعضای خانواده اش تفاوت داشت:💠
🟡ابراهیم مادری داشت که بسیار مهربان بود و فرزندش را خیلی دوست داشت.
برادرش میگفت: قبل از تولد ابراهیم به مدت یکسال در منزل یکی از زنان مومن محل مستاجر بودیم.
🟢مادر ما تحت تاثیر این زن باتقوا بسیار در اعمال خود دقت میکرد.
بیشتر مواقع با وضو و مشغول قرآن بود. یکسال بعد از این مراقبتها ابراهیم به دنیا آمد.
شاید برای همین بود که او با بقیه اعضای خانواده تفاوت داشت.
📚سلام بر ابراهیم 2
.
آیا میدانستید که #وقتی_آدامس جویده شده خود را به زمین می اندازید،
پرنده ها فکرمیکنند که نان هست و وقتی آنرا میخورند منقارشان به هم میچسبد ونمیتوانند بخورند وبیاشامند و میمیرند😔😔😔
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠به معنای واقعی برای مرگ آماده بود. بلکه انس و اشتیاق لقاء محبوبش را داشت. 🔹 هر شب قبل خواب شروع می
💠من هرموقع خسته بودم، می گفتم بروم نماز را بخوانم راحت بشوم.
💠اما محمدحسین مواقع ی که به ندرت می شد که نتواند نماز اول وقت بخواند،
می گفت: یک کم استراحت می کنم تا سر حال نمازم را بخوانم.
«راوی همسر شهید »
@Shahid_ebrahim_hadi3
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣4⃣
#فصل_هفتم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
#فصل_هفتم
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن.
من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 🕊🌹
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣4⃣
#فصل_هشتم
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣5⃣
#فصل_هشتم
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
ادامه دارد...✒️
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