فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚حضرت آقا:
اگر شهیدان درست معرفی شوند، جوانان آنها را به عنوان الگو انتخاب میکنند.
رفیق، خوبه آدم تو این دنیا دل بسته نشه اما خوبه دلبسته یه شهید بشه .....
مشکلی داشتم که به شدت ذهنم را مشغول کرده بود
یک شب در عالم رویا جوانی را دیدم که قول داد مشکل من را بر طرف کند
نامش را که پرسیدم گفت: گمنام هستم...
چند روز بعد به طرز معجزه آسایی مشکل بزرگ زندگی من حل شد
چند شب بعد همان جوان را در خواب دیدم و از او تشکر کردم
ایشان به من گفت: حالا که مشکل حل شده، شما هم تلاش کن و قول بده که حجابت را بیشتر از قبل حفظ کنی
مدتی بعد در اینترنت دنبال مطلبی می گشتم
یک باره عکسی را دیدم که چهره اش برام آشنا بود
سریع عکس را باز کردم
این تصویر همان جوانی بود که خود را گمنام معرفی کرده بود
عکس را که باز کردم دیدم نام
آن جوان را نوشته: " شهید ابراهیم هادی" 🥺
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
🔹 شهید مرحمت بالازاده در میان نیروهای گردان از میان چند صد نفر رتبه پنجم را در تیراندازی کسب می کند اما چون فقط ۱۲ سال سن داشت از رفتن به جبهه منع می شود!
🔹به هر دری میزند با پاسخ منفی روبرو می شود. سرانجام با آن سن کم، خود را از اردبیل به تهران رساند. یازده روز در مقابل دفتر رئیس جمهور می ماند تا اینکه وی را ببیند اما موفق نمی شود. روز دوازدهم ماجرا را به آیت الله خامنه ای می گویند.
#شهید_مرحمت_بالازاده
آیت الله خامنه ای دستور می دهد او را به نزد وی بیاورند. مرحمت خواسته خود را اعلام اما ایشان نیز به دلیل سن کم او، مخالفت خود را اعلام می نماید.
🔹مرحمت در آن لحظه گریه می کند و می گوید پس اگر نمی گذارید به جبهه بروم، به روضه خوان ها هم بگویید از این پس روضه حضرت قاسم را نخوانند زیرا او نیز در هنگام شهادت فقط ۱۳ سال داشت!
🔹رهبر معظم انقلاب همان لحظه در دست خطی که به وی تحویل داد در آن نوشت «مرحمت بدون هیچ محدودیتی می تواند به جبهه اعزام شود.»
🔹پای مرحمت به جبهه باز شد. شهید حمید باکری در سخنرانیهای خود جهت بالا بردن روحیه سربازان از رشادت های مرحمت می گفت.
🔹مرحمت هرگاه که در مرخصی بود و به اردبیل می آمد، از سوی امام جمعه این شهر دعوت می شد تا در خطبه های نماز جمعه مردم را به رفتن به جبهه و شور انقلابی دعوت کند.
🔹سرانجام در ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ در عملیات بدر در جزایر مجنون عراق به شهادت رسید.
🌷شادی روح شهدا صلوات🌷
💐#مجید_بربری
#قسمت_43
همیشه هم با خنده میگفت:حسرت یه برادر به دل من موند.من به دایی هام حسودیم میشه.پنج تا برادرن و همه جا پشت هم هستن.اون وقت من چی،تک و تنهام!
روی لج و لج بازی،عطیه رو داداش صدا میکرد.کَل کل هایش با این بچه،هیچ وقت تمامی نداشت.یک ساعت با هم خوب بودن،یه ساعت دیگه،تو سر و کله هم می زدن.بعضی وقت ها به عطیه می گفت:داداش!اینا تو رو از پرورشگاه آوردن.اون وقت طفل معصوم،از خودش دفاع می کرد و میگفت:
_نه،کی میگه؟تو و ساناز شاهد بودین که مامان،من رو از بیمارستان آورد!اتفاقا ساناز پرورشگاهی یه،چون هم آرومه و هم هیچ کی شاهد دنیا آمدنش نبود!
