شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید والامقام مهدی خندان هستیم 🕊 💠شهید مهدی خندان در سوم تیر ماه سال ۱۳۴۰ در تهران به
💠همرزمش نقل می کند :۱۳ صفر بود مهدی میخواست از توی سیم خاردار راهی پیدا کند و معبری برای بچه ها باز کند
مهدی دستهایش را انداخت توی کلاف سیم خاردار و فشار دادسیم خاردار را باز کرد.
🔹اما سیم خاردارها به دستش فرو رفتند و از آن طرف دیگر دستش بیرون زدند،از دستهایش شر شر خون میریخت
💠توی همین وضعیت سرش را کرد توی حلقههای سیم خاردار و رفت و نشست وسط سیمهابا چه مشقتی دستهایش را توی سیم خاردار در آورد و یکی یکی مینها را برداشت و چید کنار
🔹سریع معبر را باز کرد و بعد دستهای خون آلودش را دوباره انداخت آن طرف سیم خارداردوباره شانه هایش گیر کرد به سیم و تیغه های تیز سیم خاردار پیراهن و زیر پوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بیرون دستش را برد سمت نارنجک که ضامنش را بکشد که در یک لحظه تیربارچی دشمن او را دید
و لوله کالیبر 5/14 ضدهوایی را گرفت روی سینه مهدی و او را به رگبار بست و آسمانی شد🕊️
#شهید_مهدی_خندان
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
اى وارث ذوالفقــــار مـــولــا برگـرد! اى نور دو چشم آل طاها، برگرد! ما شعله به شعله سوختيم از غم يا
چہِانتظـٰاࢪعجیبیست!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
ومیگوییمخداڪُندڪهبیایـۍ . . !💔🥀
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج...💚
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖داداش ابراهیم
دوست همه بود نه فقط مذهبیا ...
✍ بسیاری از کسانی که #ابراهیم_هادی را شناختهاند به واسطه کتاب خاطراتش با این شهید آشنا شدند طوری که به گفته خودشان زندگیشان بعد از خواندن این کتاب حسابی متحول شدهاست. اما درگذشته ابراهیم چه خبر است که سرگذشتش تا این اندازه برای دیگران جذاب است.
🌷 برادر بزرگتر شهید میگوید:
« دستگیریهای ابراهیم بسیار معروف بود. هیچ فرقی بین دوستانش نمیگذاشت. از هر مدلی دوست و رفیق داشت. طوری که برخی ایراد میگرفتند تو چرا با این آدمها رفت و آمد میکنی؟ خیلیها را میشناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با رفتارهای ابراهیم جذب شده بودند. ابراهیم یک نظریه ای داشت میگفت این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه امام حسین بکنید. آقا خودش دستشان را میگیرد. ابراهیم یک موتور گازی داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیتهای نفت را جابهجا میکرد. میگفت شما در ناز و نعمت زندگی میکنید اما آنها سردشان میشود. خیابان ۱۷ شهریور جوبهای بزرگی داشت. وقتی باران میگرفت سیل راه میافتاد. کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و پیرزن و پیرمردهایی که گیر میکردند را کمک کند.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 _حضرت زهرا سلام الله لحظه شهادتش یه جوری عاشقانه با علی وداع میکننه که زمین و زمان میلرزه
میدونی چیا گفته ...؟؟؟
😭😭😭
▪️ شهادت مادر خوبی ها، سیده زنان عالم، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو به امام زمان عجل الله و همه عاشقان و شیعیان آن حضرت تسلیت عرض میکنیم.
#فاطمیه
#ریحانه_خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین حرف مولا به حضرت زهرا سلام الله
😭😭😭
#فاطمیه
22.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی شهید ابراهیم هادی
#ایام فاطمیه
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بازشدن درب خانه حضرت زهرا (س) برای اولین بار
دراین فیلم به درخواست رییس جمهور چچن، درب خانه حضرت زهرا (س) به دست سعودیها گشوده میشود و رمضان احمدوویچ قدیروف،جلوی چشم وهابیها، خاک کف خانه بی بی را میبوسد و به در و دیوار آن تبرک میجوید...
داخل بیت حضرت را تماشا کنید
#یا زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️کودک شیرخواره فلسطینی بعد از روزها زنده از زیر آوار بیرون آمد. آخرین بمباران غزه مربوط به ۴ روز قبل بود.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🎥بازشدن درب خانه حضرت زهرا (س) برای اولین بار دراین فیلم به درخواست رییس جمهور چچن، درب خانه حضرت ز
⭕️ بنده حوائج یک ساله خود را در ایام فاطمیه می گیرم.
👤 رهبر انقلاب : برخی گله می کنند که چرا با این کسالت جسمی، این قدر برای مراسم وقت می گذارید و از اول تا آخر مجلس فاطمیه و روضه را می نشینید. اینها نمی دانند؛ رزق سال کشور را در شب های #فاطمیه میگیرم.
🤲 خدایا بزرگ ترین حاجت ما ظهور آقاجان مان می باشد به حرمت خون های ریخته شده در #هفته_بسیج #حجاب های غیبت امام زمان مان را در این ایام فاطمیه برطرف کن
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
⭕️ بنده حوائج یک ساله خود را در ایام فاطمیه می گیرم. 👤 رهبر انقلاب : برخی گله می کنند که چرا با این
چادرت را بتکان روزی ما را بفرست
ای که روزی دو عالم همه در چادر توست
ادامه قسمت : 8️⃣7️⃣
#دختر_شینا
#فصل_نهم
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
✫⇠قسمت :9⃣7⃣
#فصل_نهم
گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد.
گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.
✫⇠قسمت :0⃣8⃣
#فصل_نهم
خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.
چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»
در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.
✫⇠قسمت :1⃣8⃣
#فصل_نهم
توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم.
✫⇠قسمت :2⃣8⃣
#فصل_نهم
تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.»
بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود.
ادامه دارد