علی فانی4_6030397476748396774.mp3
زمان:
حجم:
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸زیبایی های ظهور #امام_زمان از لسان مبارک پدر بزرگوارشان امام حسن عسکری علیه السلام
.
949.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برادر شهیدم ❤️
#شهیدانھ/#شهیدابراهیمهادی🌹
💢موسی در یک مغازه با برادرهایش شریک بود. کمی که پول جمع کرد برای خودش یک بقالی کوچک در نورآباد باز کرد.
همان روز اول بعد از چیدن اجناس، گفت یک شریک خوب برای خودم پیدا کردم!
با ناراحتی گفتم تو اگر شریک می خواستی، چه کسی نزدیکتر و بهتر از برادرهایت!
گفت با یکی از برادر نزدیکتر.
می خواهم با امام زمان(عج) در مغازه شریک شوم.
تصمیم گرفتم از هر 40 تومن که در می آورم، یک تومان را برای امام زمان(عج) کنار بگذارم.
سه روز در هفته مغازه را تعطیل می کرد و برای تبلیغ و راهنمایی مردم به روستاهای اطراف می رفت، با همان سهمی که کنار گذاشته بود برای مردم فقیر هدیه می خرید و می گفت این هدیه از طرف امام زمان برای شماست.
با اینکه سه روز مغازه اش تعطیل بود و ما عیال وار بودیم، اما کارش چنان برکتی داشته که زیاد هم می آوردیم!!!
#شهید_موسی_رضازاده
3.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما میزان خضوع حاج قاسم رو ببینید
#حاج_قاسم
.
⚜️ #شجاعت یعنی کار خلاف #رسم و #رسومات غلط انجام بدهی💪
. 🧕🧔 من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم؛ به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست #آینه #شمعدان و #حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای #مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد!❌
.
🗣 گفت:« چه کسی را گول می زنیم، خودمان یا دیگران را؟ اگر قرار است مجلس را اینطور بگیریم، پس چرا خریدمان را آنقدر ساده گرفتیم؟! مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها #اسراف است و خدا راضی نیست. تو هم از من نخواه که برخلاف خواست خدا عمل کنم». با اینکه برای مراسم، استاندار، حاکم شرع و جمعی از متمولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد و همان #شام ساده ای که تهیه شده بود را به آنها هم داد!
. ✅حمید می گفت:« شجاعت فقط تو #جنگیدن 🔥⚔️و این چیزها نیست؛ شجاعت🛡 یعنی همین که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده است،انجام بدهی».
#شهید_حمید_ایرانمش
#سبک_شهدا
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
آن قبر که در مدینه...
#حضرت_معصومه
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر باب الحوائج ؛ برادر سفره داره
من هر باری میام تو این حرم بارون میباره...
#یا_امام_رضا_تسلیت🖤
💐#مجید_بربری
#قسمت_55
حسن آقا دایی مجید،بر زبان آوردن خاطرات خواهرزاده،برایش سخت بود.وقتی آقا افضل و مریم خانم داشتند راجع به مجید می گفتند،او دور از چشم بقیه اشک می ریخت .وقتی هم که می خواست،از مجید صحبت کند،چشمانش قرمز بود.حسن دایی چهارم مجید و رفیق اولش بود.مجید و مهرشاد دایی دیگرش،در یک گروه ده دوازده نفری،با هم رفیق بودند و بیشتر اوقاتشان را با هم می گذراندند.حسن در این جمع،به حسن لُر معروف بود.حسن به یاد ندارد ،مجید هیچ وقت دایی صدایش کرده باشد.میگفت((حسن لُر)).خودش میگوید:
))کاش هیچ وقت اینجا نمی نشستم.چون حرف زدن از مجید برای من سخت است.دوست داشتم من به جای مجید برای من سخت است.دوست داشتم من به جای مجید می رفتم.رفتن مجید،هیچ وقت در ذهنم نمی گنجید.فکر میکردم شوخی میکنه.مثل همه بیست و چندسال زندگی اش،به استثنای این اواخر،که شوخی شوخی سر کرد.می گفتم به قول خودش جوگیر شده.جوّ چند تا بچه هیأتی را گرفته که اومده اند قهوه خانه اش و بعد از چند وقتی تموم میشه و میره.هر بار که آبجیم نگران بود و به من زنگ میزد،با هق هق گریه میگفت:حسن،رفتنش قطعی شده،این داره میره.اگه بره من چه به سرم بریزم.ولی من در جواب اون گریه ها،از ته دل غش غش میخندیدم و میگفتم :آبجی،نگران نباش.این فیلمفیلمشه!این هم یه اذیت جدیده. جوگیر شده.چشمش به چهارتا بچه هیأتی افتاده.این جوری شده.از دور و برش که برن،برمیگرده پیش همون رفیق های قبلیش.قلیون و بقیه بساط.تو این قدر نگرانش نباش.