ساناز فقط نگاه شون می کرد و می خندید.شیطنت هایی که مجید و بعد هم عطیه داشت،در وجود او نبود.
ما هرسال هر طوری که بود یا هر اتفاقی که می افتاد،سعی می کردیم سال تحویل حرم امام رضا باشیم.مجید به چند دفعه ای با ما اومد،ولی بعدش چیزی نمی گفت،که میام یا نمیام.ما توی اون شلوغی مسافرهای شب عید،بلیط میگرفتیم و مشهد،یه جایی رو رزرو می کردیم،که بریم.موقع رفتن،وقتی می خواستیم گاز و برق خونه رو خاموش کنیم و راه بیفتیم،یهوو می گفت من نمیام!هرچی می گفتیم،پسر!ما بلیط گرفتیم،حالا چی کار کنیم؟فایده نداشت. چند روزی که ما نبودیم،پیش برادرهام بود تا برگردیم.هرسال یه قلک می خریدیم،افضل روزانه مشخص کرده بود و یه مقدار پول توی قلک می انداخت.یه بار سه چهار ماهی بود که هرروز پول توی قلک انداخته بودیم.یه روز که گردگیری میکردم،قلک را برداشتم تا زیرش را،یه دستمال نم بکشم،یه وقت دیدم قلک سبکه.جا خوردم.خدایا!ما که هشتاد روزه داریم پول توی این می اندازیم،پس چرا سبکه؟دور قلک سالم بود،ولی دیدم زیرش یه سوراخ کوچیک هست.حدس زدم کار مجید باشه.قلک به دست تا چند دقیقه،از کار این پسر مانده بودم که چطور به فکرش رسیده بود،یواشکی و بی اطلاع ما این کار رو بکنه.بعدِ چند روز متوجه شدیم،پول های قلک رو برمی داشته برای خودش و دوستاش،اسباب بازی و هله هوله می خریده.سال هشتاد،به خاطر همین خاصه خرجی هاش،بیست و چهار هزار تومن به یکی از مغازه های نزدیک خونمون بدهکار بود و آخرش هم پدرش رفت حساب کرد.مجید همه چیزش رو برا رفیق میذاشت.از بچه گی تا وقتی بزرگ شد،این اخلاق رو با خودش داشت.تا سوم راهنمایی که خوند و بعدش ترک تحصیل کرد. با درس میونه ای نداشت.تا بچه بود،هفته ای دو سه تا دعوا داشت،ولی هرچی بزرگتر می شد،دعواهاش هم کمتر بود.بیشتر میونجی میشد و دعواها را حل و فصل می کرد.نه این که دعوا نکنه،نه،کمتر شده بود.
#قسمت_44
حتی یه چاقو هم همیشه توی جیبش بود.بعضی وقت ها که بهش غرولند می کردیم و می گفتیم این چیه توی جیبت؟میگفت:مریم خانوم،می خوام هروقت خواستم میوه پوست بگیرم،راحت باشم.
ولی من می دونستم برا چی این چاقو رو،گذاشته توی جیبش.روی حساب خودم،هرموقع از خونه میرفت بیرون،گوشت تنم می لرزید تا برگرده.می گفتم:خدایا!خودت مواظبش باش،یه وقت توی دعوا یا میونجی گری،یه اتفاقی براش نیفته!
تا چهارسال هم براش غسل میکردم و از خدا خواستم که عاقبت به خیر بشه.فکر می کردم با ازدواج،عاقبت به خیر میشه.نمیدونستم از اون چیزی که من فکرش رو میکردم هم،بالاتر میره.
