✨🌸✨
کاش صاحب برسد، بنده به زنجیر کند
ما جوانان، همه را، در ره خود پیر کند
کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد
با نگاهش به دل غمزده تأثیر کند
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج☘
♥️ حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند:
🍃 اگر شیعیان ما در وفاى به عهد و پیمان الهى اتّحاد و اتّفاق مى داشتند و عهد و پیمان را محترم مى شمردند، سعادت دیدار ما به تأخیر نمى افتاد و زودتر به سعادت دیدار ما نائل مى شدند.
📚 طبرسی، احتجاج، ج 2
4_5884227597792969949.mp3
3.43M
#سخنرانی_کوتاه
موضوع: حس حضور
سخنران: حجت الاسلام محرابیان
s6.mp3
882.1K
🎙{صوت سلام بر ابراهیم}
🔸قسمت↤پنجم
⏱مدتزمان↤۴:۴۹
محتوا↤مجموعهشھیدابراهیمهادے
نشر=باذکرصلوات🍃
4_6007836928370540968.mp3
8.94M
چجوریه ما امام زمانمون رونمیبینیم⁉️نکنه رفوزه شدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساختار ايت الكرسي
سبحان الله . حتما ببينيد دوستان خيلي خيلي خيلي جالبه ❤
درهنگام نزول باران سوره ی انفطاررابخوانید
امام صادق "علیه السلام"میفرماید:هرکس سوره ی انفطاررادرهنگام بارش باران بخواند،خدابه اندازه تمام قطرات باران اوراموردبخشش قرارمیدهد.
��
این پیام رامنتشرکنیدومردم راازاین ثواب بزرگ بیخبرنگذارید. (وماراازدعای خیرتان محروم نکنید)
��������
سورة الإنفطار
بسم الله الرحمن الرحيم
إِذَا السَّمَاء انفَطَرَتْ * وَإِذَا الْكَوَاكِبُ انتَثَرَتْ * وَإِذَا الْبِحَارُ فُجِّرَتْ * وَإِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ * عَلِمَتْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ وَأَخَّرَتْ * يَا أَيُّهَا الإِنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ * الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ * فِي أَيِّ صُورَةٍ مَّا شَاء رَكَّبَكَ * كَلاَّ بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ * وَإِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ * كِرَامًا كَاتِبِينَ * يَعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ * إِنَّ الأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ * وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ * يَصْلَوْنَهَا يَوْمَ الدِّينِ * وَمَا هُمْ عَنْهَا بِغَائِبِينَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا يَوْمُ الدِّينِ * ثُمَّ مَا أَدْرَاكَ مَا يَوْمُ الدِّينِ * يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِّنَفْسٍ شَيْئًا وَالأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ *
صَدَقَ اللّه العَليّ العَظيم
、ヽ`ヽ💦、ヽ`☁、ヽمطرヽ☁`💦、ヽ`、ヽ💦、ヽ`ヽ💦、、ヽ`ヽ`、💦☁``、ヽ`、☁ヽ`、、ヽ💦ヽ`、`💦`、、ヽ`💦`、مطرヽ☁`、``、☁`ヽ`💦、ヽ☁ヽ
خدایابحق این باران، در فرج مولای غریبان تعجیل بفرما و مردم غزه را از دست اسراییل نجات بده. (آمین یارب العالمین)
💫🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم مصطفی نبی لو هستیم 💫🕊
💠 شهید مصطفی نبیلو سال 1345 متولد شد.
دوران جوانیاش که همزمان با جنگ تحمیلی بوداو را به جبهههای دفاع مقدس کشاند.
🔹در همین ایام چندین بار مجروح شد. در یکی از این مجروح شدنها فکش به شدت آسیب دید تا جایی مدتها به سختی غذا میخورد و مجبور بودند غذا را با نی به او بدهند.
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💫🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم مصطفی نبی لو هستیم 💫🕊 💠 شهید مصطفی نبیلو سال 1345 متولد شد. دوران جو
🔹شهید نبی لو در سال 69 با «رقیه ایاسه» ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو دختر به نامهای «طیبه» و «سعیده» و یک پسر به نام «میثم» است.
💠بعداز جنگ در کمیته امداد امام خمینی (ره) مشغول به کار شد، به واسطه انتقال محل کار از تهران به قم مهاجرت کرد و 12 سال در جوار حرم حضرت معصومه (س) در شهرک پردیسان ساکن شد.
