فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
بسـمـ رب المهدے"عــجل الله تعالی فرجه الشریف
#یا_علی_جانم_مددی_مولا
💎#فراخوان_عاشقان_حسینی
💎#فراخوان_عاشقان_مهدوے
✍🏻 عاشقان امام زمان عجل الله... به نیت #رضای_خدا_جل_و_جلاله و
به نیت #سلامتی_و_ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چله داریم😍
هر کس لبیڪ گو است 🔹#بسم_الله✅
✍🏻شروع چله هامون بعد از تکمیل افراد چله
چله هامون👇🏻👇🏻👇🏻
#چله_دعای_عهد
#چله_یک_دعای_فرج
#چله_سه_سوره_مبارکه_توحید
#چله_سوره_مبارکه_حشر
🌟💫سروران ڪَرامـے شرڪت در همه چله ها #اجبارے_نیست
بودنتان در چله ها دلڪَرمے براے ادامه راه مون
✍🏻 حتے بــا شرڪت #در_یڪ_چله همـراهمـان باشـید ✅
اجرڪم عندالله
بسمــــ رب الحسین
یا علی جانم مددی مولا
👈🏻 عزیزانی که میخان در چله همراه مون باشن کلمه #لبیک_یا_مهدی رو به پی وی یکی خادمان چله بفرستن👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@zah202
@entezar_graph
@mohebezahra18
﷽
بسـمـ رب المهدے"عــجل الله تعالی فرجه الشریف
#یا_علی_جانم_مددی_مولا
💎#فراخوان_عاشقان_حسینی
💎#فراخوان_عاشقان_مهدوے
✍🏻 عاشقان امام زمان عجل الله... به نیت #رضای_خدا_جل_و_جلاله و
به نیت #سلامتی_و_ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چله داریم😍
هر کس لبیڪ گو است 🔹#بسم_الله✅
✍🏻شروع چله هامون بعد از تکمیل افراد چله
چله هامون👇🏻👇🏻👇🏻
#چله_دعای_عهد
#چله_یک_دعای_فرج
#چله_سه_سوره_مبارکه_توحید
#چله_زیارت امین الله
فضیلت زیارت امین الله
امام باقر علیه السلام در مورد فضیلت این زیارت فرمود:
«هر که از شیعیان، این زیارت و دعا را نزد قبر امیرالمؤمنین علیه السلام یا نزد قبر یکی از ائمه بخواند البته حق تعالی این زیارت و دعای او را در نامهای از نور بالا برد و مهر حضرت محمد(ص) را به آن زند و هم چنین محفوظ باشد تا تسلیم نماید به قائم آل محمد علیه السلام پس استقبال نماید صاحبش را به بشارت و تحیت و کرامت»
این زیارت، هم از زیارات مخصوص حضرت علی علیه السلام در روز عید غدیر و هم از زیارات جامعه است که نزد قبور هر یک از ائمه علیهم السلام میتوان خواند.
مفاتیح الجنان
🌟💫سروران ڪَرامـے شرڪت در همه چله ها #اجبارے_نیست
بودنتان در چله ها دلڪَرمے براے ادامه راه مون
✍🏻 حتے بــا شرڪت #در_یڪ_چله همـراهمـان باشـید ✅
اجرڪم عندالله
بسمــــ رب الحسین
یا علی جانم مددی مولا
👈🏻 عزیزانی که میخوان در چله همراه مون باشن کلمه #لبیک_یا_مهدی رو به پی وی یکی خادمان چله بفرستن👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@entezar_graph
@mohebezahra18
@zah202
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد