eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
49 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو، خودِ من هستی. 🫂 عزیزدلم که داری گناه میکنی🙂 به من فحش بده ! ولی دستتو میگیرم نمیزارم بیوفتی تو چاه🕳 حاضرم برای نجات تو توهین و تمسخر بشنوم
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نخبگی عجیب شهید برونسی 🎙اســــتاد شـــیخ عبدالرضا نظری حضرت زهرا علیهاالسلام همان حضرت است اما گوش دیگه😔 اون گوش نیست😔 🔊این کلیپ☝️شهدایی کوتا و زیبا رو حداقل برای یکنفر ارسال کنید
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مقامات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🔸حجت الاسلام میرباقری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-گل نرگس🌼'! چه شود بوسه به پایت بزنیم . . تا به کِی خسته‌دل از دور صدایت بزنیم ؛ کاش لاف نزنیم، مثل یاران واقعی سید الشهدا باشیم 😔 جمعه و دلتنگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حاج قاسم سلیمانی: ‏ترس از جان خودمان نداریم؛ لذا کسی‌که ما را بترسانه از کُشتن، مثل کسی است که به ما مدال میده این روحيه‌ی همه نیروهای جبهه مقاومته
جنگ که شروع شد یک معلم ساده بود. یک جوان معمولی. کشتی را هم به خاطر کمردرد ترک کرده بود. یکباره توی جنگ رشد کرد. پله پله بالا رفت و اوج گرفت. در اخلاق و معنویات الگوی همه شد. اخلاص عجیب او زبانزد شده بود. خیلی ها از او درس زندگی آموختند و ابراهیم را الگوی خود قرار دادند. به قول پیر و مراد انقلاب: او یک آدم معمولی بود که به یک ولی الهی تبدیل شد.
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب: حاج قاسم به همه این جبهه وسیع مدد رساند و کمک رساند
سلام وقت همگی بخیر می‌شه ازتون درخواست کنم یه موج ویژه راه بندازید تا مردم برای سلامتی رزمنده‌های جبهۀ مقاومت تو این ختم صلوات شرکت کنند؟ https://eitaabot.ir/counter/zx8qb شام جمعه با هم دیگه با این صلوات‌ها متوسل می‌شیم به امام زمان علیه السلام. شرایط خیلی تعیین کننده‌ست. فرستادن این مطلب برای دوستان و آشنایان کاری نداره. بیکار نباشید. یاعلی بگید و شروع کنید. ختم صلوات به نیت سلامتی رزمنده‌های جبهۀ مقاومت بویژه فرماندهانشون و در رأس اونها سیدحسن نصرالله و پیروزی نهایی جبهۀ مقاومت بر اسرائیل غاصب. @abbasivaladi
خدایا! به حق امیر المؤمنین علی علیه السلام هر کسی رو که تو این ختم صلوات شرکت می‌کنه و دیگران رو هم دعوت می‌کنه: اسمش رو در صف اول مجاهدان فی سبیل الله بنویس. توقیق جنگیدن در رکاب امام زمان علیه السلام رو بهش بده. در نسل و دودمانش کم‌محبت به اهل بیت علیهم السلام قرار نده. دنیا و آخرتش رو لبریز از عافیت و سلامت قرار بده. دلش رو خونۀ عشق و محبت امام زمان علیه السلام کن. وجودش را بانی لبخند امام زمان علیه السلام قرار بده. @abbasivaladi
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#قسمت_18 آن هم از زبان خود حاجی: _ببخشید حاج آقا !شما مجید رو از کی می شناختید؟از بچه گیش یا نه،یک
