eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 دو سه ماه بعد جشن تولد یکی از دوستان مجید بود.او همیشه در جشن تولدها و مهمانی های شبانه،میدان دار بود.اولین بارش بود که به مهمانی نیامده بود.همه تعجب کرده بودند.بیشتر مهمان ها،به خاطر مجید می آمدند . _اگه مجید باشه،ما هم میایم.اون که باشه،خوشگذرونی هامون کامله کامله. همیشه به مجید می گفتند: _خوش به حالت!تو پیر نمیشی پسر،خوشا به حال خونوادت و زنت. _برا چی غصه ی دنیا رو بخورم. بی خیال بابا،من هرچی دارم، همان روز خوش می گذرونم و کِیفِش رو میکنم.مگه احمقم بشینم غصه بخورم،که از مال دنیا کم دارم؟ به هرحال مجید به جشن تولد نرفته بود و به رفقایش گفته بود فراخوان داریم. _فراخوان چیه مجید؟اینم حتما از اون مسخره بازی هاته،بی خیال داداش،ما رو سر کار نذار.کجا دعوت بودی که میخوای بپیچونی؟ما خودمون تهِ ته این خطیم. _پیچوندن چیه،نمیتونم بیام.فراخوان دارم حامد چند روز بعد از جشن تولد،به مجید رسید.تا او را دید،تعجب کرد.اول از تیپ مجید،بعد هم‌ از حرف هایی که میزد.مجید که همیشه تی شرت و شلوار لی می پوشید،حالا پیراهنی ساده و شلواری پارچه ای پوشیده بود. _مجید،چرا تیپت عوض شده؟ _اولا سلام،دُیماً من از این به بعد،ساده حال میکنم. مشکلیه؟ _تو که همیشه سه تیغه میکردی،حالا چی شده ریش گذاشتی؟ _گیرنده حامد،بی خیال شو،یکی از فامیل هامون فوت شده.دیگه؟ رفیقش مانده بود و پیش خودش میگفت:((این واقعا مجید دو سه ماه پیشه؟خدایا!من خوابم یا مجید؟)). هیچ کدام خواب نبودند. همه چیز واقعیت داشت. با این حال حامد،دست از سرش برنمی داشت و یک ریز کنجکاوی میکرد. _حامد،من میخوام برم سوریه. _برا چی سوریه؟ _میخوام مدافع حرم دیگه چیه؟حرف بزن ببینم چی میگه؟ _ببین،یه عده تکفیری تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب رو بگیرن و بعد هم خرابش کنن.ما میخوایم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم،تا داعشی ها به حرم بی بی جانمون نگاه چپ نکنن.بعد هم این داعشی های پدرسوخته،هدفشون ایرانه.ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که پاشون به اینجا نرسه. _مجید، آخه تو رو میبرن؟ _آره، رفتم گردان ثبت نام کردم.چندتایی از بچه های بالا رو هم دیدم.فقط یه مشکلی دارم. _چه مشکلی مجید جون؟ _این خال کوبی برام دردسر شده.نمیدونم باهاش چی کار کنم؟ مجید روزی بیست تا قلیان برای خودش چاق میکرد،هفته ای چند تا دعوا راه می انداخت و دوستش حامد، همه این ها را می‌دانست. _مجید قلیون رو چی کارش کردی؟اگه توی سفره ی خونه ،قلیون روی نبود،نمیتونستی کار کنی.تو اگه جلو دستت ،توی نیسان و زانتیات قلیون نبود،نمیتونستی رانندگی کنی،حالا چی شده؟ _همه رو گذاشتم کنار.برا این که برم سوریه،دور همه چیز،خط قرمز کشیدم. 💥ادامه دارد... 💐 مجید نگاهی به ساعتش انداخت.به اذان مغرب ،چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود.هوا کم کم داشت،گرگ و میش میشد _حامد بیا بریم مسجد،به نماز جماعت برسیم، چشمان حامد گرد شد.با تعجب و ذهنی پر از سوال گفت: _مجید خوبی؟کجا بریم؟مسجد؟گفتی چی کار کنیم؟نماز؟ _آره،بیا بریم حالت رو خوب کنم. _مجید، تو چی زدی؟راستش رو بگو ،مارکش چی بوده که از این رو به اون رو شدی؟ _بیا بریم حامد،این قدر هم حرف مفت نزن. _مجید ما فقط محرم به محرم،اون هم دهه ی اول میریم حسینیه. تازه مسجد هم نمیریم.بعد هم تموم،تا سال دیگه‌.ولمون کن تو هم. _بهت میگم بیا بریم مسجد. میخوام حالت رو خوب کنم.بیا بریم. سوار موتور شدند و رسیدند دم مسجد.حامد مات مانده و دو دل بود.نمی دانست مجید،هدفش از این کارها چه است؟هرچند از زندگی مجید بی خبر نبود،ولی حالا از کارش سر در نمی آورد.دم در مسجد،موتور را روی جک گذاشتند و رفتند داخل حیاط. _حامد بیا بریم وضو بگیریم. _وضو؟وضو دیگه برا چی،ما دهه محرم میریم حسینیه، وضو نمی گیریم. _بی وضو که نمیشه نماز خوند. _من اصلا وضو بلد نیستم. _منم بلد نبودم،یاد گرفتم.ببین من چی کار کنم،تو هم همون کار رو بکن. _تو که می‌گفتی مهم دله،دل که پاک باشه کافیه.پس نماز برا چیه دیگه؟ _این ها مال قبل بود،حالا دیگه فهمیدم این حرف اشتباهه.عمل و دل باید با هم پاک باشن. خنده ی حامد رهایش نمی‌کرد.فکر میکرد مجید این دفعه هم،مسخره بازی در آورده و سرکارش گذاشته. خنده ای کرد،نگاهی به مجید انداخت و باری به هرجهت ،وضویی گرفت.مجید با عصبانیت گفت؛ _چرا اینقدر میخندی؟نماز خوندن مگه مسخره بازیه؟بیا بریم تو مسجد. _من نماز بلد نیستم. _آخرین باری که نماز خوندی کی بود؟ _والله چی بگم؟روم پیش خدا سیاهه،زمان مدرسه،از ترس انتظامات الکی تو صف نماز،دولا و راست میشدم.همین،تموم شد رفت.بعد هم که ترس نمرهٔ انضباط از سرم افتاد،هرچی مادرم نماز نماز می‌کرد، یه گوشم در بود و یکی دروازه.هرقدر که حرص و جوش خورد، بی فایده بود.