eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.1هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت اول همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه. آدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار. می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه. دو سال بعد هم عروسش کرد. اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم. بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد. می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم. مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت. یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد. به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی. شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند. دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره. مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد. این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود. مردها همه شون عوضی هستن. هرگز ازدواج نکن. هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید. روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه. بالاخره اون روز از راه رسید. موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود، با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه، دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه. تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم. وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم. بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: - ولی من هنوز دبیرستان... خوابوند توی گوشم. برق از سرم پرید. هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد. - همین که من میگم. دهنت رو می بندی میگی چشم. درسم درسم! تا همین جاشم زیادی درس خوندی. از جاش بلند شد. با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت. اشک توی چشم هام حلقه زده بود. اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم. از خونه که رفت بیرون، منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دوید توی خیابون. - هانیه جان، مادر، تو رو قرآن نرو. پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه. برای هر دومون شر میشه مادر، بیا بریم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود. من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم. به هیچ قیمتی. ♦️ادامه دارد...
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد. تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد. بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت، زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم. نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود. و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد. به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه. تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد. _طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده. علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: _به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا... مادرم پرید وسط حرفش: _حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد. _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته. این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود. شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد. _من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت، دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد. - بیخود کردن. چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد.‌ هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال. _یه شرط دارم! باید بذاری برگردم مدرسه..... ♦️
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت سوم با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود. اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف. روی همه چیز فکر کردم. یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم. برای اولین بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم. به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه. از طرفی این جمله اش درست بود. من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم. حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره. اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم. یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم. وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب شیرینی خوردیم. بله، داماد طلبه است. خیلی پسر خوبیه. کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم. اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد. البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزدیک دو ماه بعد... پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد. با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر. بعد هم که یه عصرانه مختصر، منحصر به چای و شیرینی. هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی. هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن: هانیه تو یه احمقی. خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بی پول. به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی. دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی. گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید. گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده. من جایی برای برگشت نداشتم. از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی. حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی. واقعا همین طور بود... ♦️ادامه دارد...
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت چهارم اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره. اونم با عصبانیت داد زده بود، از شوهرش بپرس و قطع کرده بود. به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید. با نگرانی تمام گفت: _سلام علی آقا. می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون. امکان داره تشریف بیارید؟ _شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید. من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام. هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است. فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید، بالاخره خونه حیطه ایشونه. اگر کمک هم خواستید بگید. هر کاری که مردونه بود، به روی چشم. فقط لطفا طلبگی باشه. اشرافیش نکنید. مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد. اشاره کردم چی میگه؟ و از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: _میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای. دوباره خودش رو کنترل کرد‌. این بار با شجاعت بیشتری گفت. علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم، البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن. تا عروسی هم وقت کمه و... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد؟ هنگ کرده بود. چند بار تکانش دادم. مامان چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد؛ _گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد. تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم. فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود. برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمیکرد. حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه. یه مراسم ساده. یه جهیزیه ساده. یه شام ساده. حدود 60 نفر مهمون. پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت. برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار خوشحال بودم. علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود. اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم. برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم. بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت. غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید. - به به، دستت درد نکنه. عجب بویی راه انداختی. با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم. انگار فتح الفتوح کرده بودم. رفتم سر خورشت، درش رو برداشتم، آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود، قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد. نه به اون ژست گرفتن هام، نه به این مزه. اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود... گریه ام گرفت. خاک بر سرت هانیه. مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر. و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد. خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت... - کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم. قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه. همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علی آقا. برو بشین الان سفره رو می اندازم. یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون. - کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن. شاید بهت کمتر سخت گرفت. - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه. به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا. من و گریه؟! تازه متوجه حالت من شد. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد. _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید. با خودم گفتم: مردی هانیه! کارت تمومه. چند لحظه مکث کرد. زل زد توی چشم هام. _واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. _آره. افتضاح شده. با صدای بلند زد زیر خنده. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. غذا کشید و مشغول خوردن شد. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه. یه کم چپ چپ، زیرچشمی بهش نگاه کردم؛ - می تونی بخوریش؟ خیلی شوره. چطوری داری قورتش میدی؟ ♦️ادامه دارد...
