شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید والامقام علیرضا موحد دوست هستیم 🕊 💠یک دفعه یکی از همسران شهدا که نه اسم حاج علی ر
وقتی مامور محافظت از کاخ نیاوران بودیم، بنی صدر آمد برای بازدید. اوایل ریاست جمهوری اش بود. همان طور که کنار بنی صدر راه می رفتیم. برگشت و به علی گفت: برادر من قصد دارم گارد ریاست جمهوری تشکیل بدهم. به همین خاطر می خواهم شما را به فرماندهی این گارد منصوب کنم. علی پوزخندی زد و گفت: جناب! ما سپاهی هستیم و کارمان هم عملیاتی است. ما از این کارها بلد نیستیم.
#شهید_علیرضا_موحددوست
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🍃بعد از شھادت علے خوابشرو دیدم⇩ بهم گفت: « اگہ مےدونستم این دنیا بہخاطر صلوات این همہ ثواب و پ
اگه مىدونستم براى هر كارى، اينقدر مزد مىدن. حالا حالاها شهيد نمىشدم.» اين را توى خواب گفته بود به يكى از دوستانش.«كار براى خدا باشد، سوت زدن باشد» حرفش هميشه همين بود.
#شهید_حاج_علی_موحددوست
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
💠حاج حسین ايستاده بود رو به روى خانه كعبه، زار زار گريه مىكرد.
نمىدانست پيمانش با حاج على را چه كار كند؟قول داده بود اگر على بايستد و بعد از عمليات والفجر 8 مسئول خط فاو شود، برايش دو ركعت نماز بخواند توى مسجدالحرام و شهادتش را از خدا بخواهد.
عمره مفرده را به جاى آورد. دو ركعت نماز را هم خواند. نمىدانست چه بخواهد. توى كار خدا دست به نقد، حرف حاج على را خريده بود؛ همان روز بعد از پيمانش.
حاج حسين خرازى وقتى برگشت، اولين جايى كه رفت، مزار حاج على بود.
#شهید_علیرضا_موحددوست
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠حاج حسین ايستاده بود رو به روى خانه كعبه، زار زار گريه مىكرد. نمىدانست پيمانش با حاج على را چه
هر چه گفتيم: «عمل بدون بى هوشى محاله.» قبول نكرد مىگفت: «زود باشين فشنگ رو از تو سينه من در بيارين.»فشنگ درست روى قلبش بود و با حركت آن بالا و پايين مىرفت.
بى حسى موضعى داديم و شروع كرديم به كار.توى تمام آن مدت طولانى، دستش زير سرش بود و قلب خودش را نگاه مىكرد. عجيب و غريب بود اين آدم.فشنگ را كه در آورديم. راحت دراز كشيد
#شهید_علیرضا_موحددوست
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
قرآن دلان 4_5783045401024138851.mp3
زمان:
حجم:
5.74M
🎧 ترجمه صفحه 56 قرآن کریم:
🌹هدیه به محضر حضرت بقیه الله الاعظم روحنافداک 🌹
به نیابت از #شهید_علیرضا_موحددوست
▫️ سخنگویی عاقلانه و پیامبرانه عیسی در گهوارهی نوزادی.
▫️ حیرت مریم از بچهدارشدن و معجزات نوزادش.
▫️ کتاب آسمانی و حکمت از معجزات عیسی مسیح.
▫️ حواریون، پیروان واقعی عیسی مسیح.
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
✅
https://rubika.ir/qurandelan
37.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍نام زینب خاک را زر می کند
دخت حیدر کار حیدر می کند
نام زینب دلنشین و دلرباست
دختر مشکل گشا مشکل گشاست🤲🌿
💌شما دعوتید
به زیارت حرم حضرت زینب(س)
نیت کنید و سلام بدهید✋
#به نیابت از امام زمان و جهت سلامتی و تعجیل در فرجش از راه دور زیارت می کنیم
🌨🌨 عنایت الهی به بندگان خویش در شب پانزدهم رجب
✅رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: در شب نیمه رجب، خداوند به ملائکه ای که دیوانِ اعمالِ خلائق را نگاه می دارند و ملائکه ای که اعمال خلائق را می نویسند امر می کند: به دیوان بندگان من نگاه کنید. هر بدی که یافتید، پاک کرده و به حسنه تبدیل کنید.
📚(إقبال الأعمال، ص156)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت بیست و نهم:
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود.
برای عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای بستری که می بردند منو راه نمی دادند.
می گفتند: "برو، همراهِ مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
پرستارها عصبانی می شدند:
"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید."
اما ایوب کار خودش را می کرد.
کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم. ☺️
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم.
رد شدن سوسک ها را می دیدم.
از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید.
وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم،
می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت.
...
درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.
گاهی قرص هم افاقه نمی کرد.
تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش.
سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
قرآن آخرِ شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم.
+ خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد.
_ نه دارم گوش می دهم
+ خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟
لبخند زد☺️
_ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند."
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم: "تو هم که بیداری!"
- خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.
ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد.
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت.
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔
ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد.
آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالأخره رفتنی است.
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
محمد حسین مرد شده بود.
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺️
♦️ادامه دارد...