فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢وقتی بغض رئیسجمهور سوال خبرنگار را بیپاسخ میگذارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷
مصاحبـه شنیدنی با
شهید شاهرخ ضرغام
ملقب به حُر انقلاب...
🎤به فرموده امام حسین
مکتب ما شهادت است...
📌 پیشنهاد دانلود
دیوارنگاره جدید میدان ولیعصر
اشغالگران تروریست را از اقدام بزدلانه خود پشیمان میکنیم | رئیس جمهور محترم
#امام_حسین
#محرم
#عاشورا
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز بیست و ششم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید سید عباس صالحی روزبهانی
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه به السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع آخر دیروز😭
چقدراین صحنه آشناست... 😭😭
#اسماعیل_هنیه
شهید سیدعباس صالحی روزبهانی جوان ۲۴ ساله از افسران رشید سپاه قدس بود که در حمله وحشیانه رژیم جنایتپیشه صهیونیستی با شلیک موشکی هواپیماهای جنگی به نمایندگی کنسولگری ایران در کشور سوریه، در روز شهادت مولای متقیان علی مرتضی (ع)(۱۳فروردین )به فیض شهادت نائل شد.
#شهید_عباس_صالحی
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
شهید سیدعباس صالحی روزبهانی جوان ۲۴ ساله از افسران رشید سپاه قدس بود که در حمله وحشیانه رژیم جنایتپ
💠شهید صالحی از ۱۷ سالگی عضو گروه جهادی خادمالشهدا شده بود و به نیازمندان کمک میکرد و عاشق شهادت هم بود، نشان به آن نشان که همواره سر مزار شهید ابراهیم هادی حاضر میشد.
در سالروز تولد شهید هادی که کیکی تهیه کرده بود و بر مزار این شهید حاضر شده بود، یواشکی به یکی از دوستانش گفت دعا کنید شهید شوم
#شهید_عباس_صالحی
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
همسر جوان شهید سید عباس صالحی روز بهانی با عکس همسرشهیدش آمده بود.
مرگ بر اسرائیل
اسرائیل چه آرزوهایی را پرپر کرده 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه تهران لحظاتی قبل از نماز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اشاره رهبری به رئیس جمهور برای ایستادن در کنار ایشان هنگام خواندن نماز بر پیکر شهید اسماعیل هنیه مورد توجه قرار گرفته است
#هنیه #رهبر_انقلاب
🔴 نماز میّت بهمثابه نقطۀ عطف در فقاهت شیعه!
پس از تلخیِ خبر شهادت اسماعیل هنیّه در تهران، خبر جالبی که امروز منتشر شد، «اقامۀ نماز میّت بر پیکر ایشان توسّط رهبر معظّم انقلاب» است.
❗️این احتمالاً اوّلینبار در تاریخ شیعه است که یک فقیه برجستۀ شیعه بر پیکرِ یک نفر از اهلسنّت نماز میّت اقامه میکند! این از نظر فقهی وقتی جالبتر میشود که میدانیم قرار است رهبر انقلاب برای ایشان از خداوند طلب رحمت و مغفرت نماید!
🔺 این موضوع که نشان از فتوای خاصّ ایشان دربارۀ اهلسنّت دارد، نقطۀ عطفی در نگرش و فتاوای فقهای آیندۀ شیعه نسبت به اهلسنّت خواهد بود. چیزی شبیه فتوای امام خمینی (رضوان الله علیه) به حلّیت شطرنج...
ماجرا وقتی جالبتر میشود که توجّه کنیم شهادت اسماعیل هنیّه در تهران، علاوهبر پیام ناامنبودنِ تهران (بهویژه برای افراد ضدّصهیونیسم)، افکار عمومیِ جهان عرب را دچار شبهه دربارۀ ارادۀ حاکمیّت ایران بر محافظت از جانِ ایشان کرده بود...
☑️ امّا حضرت آیتالله العظمی خامنهای (سایهاش مستدام) که تبحّر در تبدیل تهدیدها به فرصت دارند، با این تصمیم، هر دو موضوع را منحلّ کردند.
این یعنی عمق تازهای از اخوّت شیعه و سنّی که دیگر هیچ چیز (حتّی جنایت وحشتناکی همچون ماجرای پاراچنار) نمیتواند در آن خدشه کنند...
✍️ علیرضا ملااحمدی
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
❤️ #هوالعشــــــق
چشمهایم را میبندم و در را باز میکنم...آهسته وذره ذره...میترسم با همان حال آشفته ببینمش...در را کامل باز میکنم و مات میمانم.
در سیاهی شب و سوسوزدن تیر چراغ برق کوچه که چند مترآن طرف تر است...لبخند پر دردت را میبینم...چند بار پلک میزنم!حتمن اشتباه شده!!
یک دستت دور گردن سجاد است...انگار به او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده...مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشمهایم را تنگ میکنم.
یک پایت را بالا گرفته ای...!!"حتمن آسیب دیده!"
پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گل اش کنند...لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند.اشک و لبخندم قاطی میشود...از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم
_علی؟؟!...