ما فکر می کردیم مجید جوگیر شده،ولی نشده بود.جوی در کار نبود که مجید را بگیرد و رهاش کند.مجید در راهی قدم گذاشته بود،که به را های قبلی زندگی اش،پشت پا زده بود و شد حرّ مدافعان حرم.این که مجید را حرّ می گویند،کلی حرف پشتش هست.حرّ مدافعان حرم،این که مجید را حرّ میگویند،کلی حرف پشتش هست.حرّ اول لرزه به حرم اهل بیت انداخت.بعد هم سرش را روی پای ارباب گذاشت و به شهادت رسید.خیلی از حرفها در مورد مجید را، نه میشود نوشت و نه میشود گفت.ما یک سری خط قرمزهایی در جامعه داریم،که همه باید رعایت کنیم.یا شرع این خط قرمزها را گذاشته،يا عرف جامعه و ما ملزم به رعایتشان هستیم.مجید پا روی خط قرمزها هم گذاشته بود و بعضی کارها را که نباید انجام داد،انجام میداد. اما چون مجید لقمه حلال خورده بود،به گذشته اش پشت پا زد.لات بود،با لات و لوتهای محل م گشت،اما با مرام بود،صفا داشت. این طور بگم که مجید شبیه یه سری لاتها و لوطی های قدیمی بود،غیرت داشت.این لقمه حلالی که پدرش،سر سفره گذاشته بود و بعدها خودش نون حلال در میآورد،یک جایی خودش را نشون داد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_56
از بامرام بودن مجید براتون بگم.ما سولوقون سفره خونه داشتیم.چون آب و هوای سولوقون خوب و جای خلوت و دنجی بود،اکثر میزهای ما رزرو میشد.آخر هفته ها هم،بیشتر میزبان هنرمندان و علی الخصوص بازیگرهای سینما بودیم.چون رفت و آمدش،از بعضی جاهاش کمتر بود.برای این که از دست عکس گرفتن و امضا دادن و این صحبت ها راحت باشند. میزها را رزرو می کردند و نصف سفره خونه را براشون قرق می کردیم.یک روز مجید با عجله اومد و از دم در بلند داد کشید؛حسن زود یه شیشلیک ،سالاد و نوشابه سفارشی بیار.
_میزها همه رزرو هستن،بیا بشین همین جا پیش خودم بخور.
_رزرو کشک کیه،زود بیار!عجله دارم.
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش روی زمین بمونه.دست به کار شدم.گوشت هایی را که با استخوان از راسته ی گوسفند توی پیاز و زعفرون و فلفل دلمه خوابونده بودم،برداشتم.دو تا سیخ روی منقل گذاشتم و می گردوندم و در فکر بودم.شک هم کرده بودم .پیش خودم گفتم مجید این غذا را برا خودش نمیخواد. کباب را توی یه دیس فلزی گذاشتم،تزئینش هم کردم،چون مجید به غذا اهمیت میداد.اگه خوب نبود یا دورچینش ایرادی داشت،غذا را نمیخورد.حتما باید دورچین و مخلفات کامل می بود.براش بردم.دیدم روی یکی از دنج ترین میزها،یک پسر سیزده چهارده ساله نشسته که گونه هاش آفتاب سوخته است،پوست دستاش خشک و پر از ترکه.لباس درست و حسابی هم تنش نیست.بساط دست فروشی اش رو روی میز گذاشته بود.با چشمان گرد شده،به دور و اطرافش زل زده بود.نشسته و منتظر غذا بود.مجید را صدا زدم:مجید خاک بر سرت!این بچه را برا چی آوردی اینجا؟تو کی میخوای آدم بشی؟
_چی برا خودت پرت و پلا مرگی!داشت سر خیابون،زیر تیغ آفتاب که داغیش به صورت سیلی میزد،دست فروشی می کرد.بابا هم نداره.سر صحبت رو باهاش باز کردم .ازم پرسید شیشلیک چیه؟من تا حالا نخورده م،منم آوردمش بخوره و فکر نکنه،چیز خیلی مهمیه یا یه غذای خارجیه
_مرد حسابی!میخوای بذل و بخشش کنی،از جیب من می بخشی؟
_برو ببینم بابا حال ندارم.مگه جیب من و تو داره؟ثوابش را شریک میشیم با هم.
وقتی مجید سربازیش تموم شد ...،ناگفته نمونه. سربازی رفتنش هم ماجراهایی داشت.چه کارها که نکرد و چه نقشه ها که نکشید تا از زیر سربازی رفتن فرار کنه.یک مرتبه پاش را گذاشته بود و یکی از بچه ها،با ماشین از روش رد شده و پاش رو خرد و خمیر کرده بود.تا مدتی به بهانه شکستگی پا،خورد و خوابید و از پادگان رفتن فرار کرد.هوا گرگ و میش بود که آقا افضل هرروز،با ماشین میرفت دم پادگان،پیاده اش می کرد. خیلی از روزها ،پشت سر باباش برمی گشت تو پارک می نشست و ظهر هم می اومد خونه.بیست و یک ماه سربازیش بود ،باید هشت ماه خدمت میکرد که سیزده ماه شد.فاصله بین هشت تا سیزده ماه اضافه خدمت،گل کاری هاش بود.آقا افضل دو سال سابقه ی حضور در منطقه جنگی ((زبیدات))داشت و برای همین بقیه خدمتش را بخشیدند.به خاطر همین اداهایی که سر سربازی رفتنش درآورده بود،من می گفتم این آدم سوریه برو نیست.پوزخند میزدم و می گفتم؛سربازی رو که اجبار بود و کارت پایان خدمتش ،لازمش میشد؛نرفت،حالا داوطلب بلند میشه بره خودش دستی دستی بندازه جلو گلوله؟اون هم جلوی وحشی ترین آدم های روی زمین!خودتون و مضحکه این و اون نکنید و مدام نگید مجید راهی سوریه است.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...