eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
9.4هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿 🌺🌿 🌺🌿 🕊تلاوت این صفحه هدیه به محضر حضرت بقیه الله الاعظم روحنافداه 🕊 🔹به نیابت از و
•✨🕊• و سلام بر او ک میگفت: «اگه با شهدا رفیق بشی دیگه با هیشکی رفیق نمیشی...»
💠 حسرت شهادت 🔹 فرمانده ای داشت به نام . میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو! گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم کردم.. 🔹از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد.. گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! 🔹میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم ازخستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی هارو مینوشتم و پاکنویس میکردم! خلاصه سرماه که شد رفتم به نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..❗️آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! 🔰میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا گر تمام ما هستن! 🌹
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 ببینید | روایت شهید مصطفی صدر زاده از شهادت شهید حسین بادپا
📌خاطره ای از شهید"مصطفی صدرزاده" 🔸بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. 🔹مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم، وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم ▪️از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی، تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی، این وظیفه من است و حتما من این‌جا کم کاری کردم ▫️بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟ مصطفی هم پاسخ می‌داد: وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست، 🔻بقیه کارهای خانه وظیفه من است اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد. "زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود" https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
4.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو این صحنه‌ها ممکنه نگران بشید، خسته بشید، بترسید حتی ! ولی اینو بدونید تا مضطر نشید و نخوایم حضرت حجت (عج) نمیان باید مضطر شد. گوش کنید قوت قلب همه‌مون ♥️
شکر بی‌پایان خدایی را که محبت شهدا و امام شهدا را در دلم انداخت. 🕊🌱
872K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این یه تیکه از صحبت آقامصطفی صدرزاده خیلی حرف توشه که به خیلی از ماها میفهمونه، که شهادت درسته قشنگه، درسته عاقبت بخیریه، ولی اگه نیت کارهای خوب ما بشه برای شهادت، درست نیست! اُفَوض اَمری اِلی الله هرچی خدا بخواد..
💠در وصیت نامه این شهید بزرگوار خطاب به حضرت زینب هست :بی بی عزیزم مرا قاسم خطاب کن ،مرا قاسم خطاب کن و روی خون ناقابل من حساب کن 💠شهید صدر زاده از شهدای گمنام حاجت رفتن به سوریه را گرفته ،ایشون به زنده بودن شهدا و واسطه فیض بین خدا و بنده ها ایمان و یقین داشتند شهید مدافع حرم ما هم به زنده بودن شما ایمان داریم ،خواهش می کنیم برای ما هرآنچه خیر است از پروردگار مهربان بخواهید و برای ما و نسل ما دعا بفرمایید 🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷
رفتیم قم دیدن خانواده یکی از شهدای افغانستانی. گفت:اگه امشب شهید شما بود، برای شما چه کاری می کرد؟ گفتند:ما رو می برد بیرون. مصطفی آن روز برای زیارت به حرم نرفت و در عوض آنها را بیرون برد و خانه شان را جارو کرد. گفتم:بریم حرم زیارت کنیم. اما مصطفی جواب داد: حرم برای من یعنی همین. زیارت برای من یعنی اینکه الان از خانواده شهید تجلیل کنم و هر چقدر وقت دارم برای اینا بذارم. راوی: همسر شهید🕊🌹
-یکی از مهم‌ترین دغدغه‌هایش، برای ورود به دانشگاه این بود که جای بچه حزب‌اللهی‌ها در این فضاها کم است؛ مدام هم به من می‌گفت: خوب درس بخون و دکترا بگیر که بتونی کرسی استادی بگیری و خوراک‌فکری برای بچه‌های مردم درست کنی!📚