لبهایت بهم میخورد
_جون علی...
موهایت بلند شده وتا پشت گردنت آمده و همینطور ریشت که صورتت را پخته ترکرده.
چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم رادوباره به بند میکشد.دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانی تر بود...دوس دارم از سر تا پایت را ببوسم.دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گردو خاک سفر را بتکانم...اما سجاد مزاحم است!!ازاین فکر لبخند میزنم.نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده.دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم...آخ!!!خودتی...خود خودت!!علی من برگشته!!!نزدیکتر که می آیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم.پر از بغضی!
پر از معصومیت درلبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجادبا حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید
_ای باباااااا...بسه دیگه مردم از بس وایسادم...بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!!...هردو میخندیم...خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!...
ادامه میدهد
_راس میگم دیگه!!!...حداقل حرف بزنید دلم نسوزه...
در ضمن بارون داره شدید میشه ها...
تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی
_چه غرغرو شدی سجاد!!...محکم باش...باید یسرببرمت جنگ آدم شی..
💞
سجاد مردمک چشمش را در کاسه میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید...چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوس داری!
_آقا سجاد...اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_نه زن داداش...علی ما یکم سنگینه!کار خودمه...
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی
_خسته شدی داداش برو...خودم یک پا دارم هنوز...ریحانه هم یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است...دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوارمیگذاری...
سجاد از زیر دستت شانه خالی میکندو با تبسم معنا داری یک شب بخیر میگویدو میرود...حالا مانده ایم تنها...زیر بارانی که هم میبارد هم گاهی شرم میکنداز خلوت ما و رو میگیرد از لطافتش...
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_ششم
❤️ #هوالعشــــــق
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...نزدیکت می آیم...آنقدر نزدیکت که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم رامیسوزاند.
با دست آزادت چانه ام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!
_دلم برات تنگ شده بود ریحان...
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم.پیشانیم را میبوسی عمیق و گرم!وسط کوچه زیر باران...از تو بعید است!ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم
_جونم؟دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!!
ت
_ا؟؟چرا اینجوری کردی!!؟؟
کنارت می ایستم و در حالی که تو دستت راروی شانه ام میگذاری، جواب میدهم:
_چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود...
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بشینی...
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشودو لبت را روی هم فشار میدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_درد داری؟؟
_اوهوم...پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_چی شده؟...
_چیزی نیست...از خودت بگو!!
💞
_نه!بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
_همه شهید شدن!!...من...
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری
_فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_یعنی چی؟...
_هیچی!!!....برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می آیم...
_یعنی ممکنه...؟
_آره...ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیردو اخم میکنم
_یعنی چی هر چی خیره!!!مونیس کوتاه کنی درادا...پاعه!
لپم را میکشی
_قربون خانوم برم!شما حالا حرص نخور...
وقت قهر کردن نیس بایدهر لحظه رو با جون بخرم!!
سرم را کج میکنم
_برای همین دیر امدید؟آقاسجاد پرسید همه خوابن...بعد گفت بیام درو باز کنم!
_آره!نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!...منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان!
_خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_آره!!ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو نداره...
اینا بهونس...چون اصلش اینکه دیگه پامو نمیخوام!!خشک شده...
💞
تصورش برایم سخت است!تو با عصاراه بروی؟؟...با حالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای آرام به دستم میزنی
_اووو حالا نرو تو فکر!!...
تلخ لبخند میزنم
_باورم نمیشه که برگشتی...
_آره!!...
چشمهایت پر از بغض میشود
_خودمم باورم نمیشه!فکر میکردم دیگه بر نمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی...
نزدیکم می آیی و سرم راروی شانه ات میگذاری
_تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
مخندی...
سرم را از روی شانه ات بر میداری و خیره میشوم به لبهایت...
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطرمیدهد!!
انگشتم را روی لبت میکشم
_بخند!!
میخندی...
_بیشتربخند!
نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام میکنی
_دوسم داشته باش!
_دارم!
_بیشتر داشته باش!!
_بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!!
_مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات عقدمان میشود!
#بیمار_خـــنده_های_توام_بیشتر_بخند
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
❤️ #هوالعشــــــق
یک نان تست برمیدارم، تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. ازآشپز خونه بیرون می آیم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم...
_بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_هووووووم!مربا!!
محمدرضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد. زور میزندو ای باعث قرمز شدن پوست سفیدو لطیفش میشود. کمی بلند میشودو چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد! هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه.بستن دکمه هارا رها میکنی،خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری.نگاهتان در هم گره میخورد.چشمهای پسرمان با تو مو نمیزند...محمدرضا هدیه ی همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگیمان کرد...لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده ی صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_موش شدیا!!!..
با پشت دست لپ های آویزون و نرم محمد رضارا لمس میکنم
_خب بچم ذوق زده شده داره دندوناش در میاد
_نخیرم موش شده!!!
