🌼#خادمِمادر|توی خونه کاری نبود که برام انجام نده. گاهی که دور برم بود، میشنیدم زیر لب میگه: اللهم ارزقنا توفیق الشهادة میگفتم: آخه میثم جان این چیه که میگی؟ مگه الان دوران جنگه؟ با خنده جواب میداد: مامان! خدا روزی منو میده...
🌼#نمازشب|بعضی نیمه شبها پا میشد تا نماز بخونه. چون نمیخواست برق اتاق ما رو اذیت کنه، می رفت رو ایون توی تاریکی نماز میخوند.
🌼#خاکپا|خیلی وقتا مخصوصاً ماهرمضونا با اینکه مسافت تا پایگاه بسیج خیلی زیاد بود، اول صبح پا میشد و میرفت اونجا. همسایمون میگفت: اونقدر دلم میخواد اول صبح بیام و خاک زیر پایش رو به عنوان تبرک بردارم، اما خجالت میکشم
🌼#کمک_به_دیگران|حقوقش زیاد نبود، اما دست خیلیها رو گرفت. خیلیها مییومدند در خونه و می گفتن: اومدیم قرضی که از سید میثم گرفتیم رو پس بدیم... حتی تا مدتها بعد از شهادتش هم مردم مییومدن و میگفتند: این پول رو از سید میثم امانت گرفته بودیم.
🌼#دنبالشهادت|میگفت: مامان من سنت پیامبر [ازدواج] رو هم انجام دادم. فکر نمیکنم واجبی به گردنم مونده باشه. خدا رو شکر ازدواج هم کردم... اینا رو میگفت که بگه آمادهی شهادتم.
🌼#شهادت|دو هفته بعد از عقدش عازم سیستان و بلوچستان شد. یک ماهی از مأموریتش گذشته بود و فقط سه روز مونده بود که تموم بشه که گروهک ریگی سید میثم منو شهیدکردند
● واژهیاب:
#شهیدتراهی #شهدای_گیلان #شهدای_امنیت