🌹قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید.گفت:
حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین عليه السلام بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند: به زودی به دیدارت خواهم آمد. یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟
همینطور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود.
چند شب بعد شهید شد.
🌹امام حسین عليه السلام به عهدش وفا کرد...
"شهید محمدباقر مؤمنی راد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ تصاویر آخرالزمانی از کوچ اجباری اهالی غزه!
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز سی و هشتم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید علیرضا کریمی
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه به السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
🕊💫 شهیدی که مشکل سفر کربلا را حل می کند 💫🕊
💠شهید علیرضا کریمی در تاریخ ۲۲ شهریور سال ۱۳۴۵ در ایام ماه مبارک رمضان اصفهان دیده به جهان گشود.
💠کبد او در سن ۴ سالگی از بین رفت و پزشکان از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند.
🔹پدرش او را نذر آقا ابالفضل کرد روز بعد به طرز معجزه آسایی شفا یافت!
هرچه بزرگتر می شد ارادت قلبی او به قمر بنی هاشم بیشتر می شد.در جبهه مسئول دسته گروهان ابالفضل از لشکر امام حسین بود.
@shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊💫 شهیدی که مشکل سفر کربلا را حل می کند 💫🕊 💠شهید علیرضا کریمی در تاریخ ۲۲ شهریور سال ۱۳۴۵ در ایام م
💠شهید علیرضا کریمی، اهمیت بسیاری به قرائت قرآن می داد و ترجمه معانی ان را با دقت میخواند
می گفت:« این قرآن توسط خداوند مثل نامه ای برای ما نوشته شده است، ما نباید بدانیم خدا چه گفته و از ما چه می خواهد؟»
💠 شهید علیرضا کریمی، توجه بسیاری به دعای توسل نشان می داد و می گفت« توسل به ائمه معصومین، پس از توکل به خدا حلال مشکلات است.»
@shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠شهید علیرضا کریمی، اهمیت بسیاری به قرائت قرآن می داد و ترجمه معانی ان را با دقت میخواند می گفت:« ا
💠علیرضا کریمی درسال ۱۳۶۱ عملیات والفجر ۱ منطقه عملیاتی فکه- تنگه ابوغریب توسط تیرهای عراقی از ناحیه هر دو پا مورد هدف قرار گرفت
علیرضا در زمان افتادن روی زمین می خواست خودش را به سمت تپه ها بکشاند، ناگهان یکی از تانک های عراقی سریعا نزدیک او رفت و از روی پاهای این شهید ۱۶ ساله رد شد.
@shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃وصیت نامه ی شهید علیرضا کریمی
#شهدا را با صلوات یاد کنیم 🌷
#شهید_علیرضا_کریمی
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
شهیدی که برات کربلا میدهد. 👌🏻
▪️آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجیبی داشت انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل این که خدا را میبیند؛ ذکرها را دقیق و شمرده ادا میکرد.
بعدها در مورد نحوهی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:
✨«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع میخونیم
و فکر میکنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون میره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.»✨
شهید علیرضا کریمی🕊🌹
👈🏻 مزار ایشون در گلزار شهدای اصفهان هست.
و ایشون به شهیدی که #کربلا میدن معروف هستند.
شما هم اگر سفر کربلا میخواهید امتحان کنید و از شهید بخواهید.
#اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 حجت الاسلام عاملی
💢 گرفتاری مردِ صالح!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و سوم
وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا.
خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور.
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد،
- دکتر حسینی، لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی.
در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی،
- شما با وجود سن تون، واقعا شخصیت خاصی دارید.
- مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید.
خنده اش گرفت،
- دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه، اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید.
ناخودآگاه خنده ام گرفت،
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید، اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید، تا راضی به انجام خواسته تون بشم.
چند لحظه مکث کردم،
- لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید، برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن.
این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید،
- دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن، بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم.
از جاش بلند شد،
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن، هر چند، فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه.
نفس عمیقی کشیدم،
- چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم.
و از اتاق خارج شدم.
برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها.
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه.
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم،
- بابا، می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم. اما، من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم.
همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد.
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران.
هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن، گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد. اونقدر قوی که ته دلم می لرزید!
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد. توضیح برام سخت بود.
- چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
- اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست.
- اما علی که گفت...
پریدم وسط حرفش. بغض گلوم رو گرفت.
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام، فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم.
گریه ام گرفت.
_مامان نمی دونی چی کشیدم. من، تک و تنها، له شدم.
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم. و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم.
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم،
- چطور تونستی بگی تک و تنها. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد. دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود خودش شخصا تمماس گرفته بود تا بگه، دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده.
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد. اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.. و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...