💐 باورم نشد.حتی به بقیه دوستان هم گفتم،این رو خیلی جدیش نگیرید.به خاطر این که قهوه خونه اش را نبندیم،می‌خواد کارت بسیج بگیره.همین که آروم بره و آروم بیاد،برا ما بسه.با این حال پرونده براش تشکیل دادم و فرم ها رو دادم پرکنه.وقتی پرشان کرد و داد به من،نگاه به برگه کردم و خنده ام گرفت.این قدر بدخط نوشته بود که اصلا معلوم نبود چی نوشته،سعی میکرد جلو چشم من آفتابی نشه.من هم به شدت زیر نظرش داشتم،ببینم این که میگه من توبه کردم،راست میگه یا نه.گاهی که باهم رو به رو می شدیم،می خندید و می گفت:((حاج آقا نوکرتم،میخوای کفشت رو واکس بزنم.چی کار داری برات انجام بدم؟)).آن قدر حرف می‌زد تا خنده رو به لب من بشونه.تا نمی خندیدم ،نمی رفت.با جمال و چندتایی دیگه از بچه ها،شب ها میرفت گشت.مجید عشق اسلحه و دستبند بود.گاهی به من میگفت:(حاجی!جون مادرت،این کلتت رو بده،تا من باهاش عکس بگیرم).بیشتر خلاف های سنگین منطقه رو می شناخت .یه شب رفته بود سه تا از مشروب فروش ها رو،دست بند زده و آورده بود.تا دیدم،نگرانش شدم.گفتم:مجید جون یه کمی یواش تر،آروم تر.یه وقت میزنن می کشنت،یه وقت مهمون یه کتک مفصلت می کنن. گفت(نترس حاجی جون!باید این ها رو تو سطح منطقه جمع کنیم.)کم کم بحث ثبت نام سوریه داغ شده بود.نزديک یه صد و هشتاد نفر اسم نوشتن.مجید هم بین این افراد بود.ولی مسئول ثبت نام ،خودش اسم مجید را حذف کرد.شناختی از مجید داشت و لابد پیش خودش گفته بوده؛ این به درد جنگ نمیخوره، اصلا مجید تو این فضاها نیست. میخواد بره سوریه چی کار کنه؟ 🌷🕊 💐 من هم وارد مراحل آموزشی شده بودم و نمیدونستم اسم چه کسی را نوشتن و اسم چه کسی را ننوشتن.یه روز توی دفترم مشغول بودم که دیدم مجید اومد. _حاجی سلام. _سلام مجید،کاری داری؟ _بله حاجی،می خوام قسمت بدم. و ساکت شد.بغض کرده بود.اگه مستقیم نگاهش می کردم،اشکش درمی اومد. _میخوام قسمِت بدم من رو هم سوریه ببری. مجید یه پسر خوش زبون بود،خیلی هم خوب حرف می‌زد.حالا این سکوت و بغض،برای من هم تعجب آور بود.داشت باورم میشد که مجید،واقعا مجید یک سال پیش نیست. _مجید جون تو نمیتونی بری.اولین مشکلت هم،تک پسر بودنته.ما اجازه نداریم تک پسرها رو ببریم. خیلی باهم صحبت کردیم و آخرش امیدوار از اتاق من بیرون رفت. آب پاکی رو روی دستش ریختم، که اعزام بشو نیست.همون روزها بود که گوشیم زنگ خورد.شما خودتون بودید حاج خانم،به من زنگ زدید و گفتید ،اگر امکانش هست،مجید قربان خانی را سوریه نبرید،تک پسره و ما خیلی وابسته اش هستیم .با تلفن شما،من روی یک پا ایستادم که مجید نباید بیاد سوریه.دو سه شب بعد،لیست بچه هایی که قرار شد اعزام بشن،روی صفحه اعلانات پایگاه زدیم.اون هایی که اسمشون بود ،ذوق زده خدارو شکر می‌کردند و می‌رفتند. اون هایی هم که اسمشون خط خورده بود،پی دلیل می گشتند.این وسط صدای مجید بود که من رو به سالن کشوند. _بی معرفتا،نامردا،قرارمون این نبود.چرا من رو ننوشتید؟من شما را قسم داده بودم. رفتم سالن.عصبانیت از صدا و چهره اش می ریخت. _چی شده؟این همه سروصدا برا چیه؟ _مگه قرار نبود من رو ببرید سوریه؟ _نه،من که به تو گفتم ما نمی بریمت. _من قسمت دادم. _من که گفتم شرایط رفتن به سوریه رو نداری. تا به حال این قدر پریشون و ناراحت ندیده بودمش.مجیدِ خنده رو و خوش زبون،حالا افتاده بود به گریه. از ما ناامید شد.مطمئن بود که از طرف ما نمی تونه اعزام بشه سوریه.‌از اون طرف مرتضی کریمی هم به خاطر شرایط کاریش،به قهوه خونه ی مجید رفت و آمد داشت و باهاش آشنا شده بود.با مرتضی می‌رفته هیأت و اونجا،انگیزه ی مجید برای رفتن،چند برابر میشه.حتی من شنیدم یه شب توی هیأت، از روضه خوانی و مداحی مرتضی از حال میره. 🌷🕊 💥ادامه دارد...