#متن_خاطره
🌷 میگفت :
اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را فقط برای رضای خدا، انجام دهد؛ مطمئن باشید زندگی اش عوض میشود و تازه معنای زندگی کردن را میفهمد...
📚 شهید ابراهیم هادی
⚘ شادی روح شهدا صلوات
#خاطره
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
#متن_خاطره|پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهجالبلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده...
#متن_خاطره
🌷 میگفت اسیر بازی دنیا نشیم
بخندیم به این بازی و با صاحب بازی
معامله کنیم که معاملهای سراسر سود است!
اگر کار برای خداست، پس گفتنش برای چیست؟!
📚 شهید حسین خرازی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🔸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد...
#متن_خاطره|نجف آباد اصفهان که بودیم؛ یه پیرزن سراغ حاج احمد رو میگرفت. وقتی حاجی برا سرکشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو، رفت...
یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. میگفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسرِ پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیهای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده، تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسرِ پیرزن آزاد شده بود..
👤خاطرهای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی
📚منبع: فصلنامه نگینایران، شماره۱۶، صفحه۲۷
#شهیداحمدکاظمی
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
#متن_خاطره
🌷 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرف هایم گوش کرد، گفت: تو چقدر قرآن میخونی؟ گفتم: اگه وقتی بشه میخونم؛ ولی وقت نمیشه. بیست و چهار ساعته دارم میدوم. گفت: نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر میخونی؟ باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه! گفتم: چطور آقا مهدی؟ گفت: تو با همون ایمان سنتیای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوختهای نداری؛ نه مطالعهای داری، نه قرآن میخونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایهای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من میگم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو ببند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.
📚 شهید مهدی باکری، کتاب ف.ل.۳۱، ص۲۱۴،