بعد از این که درس رو رها کرد،با دوستاش رفتن توی یه درمانگاه.اونجا برای درمان بعضی بیماری های خاص آموزش می دیدن و بعد هم توی پارک ها و جاهای عمومی،به مردم آموزش پیشگیری از اون بیماری ها رو میدادن.برادرم مهرشاد رو هم با خودش همراه کرده بود.بهشون گفته بود:((بیاین بریم،خیلی حال میده.از صبح تا شب با آدم های زیادی آشنا میشیم.یه چیزی یاد میگیریم و به بقیه هم یاد میدیم.سرمون هم گرمه)).
اونجا زیاد دوام نیاوردن.بعد از چند ماه زدن بیرون.نه تنها اونجا،مجید هیچ کجا برای کار دوام نمی آورد.هرچی هم در می آورد،همون روز خرج می کرد.گاهی وقت ها شل که میشد،پول بنزین ماشینش را هم از باباش می گرفت.اگه یه روز صدهزار تومان هم در می آورد،تا بیاد خونه،پنجاه تومنش رو می رفت با دوستاش خرج می کرد.بقیه اش رو هم برا خونه یه چیزی می خرید.عادت نداشت هیچ وقت دست خالی بیاد خونه،اگه شده یه سطل ماست می خرید.هرچی هم که از پولش می موند،به من یا خواهراش علی الخصوص به عطیه میداد.عطیه رو خیلی دوست داشت.البته کل کل کردنش با آبجیش هم سر جاش بود.گاهی شوخی شوخی نیم ساعت همدیگه رو میزدن.آخرش هم با خنده،هرکدوم می رفتن ردّ کارشون.بچه که بودن ،عطیه هزار تومن اگه داشت ،هزاری رو ازش می گرفت و به جاش ،سه تا صدتومنی بهش میداد و می گفت:ببین!این سه تاست.پول تو یکی یه.خلاصه با همین شیره مالی،پول عطیه رو میگرفت و به قول خودش؛میرفت با دوستاش عشق و حال.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_45
بعد موقع سربازیش رسید.توی آموزشی که بود،برا جشن تولدش کیک خریدیم و بردیم بیرون پادگان،براش یه جشن تولد کوچیک گرفتیم.عادتش بود هرسال جشن تولد بگیره.سال نود و سه،یه جشن تولد بزرگ توی باغ برا خودش گرفت.یه کیک بزرگ و الویه و میوه و شربت و گروه موسیقی و خلاصه،خودش برا خودش سنگ تمام گذاشته بود.به ما هم گفت:نیاین،دوستام هستن.موقع بریدن کیک،یه تیکه بزرگش را بریده بود و برای ما کنار گذاشته بود و بقیه رو عین فیلم های کمدی،با دستاش،توی صورت دوستاش مالیده بود.اون تولد آخرین تولدی بود که گرفت.بعدش هم که دیگه یه جورایی ،دور مهمونی و تولد و این برنامه ها رو،خط قرمز کشید.این اواخر حتی قلیون رو کنار گذاشته بود.از سربازیش می گفتم...،این دوره خودش یه فیلم سینمایی یه.آموزشیش کهریزک بود.هفته ای دو سه مرتبه،بار و بندیل جمع می کردیم و می رفتیم دم پادگان،برای خشکبار و میوه فصل و غذا می بردیم.همون جا همه باهم می خوردیم و برمی گشتیم .آموزشیش که تموم شد،سربازیش افتاد پرند.اسمش سربازی بود،صبح که میشد،آقا افضل می بردمش دم پادگان،پیاده اش می کرد و برمیگشت. هنوز پدرش برنگشته،مجید خونه بود.نمیدونم مُهر فرمانده اش رو،از کجا می آورد و برا خودش مرخصی رد میکرد،یه روز تا رسید خونه،شروع کرد غرولند کردن.افضل گفت:
_چی شده داداش مجید؟چرا امروز نیومده،غرغر راه انداختی؟
_هیچی آقا افضل. یه سرهنگه تو پادگان،راه به راه به من گیر میده،اوقاتم رو تلخ کرده!
