eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
9.5هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙🌷 ✍شفای بیمار با اهدای جز قرآن... 🔹یکی از دوستانم می گفت: مدتی بود که مادرم بیمار شده بود و خوب نمی شد نمی دانستیم برای بهبودیش چه باید بکنیم. 🔸تا اینکه اربعین از راه رسید و یادواره شهدا طبق معمول هر سال برگزار شد من هم توفیق حضور در این مراسم را پیدا کردم. 🔹طبق روال هر سال عکسهای شهدا را از داخل پوسترها چیده بودند و پشت هر عکس یک جزء از قرآن را نوشته بودند تا هر کس که دوست داشت بردارد و برای شهید مورد نظر قرآن بخواند.من در تلاوت قرآن کُند بودم و لنگ می زدم؛ به همین علت وقتی عکسها را جلویم گرفتند بر نداشتم نیم ساعت بعد پشیمان شدم و با خودم گفتم: کاش عکس یکی از شهدا را برداشته بودم و به نیّت شفای مادرم برایش قرآن می خواندم.در همین فکر بودم که برای بار دوم عکسها را جلویم گرفتند و یک عکس قسمتم شد.عکس متعلق به شهید مهدی مهدوی بود.از همان روز قرائت جزء قرآن را که پشت عکس مشخص شده بود شروع کردم؛ چون قرآن خواندنم کُند بود این کار مدتی طول کشید. 🔸شب همان روزی که جزء مورد نظر را ختم کردم در عالم خواب خودم را در خیابانی پُر از نور که دو طرفش درختانی سبز سر به فلک کشیده بودند دیدم؛ در حالی که شهید مهدوی و سیدی بزرگوار و نورانی به طرفم می آمدند. 🔹وقتی که به من رسیدند رو برویم ایستادند مهدی جلو آمد و از من به خاطر جزء قرآنی که برایش خوانده بودم تشکر کرد.بعد از این خواب دیری نپایید که حال مادرم رو به بهبودی رفت.
🌙🌷 ✍ماه رمضان بود جهاد نيمه شب تماس گرفت و گفت كه اماده شوم و به چند نفر ديگر از دوستانمان كه از افراد مورد اعتماد جهاد بودند بگويم حاضر شوند می‌خواهيم برويم جايی. ساعت نزديك ٢:٣٠،٣صبح بود در محلی كه قرار گذاشته بوديم همه جمع شديم. جهاد بعد از چند دقيقه گفت بچه ها سوار شويد! ماهم بدون اينكه چيزی بپرسيم سوار شديم. در راه كسی حرفی نزد و چيزی از او نپرسيد. ديديم در خانه ای ايستاد كه از ظاهر كوچه معلوم بود افراد ساكن در اينجا وضع خوبی ندارند. از ماشين پياده شد و ما هم همين طور نگاهش می‌كرديم، بسته‌ای از صندوق عقب ماشين درآورد و به من داد و گفت برو در آن خانه و اين را بده و بيا گفتم جهاد اين چيه؟! گفت كمی خوراكی، برو… چند قدم كه رفتم برگشتم و با تعجب نگاهش كردم، او هم مرا نگاه كرد و یك لبخند زد و گفت راه برو ديگر… رفتم سمت در و در را زدم. كسی آمد و بدون اينكه از من سوالی کند بسته را گرفت و تشكر كرد و رفت داخل خانه اون لحظه بود كه فهميدم جهاد قبلا هم اين‌كار را می‌كرده و برای آن ها چيزی می‌فرستاده و ما بی‌خبر بوديم و برای اينكه ممكن بود كسی بشناسدش نيامد بسته را بدهد تا قبل از شهادتش فقط چند نفر از خانواده اش اين را می‌دانستند و ان هم فقط بخاطر اينكه در ماه رمضان، ديروقت از خانه می‌آمد بيرون و دير هم برمی‌گشت آن‌ها خبردار باشند و نگرانش نشوند بعد از شهادتش بود كه همه فهميدند اون فرد، "شهيد جهاد عماد مغنيه" بوده است شهيد🕊🌹