💠 شهید محمد غفاری ۳۰ دی ماه سال ۱۳۶۳ دیده به جهان گشود
💠محمد رشته دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد ،اما پاسدار شدن را به دکتر بودن داد ترجیح داد .عاشق سپاه بود.
💠دانشگاه امام حسین(ع) درس خواند، با همکاری یکی از فرماندهان در زمینه مسائل نظامی کتاب نوشت.
🔹محمد نفراول چتر بازی و راپل شد.
🔹او آموزش خلبانی هم دیده بود، طوری بود که دست فرماندهشان به حساب میآمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بودند
💠۱۳ شهریور ماه سال ۹۰ در منطقه سردشت در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید.
#شهید_محمد_غفاری
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠 شهید محمد غفاری ۳۰ دی ماه سال ۱۳۶۳ دیده به جهان گشود 💠محمد رشته دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول ش
💠یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم
آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم.
💠 ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.
🔹 درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد.
🔹دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است
#شهید_محمد_غفاری
💠همدان عروس و دامادها را می آوردند دورتا دور امامزاده عبدالله و می چرخاندند.
🔹 محمد نظرش این بود که اطراف امامزاده نباید گناهی انجام شود. به خاطر همین گل و شیرینی می خرید و می رفت می داد به عروس و دامادها و با آنها صحبت می کرد که حرمت امامزاده را حفظ کنید.
🔹و بعد از شهادت محمد یکی از همان عروس و دامادها به منزل ما آمدند و گفتند : پسر شما باعث شده است که ما از زندگی پر از گناه برگردیم و رو به سوی یک زندگی معنوی برویم.
🌷راوی پدر شهید
#شهید_محمد_غفاری
«هر روز با قرآن»✨
•••••••••••••
#صفحه_600🍃🌹
سوره مبارکه #عادیات_قارعه_تکاثر🍃🌹
#جزء_30🍃🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به روح بزرگوارِ
#شهید_محمد_غفاری
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠همدان عروس و دامادها را می آوردند دورتا دور امامزاده عبدالله و می چرخاندند. 🔹 محمد نظرش این بود که
💠شب ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ به همدان آمد، شب احیا بود.
ساعت یک و نیم بود
🔹گفتم : احیا دیر نشود، گفت : مادر احیای من تویی، من به خاطر تو آمدم همدان.
تنم لرزید، پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است.
#شهید_محمد_غفاری
روزهایی که از محل کار به خانه می آمد با همه ی خستگی سعی می کرد با لبخندی بر لب وارد شود. در حالی که چشمانش از فرط بی خوابی و خستگی سرخ شده بود، اما همچنان گرم و صمیمی صحبت می کرد. بعد شروع به احوال پرسی و خنده می کرد. فضای بیرون را کاملا از یاد می برد.
#شهید_محمد_غفاری