💐#مجید_بربری
#قسمت_57
سربازیش که تموم شد،به من پیشنهاد داد قهوه خونه بزنیم.پیشنهاد خوبی به نظرم می اومد.اون زمان زیاد به قهوه خونه ها رفت و آمد داشتیم و از اوضاع مالی شون بی اطلاع نبودیم.با یکی از دوستامون شروع به کار کردیم.اوایل،اوایل که میگم منظورم هفته اوله،مشتری آنچنانی نداشتیم.هنوز یک هفته نشده بود که قهوه خونه،هر نیم ساعت یک مرتبه،پر و خالی میشد.مجید با نصف بچه های یافت آباد رفیق بود و همه روی حساب او می اومدند.مجید با دسته های رفیق دو سه نفره گرفته،تا بیست نفره نمی نشست و قلیون می کشید و چایی هورت می کشید و بگو بخندش،تا چند مغازه اون طرف تر هم می رفت.قلیون کشیدنش به روزی پنج تا،بعد ده پونزده تا و حتی به بیست تا هم رسیده بود.ورق بازی هم رو شاخش بود.اگه نمی رفت وسط بازی دوستاش،اصلا انگار بازی،بازی نمیشد.مدتی بعد اون قهوه خونه رو فروختم به شریکم و یه زمین جهارصدو پنجاه متری خالی گرفتیم و شروع به ساخت کردیم.مجید هر جا میرفت،پیش همه ی دوستاش افاده می اومد و می گفت:قهوه ی خونه عرفان مال منه،کامل شد منتظرتون هستم.
قهوه خونه توی خیابون عرفان بود و ما هم اسمش رو عرفان گذاشتیم.ولی بین بچه های یافت آباد و محله های دیگه به قهوه خونه ((مجید بربری))معروف بود.از چند ماه قبلش ،هرجا می نشست ،می گفت قهوه خونه خودمه،بیاین مهمون خودم.وقتی مشتری ها می اومدن و یه دل سیر قلیون می کشیدن و خوش می گذروندن و می خواستند برن،تازه موقع حساب کردن متوجه می شدند که قهوه خونه مال مجید بربری نیست و مال دایی مجیده. هشت ماه قهوه خونه عرفان را داشتیم و بعد جمع کردیم و رفتیم فرحزاد.فرحزاد،راهش یه کمی تا یافت آباد دور بود و مجید نیومد.رفیق هاش براش مهمتر از هرچیزی بودن.چون رفقاش هرروز نمی تونستند به فرحزاد بیان،مجید هم نیومد.گاهی دو سه هفته یه بار،سری به ما میزد.یک سال بعدش رفتیمسولوقون که سر و کله مجید دوباره پیدا شد.مدتی که قهوه خونه رو داشتیم،صبح تا ظهر می رفتم شهرداری.چون کار قهوه خونه از سه چهار بعدازظهر تا دوازده شب بود. یه مدت کمر درد ناجوری منو گرفت،به جای خودم مجید رو گذاشتم. صبح بازیافت های شهرداری رو جمع میکرد. یه سال نیسان من دستش بود و کار می کرد. سال نور و یک بود.هشت صبح شروع میکرد،ده صبح توی قهوه خونه حاج مسعود ،بساط قلیون کشیدن و شوخیش به راه بود. ماهی دو میلیون تومن ازم می گرفت،تازه روزی چندتا بار مجانی ،واسه دوستاش جابجا میکرد.
#قسمت_58
وقتی خواستم نیسان رو بفروشم،خلافیش یک میلیون و ششصد هزار تومان شده بود،بابت مدتی که دست مجید بود.بهش گفتم:میخوام ماشین رو بفروشم،خلافیش رو هم گرفته م.
_خب به من چه؟
_یه ساله که دست تو بوده.اینقدرم خلافیش شده!
_چرا به من میگی؟
_یه ساله دست تو بوده.نزدیک دو میلیون خلافی داره!
_به من ربطی نداره.خودت ببر بده!
وقتی مجید شهید شد،من و مهرشاد دوره افتادیم ببینیم به کسی بدهکار است یا نه.حاج مسعود اولین نفر بود.وقتی رفتم پول قلیون های مجید رو حساب کنم،گفت:
_قهوه خونه من،مال مجیده.من بهش بدهکارم.مجید میاومد،دویست نفر هم دنبالش می اومدن.
بعدا فهمیدم که حاجی از مجید پول نمی گرفته و مجید هم پول نمی داده.یه بار مهرشاد آپاندیسش درد گرفت و رفت بیمارستان عمل کرد.گاهی من می رفتم پای تختش،گاهی هم مجید.یه روز مجید رفت و من هم بعدش رفتم.از راهرو سمت اتاق مهرشاد می رفتم،به جای بوی الکل و آمپول و داروها،بوی تنباکوی ی میوه ای به مشامم خورد.تعجب کردم.فکر کردم احتمالا این بو،از قهوه خونه توی دماغم مونده.هرچی به اتاق مهرشاد نزدیک تر می شدم،بوی تنباکو بیشتر میشد.حدس هایی میزدم،ولی گفتم با چشم خودم ببینم.از لای در اتاق که نگاه کردم،دیدم دود و دمی که توی بیمارستان راه افتاده،کار مجیده.دوتایی،دایی و خواهرزاده در اتاق رو بسته بودند و قلیون می کشیدند.مجید قلیون رو کنار یکی از تخت ها گذاشته بود و به یه بیمار دیگه،که پاش شکسته بود،گاهی یه پک میداد،تا به قول خودش؛((بزنه به بدن!)).از این کارها زیاد میکرد،ولی هیچ وقت اطراف مواد مخدر نرفت.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...