ولی وقتی سر بابا رو اینجوری دید ، دیگه همش یادش رفت،
دو جمله فقط گفته:
من الذی ایتمنی؟
کی منو یتیم کرده؟
و رگها جوری نامرتب بریده شده بودن، رقیه هم تا حالا بالای نیزه دیده بود از نزدیک اینجوری ندیده بود ،
صورتشو گذاشت رو صورت زخمی باباش و گفت:
من الذی قطع وریدک😭
چه کسی رگ های گردنتو بریده قربونت برم😭
یهو دیدن دیگه صدایی نیومد...
گفتن خسته شد خوابید،
جلو اومدن ، دیدن رقیه بغل باباش جان داده😭😭😭
🖤 انا لله و انا الیه راجعون 🖤
اللهم عجل لولیک الفرج و سهل مخرجه بحق رقیه بنت الحسین علیه السلام
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
ولی وقتی سر بابا رو اینجوری دید ، دیگه همش یادش رفت، دو جمله فقط گفته: من الذی ایتمنی؟ کی منو یتی
#تسلیت یا صاحب الزمان
#دوستان غزه، عاشورای مصور هستش🏴
بمباران امروز مدرسه ای در غزه
خیلی از کودکان شهید شدند 😭
#امان از دل صاحب الزمان
از طرفی سیه پوش جد مظلومش،
از طرفی نظاره گر، مظلومیت
مردم غزه هست 😭
امروز بی بی رقیه را واسطه قرار بدیم
و از سویدای قلبمان برای فرج
امام زمان (عج الله) دعا کنیم 🖤
#الهی بالرقیه عجل لولیک الفرج
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز سی و پنجم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید محسن صفری و شهید سعید صفری
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه به السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
🔹شهید سعید صفری سوم آذر ۱۳۴۱، در تهران چشم به جهان گشود.
🔹پدرش محمدعلی، تشک دوز ماشین بود و مادرش،طاهره نام داشت.
🔹 در رشته دبیر فنی ساخت و اتومکانیک درس خواند.
🔹پاسدار بود. سال۱۳۶۰ ازدواج کرد. از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت.
🔹نوزدهم خرداد ۱۳۶۱، در پادگان حمیدیه – جاده خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به کمر و سر شهید شد
🕊 مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.🕊
#شهید_سعید_صفری
🔹شهید محسن صفری در یکم خرداد سال ۱۴۴۷به دنیا آمد
بعد از اتمام دوره راهنمایی به تحصیل در حوزه علمیه پرداخت
🔹ایشان همزمان با تحصیل و تهذیب ،به امر ورزش اهتمام ویژه داشت و ورزش را به جهت سلامتی جسم در سرلوحه زندگی خود قرار داده بود
🔹 همزمان با تحصیل در حوزه علمیه در بسیج ثبت نام کرد و عازم جبهه شد
🔹او نزدیک سه ماه در منطقه جنگی حضور داشت ،علاوه بر برگزاری کلاسهای قرآن و عقیدتی برای رزمندگان در صحنه نبرد ،به عنوان تک تیرانداز انجام وظیفه میکرد
🔹در ۱۶تیر ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلایی یک در منطقه مهران در درگیری با نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر ش به درجه رفیع شهادت نائل آمد
#شهید_محسن_صفری
4_5888714816415076862.mp3
4.84M
بی تو دق کردم و
پنهون کردم پهلو دردمو ...
تنهایی دنبالت گشتم و
اسیر زجر نامردمو ...
#استودیویی🔊
#پیشنهاد_ویژه🌟
#شهادت_حضرت_رقیه(س)💔
#محمدحسین_حدادیان🎙
📢 اطلاعیه فوری
👌هر کس که #اربعین برایش مهم است.
🔘آیا میدانید« برای یاری اهلبیت در امر ظهور» در زیارتنامه اربعین «اعلام آمادگی» میکنید؟
🔘ارتباط امام زمان علیه السلام با اربعین و امام حسین علیه السلام را از نظر متخصصان مهدویت شنیده اید؟
🔘اختصاص دادن فرصتی جهت کسب معرفت بیشتر، برای همه ما ضروری است.