#شهید_مصطفی_نبی لو
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠با شروع جنگ در سوریه داوطلب رفتن به جبهه شد. این شور و اشتیاق برای دفاع از حرم آل الله پس از شهادت خواهرزادهاش شهید «مسعود عسکری» دوچندان شد
💠 تا اینکه توانست پس از 9 ماه انتظار به عنوان نیروی فنی ـ مهندسی عازم جبهه سوریه شد.
💠او در اولین اعزامش به سوریه از ناحیه شکم به شدت مجروح شد و تا هفت ماه تحت مداوا بود
💠 شهید نبیلو پس از چهارمین اعزامش به سوریه روز شنبه 29 مهر سال 96 در منطقه دیرالزور توسط تکتیراندازان تکفیری به شهادت رسید
#شهید_مصطفی_نبی لو
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠هر دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه (سلامالله علیها) بودیم.
🔹 دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم، وقتی برمیگشتیم، گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز! گفتم چرا؟
💠گفت چون همیشه موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه (س) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب (س) نوکری کنم.
🔹ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب (س).
💠من هم خندیدیم و گفتم خب چه فرقی کرد؟ گفت: اینها دریای کرم هستند چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند
🔸راوی همسر شهید
@Shahid_ebrahim_hadi3
🏅 مسابقه
🎁 همراه با ۴۰ جایزه سفر به کربلا
✅ کافیست به صوتهای مربوط به مسابقه گوش دهید و به چند سوال تستی پاسخ دهید...
1️⃣ صوت اول
2️⃣ صوت دوم
3️⃣ صوت سوم
4️⃣ صوت چهارم
5️⃣ صوت پنجم
🌐 برای شرکت در مسابقه 👇👇
ابتدا 👈از اینجا عضو کانال شوید👉
سپس 👈از اینجا وارد مسابقه شوید👉
⚠️لازم به ذکر است انشاءالله اعزام به کربلا در حوالی ایام فاطمیه
#امام_زمان #مسابقه
@arbaeenc313
حقیقت دین 1.mp3
12.35M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت اول
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
حقیقت دین 2.mp3
11.12M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت دوم
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
حقیقت دین 3.mp3
12.25M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت سوم
برای همه دوستان ارسال بفرمایید
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
حقیقت دین 4.mp3
12.58M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت چهارم
برای همه دوستان ارسال بفرمایید
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
حقیقت دین 5.mp3
11.62M
✅امتیازات شگفت آخرالزمان و حقیقت دین
قسمت پنجم (آخرین قسمت)
برای همه دوستان ارسال بفرمایید
👈چند قسمته حتما نکته برداری کنید و سرفصل ها یادداشت بشه. مسابقه ای داریم و چهل نفر از برگزیدگان به کربلا اعزام خواهند شد.
نحوه شرکت در مسابقه اعلام خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شفای بیمار ام اس
با عنایت آقا علی بن موسی الرضا (ع)
در شب میلاد حضرت زینب (س)
در بیمارستان شهید بهشتی کاشان
شرح نحوه شفا گرفتن بیمار توسط پدر ایشان
#دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
#فصل_هشتم
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تا زده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
#فصل_هشتم
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.
✫⇠قسمت :3⃣5⃣
#فصل_هشتم
صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.»
بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»
صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند.
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
#فصل_هشتم
حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم.
ادامه قسمت 4️⃣5️⃣
#فصل_هشتم
از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
#فصل_هشتم
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
✫⇠قسمت :6⃣5⃣
#فصل_هشتم
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
✫⇠قسمت :7⃣5⃣
#فصل_هشتم
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
✫⇠قسمت :8⃣5⃣
#فصل_هشتم
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
💠به ما نگویید مدافعان حرم. ما مدافعان حرم نیستیم. ما زمینهساز ظهور هستیم.
🔹 ما تا ظهور آقا امام زمان(عج) به مبارزه ادامه میدهیم. حالا میخواهد سوریه و عراق باشد و یا جنگ با خود اسرائیل در فلسطین اشغالی باشد.
💠 هر جا ندای مظلومی بلند شود ما آنجاییم. هر جا که برای زمینهسازی ظهور آقا احتیاجی به ما باشد ما آنجاییم
#شهید_مصطفی_نبی لو
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠به ما نگویید مدافعان حرم. ما مدافعان حرم نیستیم. ما زمینهساز ظهور هستیم. 🔹 ما تا ظهور آقا امام زم
💠قرار شبانه
🌹شادی روح شهید والامقام مصطفی نبی لو و جمیع شهدا ۵صلوات هدیه کنیم 🌹
🌷شهدا را با صلوات یاد کنیم 🌷