eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 گردان امام علی ع نمایشگاه ویژه شهید مدافع حرم مجید قربان خانی _محرم ۱۳۹۵ نزدیک یک سال از رفتن مجید می گذرد.اما برای پدرومادرش،انگار کمتر از یک ساعت گذشته و هنوز منتظرند.منتظر برگشتن پسرشان.حتی پیکر بی جان،بی دست و بی پا،ولی هرطور که هست،فقط برگردد. دوستان مجید در گردان امام علی ع،نمایشگاهی برایش برپا کرده اند.مهمان ویژه مراسم،خانواده مجید بود.افضل و مریم و عطیه،آرام آرام در نمایشگاه قدم می‌زدند و چند دقیقه پای یکی از عکس ها می ایستادند. غوغایی در دلشان بود.خیره می‌شدند به عکس و چشمان هرسه تایشان سرخ بود.مگر می توانستند خاطرات تلخ و شیرین مجید را،به دستان سرد و بی روح فراموشی بسپارند.حاج جواد از راه رسید و بعد از سلام و احوال پرسی ،آنها را به یکی از اتاق ها دعوت کرد. بین شان تا چند دقیقه،سکوت خیمه زده بود.افضل هم چنان آرام بود.حاج جواد یاد روزی افتاد که خبر شهادت مجید را داده بودند.نگاهی به افضل انداخت،تارهای سفید محاسن و موهای سرش،آن روز خیلی کم بود.ولی حالا که روی صندلی ،رو به روی حاج جواد نشسته بود،موهای سیاهش انگشت شمار بودند. حاج جواد شیرینی روی میز را تعارف کرد و چای برایشان ریخت.بخار استکان ها،کمی بالا می آمد و بعد محو میشد .تعارف میزبان،سکوت اتاق را شکست،بفرمایید، تلفن حاج جواد مدام زنگ می خورد.ولی تماس ها را رد می کرد و جوابشان نمیداد.دوست داشت کنار خانواده مجید بنشیند و از شهیدشان تعریف کند. آقا افضل گفت: _حاجی دست شما درد نکنه،خیلی برا مجید زحمت کشیدی ،ان شاءالله که شهید خودش،دستتون رو بگیره. _نفرمایید آقا افضل، من و دوستانم هرکاری هم براش بکنیم کمه. _مجید،شما و بچه های گردان رو خیلی دوست داشت،علی الخصوص این اواخر،احترام زیادی برای شما قائل بود. _مجید بچه با مرامی بود.یادش به خیر،بچه ها به شوخی گفته بودن،مجید اگه شهید بشی،کل یافت آباد را برات پارچه می‌زنیم، همین هم شد‌. وقتی مجید پرکشید ما اولین پارچه نوشته را زدیم و بیشتر از هفتاد یا هشتاد تا دادیم به شهرداری، تا توی یافت آباد نصب کنن.همون موقع ها هم بود که کلنگ سالن ورزشی را زده بودیم.بچه ها بهش میگفتن،:مجید،اگه شهید بشی،ما یه جایی رو به نامت میکنیم. سالن که ساخته شد،فکر کردیم اسمش را چی بذاریم؟گفتیم شهدای یافت آباد. ولی با شهادت مجید،اسم سالن را هم گذاشتیم براش. حاج جواد حرفش را زد و آهی کشید. هر چهار نفر ساکت بودند.مریم دوست داشت از روزهای انارکی بداند.همان روزهایی که مجیدبرای آموزش نظامی رفته بود،يا کمی قبل تر،وقتی با عمو جمال می رفت گشت،يا باز هم برگردد عقب تر،از همان روزهایی که مجید، معنی دفاع از حرم را فهمیده بود.مریم با حال و هوای پسرش آشنا بود.می‌دانست مجید ،حواسش به سفره خانه اش و رفقایش بود.به فکر دفاع از حرم نبود.با این وجود،مریم خودش هم مانده بود که چه طور مجید،به کل حال و هوایش عوض شد .حالا دوست داشت از اولین روزهای آشنایی حاج جواد و مجید بداند. 😔😔 🌷🕊 💥ادامه دارد...