_اون کیه که جرأت کرده به مجید من بگه بالا چشمت ابروئه؟
همین فردا با هم میریم دم پادگان،ببینم چی شده.
فردا صبح،هوا گرگ و میش بود که پدرو پسر راه افتادن و رفتن پادگان.کلی دردسر کشیده بودن تا تونستن خودشون رو،به اتاق فرمانده پادگان برسونن.افضل تا وارد اتاق میشه،میگه:
_سلام جناب سرهنگ.من پدر سرباز مجید قربان خانی هستم.
_علیکم السلام آقای قربان خانی! چشم ما به جمال تان روشن شد.
_راستش نمیخواستم مزاحم تون بشم،اما این پسرم دیشب،با اوقات تلخ اومده خونه و از دیشب تا حالا هم،حال درستی نداره.میگه توی پادگان اذیتم میکنن!
_نگفت کی اذیت میکنه،من مجید را،يا مجید من را؟
_والله پسرم گفته شما.
فرمانده ی پادگان نمی دانست بخندد یا عصبانی باشد.
_ببینید آقای قربان خانی،من با این سن و سال و با درجه سرهنگی ،تا حالا یک مرتبه هم با دمپایی،در محل کار رفت و آمد نکرده م؛حتی یک مرتبه.اما این آقا زاده ی شما هرروز به جای پوتین،یه جفت دمپایی پا میکند از این حیاط به آن حیاط و از آن اتاق به این اتاق میرود. تنها کسی که با دمپایی این طرف برا خودش می چرخه،مجیده. تازه جرأت هم نمی کنیم به آقا اعتراض کنیم.قشقرق راه می اندازد و اعصاب همه ما را،به هم می ریزد.
_راستش من در جریان این کارهای مجید نبودم.شما ببخشید،حلال کنید.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم ارزقنا کربلا♥️
@Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صحبت کن... 🌱
اللهم عجل الولیک الفرج
#استاد_عالی🎙️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم یک دنیـا میخـواهد
شبیه دنیای تو🍃
که همه چیـزش بـوی خـدا بدهد...
#شهید_ابراهیم_هادی🤍
4_5769225330136977298.mp3
2.44M
از همین جوونی دل بدید به امام عصر...
همه رو از دلت بیرون کن!
شیفته و عاشق او بشو بعد ببین چطور حضرت بهت عنایت میکنه!!
حجتالاسلامسیدحسینهاشمینژاد
🔹سردار حسین همدانی مشهور به حاج حسین همدانی که از او به عنوان «بزرگترین فرماندهان جنگ سوریه»، «نابغه جنگهای ناهمتراز در غرب آسیا» و «مرد شماره ۲ سپاه» یاد میشود
🔹 در کنار حاج احمد متوسلیان، شهید محمدابراهیم همت و شهید محمود شهبازی از بنیانگذاران تیپ ۲۷ محمد رسولالله (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) شناخته میشود.
🔹حاج حسین همدانی که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در امر مبارزه فعال بود، در دوران پس از جنگ تحمیلی، مسئولیتهای متعددی در سپاه و بسیج داشته است؛
🔹فرماندهی سپاه پاسداران استان همدان، فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و سپاه پاسداران تهران و مشاور فرمانده کل سپاه، بخشی از مسئولیتهای او بوده است.
🔹ایشان در سال ۱۳۹۰ به عنوان فرمانده راهبردی در میدان نبرد سوریه حاضر شد. او در آنجا به «ابووهب» معروف بود.
🔹تشکیل گروههای دفاع مردمی ایده او برای نجات سوریه از بحران بوده است. حاج حسین همدانی سرانجام روز ۱۶ مهر ۱۳۹۴ در مسیر استان حماء در جنوب شرقی حلب به شهادت رسید.
سردارشهیدمدافع حرم🌹
#حسین_همدانی
https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205