💞
سرت را پایین می آوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_هام هام هام هاااام...بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزندـ
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریزوتیز از لثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی.روی دو دستت او را بالا میبری و میچرخی. اما نه خیلی تند!در هر دور لنگ میزنی.جیغ میزندو قهقهه اش دلم را آب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_علی!دیرت نشه!؟
روبرویم می ایستی و محمدرضارا روی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت را از خدا خواسته میگیرد و با هیجان خودش را بالا و پایین میکند.
لقمه ات را در دهانت میگذارم و بقیه ی دکمه های پیرهنت را میبندم. یقه ات را صاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت!تمام که میشود قبایت را از روی رخت آویزبر میدارم و پشتت می ایستم.محمد رضا را روی تختمان میگذاری و او هم طبق معمول غرغر میکند.صدای کودکانه اش را دوس دارم زمانی که با حروف نا مفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نا رضایتی اش را بما منتقل کند.
💞
قبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانه ات میگذارم...
#آرامـــــش!
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
❤️ #هوالعشــــــق
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطور که عبایت را روی شانه ات میندازم میپرسم
_چرا میخندی؟؟
_چون تو این تنگی وقت که دیرم شده،شما از پشت میچسبی!بچتم از جلو با اخم بغل میخواد
روی پیشانی میزنم
#آخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را بر میدارم و مقابلت می آیم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_خب اینقد #سیدما خوبه...
ذوق میکنم و دورت میچرخم...سر تا پایت را برانداز میکنم...تو هم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم را بهم میزنم!
_وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمدرضا میپرسی
_توچی میگی بابا؟؟بم میاد یا نه؟
خوشگله؟...
او هم با چشمهای گردو مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد...غم به نگاهت میدود!
دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره یه پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم
سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی!سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی#دفاع_از حرم...
زیاد نذر کردی...نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!...امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد!مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی...
#لاحول_ولاقوة_الاباالله میخوانم و آرام سمتت فوت میکنم.
_میترسم چشم بخوری بخدا!چقدر استادی بهت میاد!
_آره!استاد با عصاش!!
میخندم
_عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محو میشود
_چشم خوردم ریحانه..
چشم خوردم که برای همیشه جا موندم...
نتونستم برم!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...کمد لباسو دیدم...لباس نظامیم هنوز توشه...
نمیخواهم غصه خوردنت را ببینم. بس بودیک سال نمازهای شب پشت میز یا پای بسته ات...
بس بود گریه های دردناکت...
سرت را پایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشودو سعی میکند دستش را یه صورتت برساند...
همیشه ناراحتیت را با وجودش لمس میکرد!آب دهانم را قورت میدهم و نزدیک تر می آیم...
_علی!...
تو از اولش قرار نبوده مدافع حرم باشی...
خدا برات خواسته..
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!...
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
به چشمانت خیره میشوم.در عمق تاریکی و محبتش...
_اصلن...تو قرار بوده از اول مدافع #عشــقمون باشی...
مدافع زندگیمون...
مدافع...
آهسته میگویم:
#مــن!
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#قسمت_آخر
❤️ #هوالعشــــــق
خم میشوی تا پیشانیم را ببوسی که محمدرضا خودش را ولو میکند در آغوشت!!
میخندی
_ای حسود!...
معنادار نگاهت میکنم
_مثل باباشه!!!
_که دیوونه ی مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم...
یکدفعه بلند میگویم
_وااای علی کلاست!!
میخندی...
میخندی و قلبم را میدزدی...
مثل همیشه!!!
_عجب استادیم من!خدا حفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت میماند...
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای...
#سیدخواستنی_من!
سوار ماشین که میشوی سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنیـ
برو عزیز دل!
یاد یک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ناهار چی درست کنم؟؟؟..
از داخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_#عشق!!!!..
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودر راپشت سرم میبندم.
همانطور که محمدرضا رادر آغوشم فشارمیدهم
سمت آشپز خانه میروم
دردلم میگذرد...
حتمن دفاع از#زندگی...
و بیشتر خودم را تحویل میگیرم
نه نه!
دفاع از#من...
سخته دیگه!...محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم.
بینی کوچیکش را بین دو انگشتم آرام فشار میدهم
_مگه نه جوجه؟...
آستین هایم رابالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زود ظهر میشود
میخواهم برای ناهار #عشـــــق بزارم...
✅ #پــایــان ✅
mersadmedia _010824152127. mp3
5M
ای کشته دور از وطن
#شب_جمعست_هوایت_نکنم
_میمیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بزم وصالش همہ ڪس طالب دیدار
تا یار ڪہ را خواهد و میلش به که باشد
#اربعین بطلب مارا 💔
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🌹#مدافع_عشـــــق #قسمت_هفتاد_و_نهم #قسمت_آخر ❤️ #هوالعشــــــق خم میشوی تا پیشانیم را ببوسی که محم
ان شاء الله از فرداشب داستان واقعی زندگی شهید سید علی حسینی
(بی تو هرگز) رو می فرستیم کانال
داستان درباره یک شهید گمنام هست از زبان همسرش، و جالبی قضیه اینه نویسنده کتاب بی تو هرگز هم شهید هست.
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