💯 ❕ حتی اگر زائر نیستیم باید این مطالب را بدانیم و اگر زائر هستیم، زیارت رفتن با معرفت بسیار قیمتی تر خواهد بود.
✅ اولین دوره عمومی «کوتاه مدت» آشنایی با معارف مهدویت در اربعین حسینی برای عموم زائران و عاشقان اباعبدالله الحسین و امام عصر ارواحنا فداهما
🔘 بصورت مجازی و آفلاین
✅ با ارائه اساتید برجسته مهدویت در کشور
❗️مهلت ثبت نام و شرکت در دوره تا ۲۲ مرداد ماه
🎁اهداء کمک هزینه اربعین به ۱۴ نفر
▫️ثبت نام : ارسال عدد ۱ به ۳۰۰۰۱۴۰۴۰۰
◻️ روش ثبت نام و اطلاعات بیشتر در پوستر 👆👆👆
#طریق_الاقصی
#زائر_یار
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت هفدهم
نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی. همون جا توی منطقه موندم. ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن،
- سریع برگردید، موقعیت خاصی پیش اومده.
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران. دل توی دلم نبود. نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه، با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن. انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود.
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود. دست های اسماعیل می لرزید، لب ها و چشم های نغمه. هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت،
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش.
صداش لرزید،
_امانته.
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت. بغضم رو به زحمت کنترل کردم،
- چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن. زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد. چشم هاش پر از التماس بود. فهمیدم هر خبری شده، اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره. دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد.
- حال زینب اصلا خوب نیست.
بغض نغمه شکست.
خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد، به خدا نمی خواستیم بهش بگیم، گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم. باور کن نمی دونیم چطوری فهمید.
جملات آخرش توی سرم می پیچید. نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد. چشم دوختم به اسماعیل. گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد،
- یعنی چقدر حالش بده؟
بغض اسماعیل هم شکست،
- تبش از 40 پایین تر نمیاد. سه روزه بیمارستانه.
صداش بریده بریده شد،
_ازش قطع امید کردن، گفتن با این وضع...
دنیا روی سرم خراب شد. اول علی، حالا هم زینبم.
تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم.
از در اتاق که رفتم تو، مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد. چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد. بی امان، گریه می کردن.
مثل مرده ها شده بودم. بی توجه بهشون رفتم سمت زینب. صورتش گر گرفته بود، چشم هاش کاسه خون بود. از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد. حتی زبانش درست کار نمی کرد. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت. دست کشیدم روی سرش،
- زینبم، دخترم؟
هیچ واکنشی نداشت،
- تو رو قرآن نگام کن. ببین مامان اومده پیشت. زینب مامان، تو رو قرآن...
دکترش، من رو کشید کنار. توی وجودم قیامت بود. با زبان بی زبانی بهم فهموند، کار زینبم به امروز و فرداست.
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم. اون تشنج می کرد، من باهاش جون می دادم.
دیگه طاقت نداشتم. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون.
رفتم خونه، وضو گرفتم و ایستادم به نماز. دو رکعت نماز خوندم. سلام که دادم، همون طور نشسته؛ اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت.
- علی جان، هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم. هیچ وقت ازت چیزی نخواستم. هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم. اما دیگه طاقت ندارم. زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری یا کامل شفاش میدی. و الا به ولای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم. زینب، از اول هم فقط بچه تو بود. روز و شبش تو بودی. نفس و شاهرگش تو بودی. چه ببریش، چه بزاریش، دیگه مسئولیتش با من نیست.
اشکم دیگه اشک نبود. ناله و درد از چشم هام پایین می اومد. تمام سجاده و لباسم خیس شده بود.
برگشتم بیمارستان. وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشم های سرخ و صورت های پف کرده.
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد. شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر می شد،
- بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم، التهاب همه بیشتر می شد. حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد. می رفت و برمی گشت، مثل گهواره بچگی های زینب.
به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید. مثل مادری رو به موت، ثانیه ها برای من متوقف شد. رفتم توی اتاق.
زینب نشسته بود، داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت پرید توی بغلم. بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم. هنوز باورم نمی شد. فقط محکم بغلش کردم اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم. دیگه چشم هام رو باور نمی کردم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...