#امام_زمانم🌻
شیرینترازنامشماامکانندارد . .
مخروبهباشدهردلیجانانندارد . .
جانمنوجانانمنمهدیزهرا
قلبمبهجزصاحبزمانسلطانندارد🌱؛
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دستور العمل های مهم، برای تقرب به امام زمان علیه السلام
مرحوم آیت الله ناصری
#امام_زمان
اللهمعجللولیڪالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
دم از امام زمان...
#استوری | #امام_زمان
1_2582676525.mp3
3.3M
﷽
#دعای_ندبه
🎙با صدای : استاد محسن فرهمند
🌱 چند صبح جمعه به انتظار او نخوابیده ای؟
#امام_زمان 💕
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💫 به نام خداوند بخشنده مهربان 💫 🔹ختم قرآن کریم به نیابت از همه شهدا و همه اموات 💠هدیه به چهارد
همراهان عزیز از ختم قرآن این هفته فقط جز ۲۸،۲۴و۲۵مانده
@hady110
4_5843502159546549473.mp3
4.58M
#سخنرانی_کوتاه
موضوع: یا خدا، یا شیطان
سخنران: حجة الاسلام عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«خاطرات جهان»
☀️ إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا...؛
که دیگران ظهورش را دور میبینند و ما نزدیک میبینیم..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚪در باز شود ناگهان
🌧باران ببارد ناگهان
☀️مهدی بیاید ناگهان
خیلی خیلی خیلی قشنگه 👌👌👌
✅سفارش می کنم همگی ببینید و به عشق آقاجان مهدی فاطمه عج برا دیگران هم بفرستین
💎اجر همگی با مادر پهلو شکسته
اللهم عجل لولیک الفرج صلواااات بفرستیم 🤲📿
01_moraghebat_mah_rajab_aminikhaah.ir.mp3
25.74M
#پنجگانه_رجب استاد امینی خواه ۱
-902815999_-500831975.ogg
783.3K
🎙دستوری از
حضرت علامه حسنزاده آملی
جهت ورود به #ماه_رجب المبارک
✍_ رفتم پیش ابراهیم؛ هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به پشت پلکـش می زند!.
گفتم: «چیکار میکنی داش ابـرام؟!» تا متوجه من شد، از جـا پرید و گفت: «هیچـی! چیزی نیـست!»
گفتم: «بایـد بگـی!» مکـثی کـرد و آهستـه گفت: «سـزای چشمی که به نامحـرم بیفته همینه..!»
🔹 حتـی بـرای صحبت با بستگان نامحـرم
سـرش را بـالا نمی گـرفت.
📚 سلام بر ابراهیـم / نشر شهید هـادی
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ولادت_امام_محمد_باقر
🌸امشب گل سرخ باغ دین می آید
🌸فرزند امیرِمومنین می آید...
🌸تبریک که ماهِ برجِ حکمت، باقر
🌸در خانهی زین العابدین می آید...
✨فضايلش حسينی است و علم و دانشش نبوی و علوی، ميلاد فرخنده و با سعادت حضرت امام محمدباقر عليه السلام و حلول #ماه_رجب بر #امام_زمان و منتظران حضرتش خجسته باد.
1_1442876771_۱۶۷.mp3
2.79M
🔴 توصیه هایی برای ماه رجب
#ابراهیم افشاری
5_ورزش باستانی.mp3
3.11M
🔊 #کتاب_صوتی_سلام_بر_ابراهیم
قسمت پنجم: ورزش باستانی
مدت زمان ویس: پنج دقیقه
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت پنجم:
صدای در آمد.
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: "اولاً این بنده ی خدا جانباز است. دوماً اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
...
سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خانواده اش.
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود.
گفت: تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم.
بلند و کش دار پرسیدم
چی؟!؟؟؟
+ مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟
گفتم: صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده."
یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.
می دانستم از عملش گذشته و می تواند حرف بزند.
با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت: با آقای بلندی، ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید: شمااا؟؟
خشکمان زد.
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
مِن و مِن کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت.
صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد.
♦️ادامه دارد...
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت ششم:
صدای کلید انداختن به در آمد.
آقا جون بود.
به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا
خیلی برایم سنگین بود.
من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😟
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست؟!
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد عسلم را بگیرد قیافه هم می آید.
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلاً صبر کنید تا ببینم خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟
گفت: بله همان آقاست.
♦️ادامه دارد...