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت پنجم از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت. - خیلی عادی. همین طور که می بینی. تازه خیلی هم عالی شده. دستت درد نکنه. - مسخره ام می کنی؟ - نه به خدا. چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم. جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون. سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود، که اصلا درست دم نکشیده بود! مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد. _مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی. سرش رو آورد بالا، با محبت بهم نگاه می کرد. _ برای بار اول، کارت عالی بود. اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود، اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت، برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد. هر روز که می گذشت، علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم. من که به لحاظ مادی همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام. علی یه طلبه ساده بود، می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته، چیزی بخوام که شرمنده من بشه. هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت. مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره. علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم، اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد. مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی، نباید به زن رو داد، اگر رو بدی سوارت میشه. اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم. 9 ماه گذشت. 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود. اما با شادی تموم نشد. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد. مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات، مژدگانی هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد. مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد. مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم. هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. خنده روی لبش خشک شد. با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد. چقدر گذشت؟ نمی دونم. مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین. - شرمنده ام علی آقا، دختره نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش. با همون حالت، رو کرد به مادرم، حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید. ♦️ادامه دارد...
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت ششم مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون. اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود، با صدای بلند زدم زیر گریه، بدجور دلم سوخته بود. - خانم گلم، آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست، برکت زندگیه، خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده، عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود. و من بلند و بلند تر گریه می کردم. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود مادرم بیرون اتاق، با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه. بغلش کرد. در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد، حتی پلک نمی زد. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود، دانه های اشک از چشمش سرازیر شد. - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی، حق خودته که اسمش رو بزاری، اما من می خوام پیش دستی کنم. مکث کوتاهی کرد، _زینب یعنی زینت پدر. پیشونیش رو بوسید، _خوش آمدی زینب خانم و من هنوز گریه می کردم. اما نه از غصه، ترس و نگرانی. بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت. خودش توی خونه ایستاد. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد، مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود. تا تکان می خوردم از خواب می پرید، اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته، پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد، با اون حجم درس و کار، بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش، چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار. - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. مثل سیل از چشمم پایین می اومد. - تو عین طهارتی علی، عین طهارت. هر چی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه. من گریه می کردم. علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد. زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روی زمین، پشت میز کوچک چوبیش. چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم. عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته. توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم. حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش. حالش که بهتر شد با خنده گفت: _عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم. منم که دل شکسته، همه داستان رو براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد، یه نیم نگاهی بهم انداخت. - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد. سکوت عمیقی کرد، _می خوای بازم درس بخونی؟ ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوازدهم اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه، - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش، خنده اش گرفت. - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ - علی، جون من رو قسم بخور، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ صدای خنده اش بلندتر شد. نیشگونش گرفتم، - ساکت باش بچه ها خوابن. صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید. - قسم خوردن که خوب نیست. ولی بخوای قسمم می خورم. نیازی به ذهن خونی نیست، روی پیشونیت نوشته. رفت توی حال و همون جا ولو شد، - دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چایی رفتم کنارش نشستم، - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم، تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن. - اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگ های من تمرین کن. - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد، - رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم. و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش. - پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی. و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم. بیچاره نمی دونست، بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت. - بزار اول بهت شام بدم، وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم. کارم رو شروع کردم. یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد. هی سوزن رو می کردم و در می آوردم، می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم. نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم. ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم، - آخ جون، بالاخره خونت در اومد. یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده، زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد. خندیدم و گفتم، - مامان برو بخواب، چیزی نیست. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چیزی نیست؟ بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من. علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد. - چیزی نشده زینب گلم. بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد. سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد. حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم. اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم. هر دو دست علی، سوراخ سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون. روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد. من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش. بو می کشیدم کجاست. تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر، امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه. ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت سیزدهم بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه. زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد. تو اون اوضاع، یهو چشمم به علی افتاد. یه گوشه روی زمین، تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود. با عجله رفتم سمتش، خیلی بی حال شده بود. یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش. تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد، اما فقط خون بود. چشم های بی رمقش رو باز کرد. تا نگاهش بهم افتاد دستم رو پس زد. زبانش به سختی کار می کرد، - برو بگو یکی دیگه بیاد. بی توجه به حرفش، دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم. دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت. سرش داد زدم، - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود، سرش رو بلند کرد و گفت، - خواهر، مراعات برادر ما رو بکن، روحانیه. شاید با شما معذبه. با عصبانیت بهش چشم غره رفتم، - برادرتون غلط کرده، من زنشم. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم. محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم، تازه فهمیدم چرا نمیخواست من زخمش رو ببینم. علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن. اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب. دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم. از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن. یه علی بودن. جبهه پر از علی بود. بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم. دل توی دلم نبود. توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم، اما تماس ها به سختی برقرار می شد. کیفیت صدای بد و کوتاه. برگشتم. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان. علی حالش خیلی بهتر شده بود. اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود. - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی. خودش شده بود پرستار علی. نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه. تازه اونم از این مدل جملات. همونم با وساطت علی بود. خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم، - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم، تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم، باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه. و علی باز هم خندید. اعتراض احمقانه ای بود. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم. ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت چهاردهم بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره. اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره. بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن، هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش. دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه. مراقب پدرم و دوست های علی باشم یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد. یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم. نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن. قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون. توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود. راس ساعت زنگ خونه رو زد. بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده، - بابا، بابا، مامان، مریم رو زد. علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد. اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد. تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن. اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر، پدرم. علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت. نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت، - جدی؟ واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون ها و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود. داستان شون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت، - خوب بگید ببینم، مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد. و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن، با دست چپ. علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من. خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد، - خسته نباشی خانم. من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام. و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود. بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن. منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین. از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. اون روز علی، با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد. این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من. این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم. هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت. عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون. پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد. دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم. علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود، - هانیه، چند شب پیش توی مهمونی تون، مادر علی آقا گفت، این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه. جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم. به زحمت خودم رو کنترل کردم. - به کسی هم گفتی؟ یهو از جا پرید، - نه به خدا، پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم. دوباره نشست. نفس عمیق و سنگینی کشید. - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم. با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم. - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید، هر کاری بتونم می کنم. گل از گلش شکفت. لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد. توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود، موضوع رو غیرمستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن. البته انصافا بین ما چند تا خواهر، از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود. حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود. خیلی صبور و با ملاحظه بود، حقیقتا تک بود. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت. اسماعیل، نغمه رو دیده بود. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید. تنها حرف اسماعیل، جبهه بود، از زمین گیر شدنش می ترسید. ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت پانزدهم این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعیل که برگشت، تاریخ عقد رو مشخص کردن  و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن. سه قلو پسر. احمد، سجاد، مرتضی و این بار هم علی نبود. حالم خراب بود. می رفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم. قاطی کرده بودم؛ پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت. برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در. بهانه اش دیدن بچه ها بود. اما چشمش توی خونه می چرخید. تا نزدیک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد. - این شوهر بی مبالات تو؛ هیچ وقت خونه نیست. به زحمت بغضم رو کنترل کردم. - برگشته جبهه حالتش عوض شد. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه. چهره اش خیلی توی هم بود. یه لحظه توی طاق در ایستاد. - اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت. حلالم کن بچه سید. خیلی بهت بد کردم. دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش. شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد. از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون. بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد. بچه ها رو گذاشتم اونجا. حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم... - باید برم. امانتی های سید. همه شون بچه سید.. و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در . مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید. - چه کار می کنی هانیه؟ چت شده؟ نفس برای حرف زدن نداشتم. برای اولین بار توی کل عمرم. پدرم پشتم ایستاد. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون. - برو ... و من رفتم ... احدی حریف من نبود. گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی باید برم جلو. دیگه عقلم کار نمی کرد. با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا. اما اجازه ندادن جلوتر برم. دو هفته از رسیدنم می گذشت. هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن. آتیش روی خط سنگین شده بود. جاده هم زیر آتیش. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه. توپخونه خودی هم حریف نمی شد. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن. ارتباط بی سیم هم قطع شده بود. دو روز تحمل کردم. دیگه نمی تونستم. اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود. ذکرم شده بود علی علی.. خواب و خوراک نداشتم. طاقتم طاق شد. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم. یکی از بچه های سپاه فهمید دوید دنبالم.. - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه. با عصبانیت داد زد.. - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ رسما قاطی کردم ... - آره. دارن حلوا پخش می کنن. حلوای شهدا رو. به اون که نرسیدم. می خوام برم حلوا خورون مجروح ها. - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست. بغض گلوش رو گرفت. به جاده نرسیده می زننت. این ماشین هم بیت الماله. زیر این آتیش نمیشه رفت. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن. - بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان. من هم ملک نیستم. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن. و پام رو گذاشتم روی گاز. دیگه هیچی برام مهم نبود. حتی جون خودم ... "و جعلنا.." خوندم. پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و می رفتم. حق با اون بود. جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته. بدن های سوخته و تکه تکه شده. آتیش دشمن وحشتناک بود. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود. تازه منظورش رو می فهمیدم. وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن؛ واضح گرا می دادن؛ آتیش خیلی دقیق بود. باورم نمی شد. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو. تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن. با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم. دیگه هیچی نمی فهمیدم. صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن. چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم. غرق در خون.. تکه تکه و پاره پاره.. بعضی ها بی دست.. بی پا.. بی سر.. بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده.. هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود.. تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم.. ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت شانزدهم بالاخره پیداش کردم. به سینه افتاده بود روی خاک. چرخوندمش؛ هنوز زنده بود. به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد. سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون. از بینی و دهنش، خون می جوشید. با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید. چشمش که بهم افتاد. لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد. با اون شرایط هنوز می خندید. زمان برای من متوقف شده بود. سرش رو چرخوند. چشم هاش پر از اشک شد. محو تصویری که من نمی دیدم. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم. پرش های سینه اش آرام تر می شد. آرام آرام آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود. پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا علی الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان سوختند و چشم از دنیا بستند صلوات. وجودم آتش گرفته بود. می سوختم و ضجه می زدم. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم. صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد. از جا بلند شدم بین جنازه شهدا علی رو روی زمین می کشیدم. بدنم قدرت و توان نداشت. هر قدم که علی رو می کشیدم محکم روی زمین می افتادم. تمام دست و پام زخم شده بود. دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش. آخرین بار که افتادم چشمم به یه مجروح افتاد. علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش. بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن. تا حرکت شون می دادم ناله درد، فضا رو پر می کرد. دیگه جا نبود مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم. با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه... آمبولانس دیگه جا نداشت. چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم. پیشونیش رو بوسیدم - برمی گردم علی جان. برمی گردم دنبالت. و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس آتیش برگشت سنگین تر بود فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان. بیمارستان خالی شده بود فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید. باورش نمی شد من رو زنده می دید. مات و مبهوت بودم ... - بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط. به زحمت بغضش رو کنترل کرد. - دیگه خطی نیست خواهرم. خط سقوط کرد. الان اونجا دست دشمنه. یهو حالتش جدی شد. شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب. فاصله شون تا اینجا زیاد نیست. بیمارستان رو تخلیه کردن. اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه. یهو به خودم اومدم. - علی.. علی هنوز اونجاست. و دویدم سمت ماشین. دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد. - می فهمی داری چه کار می کنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده.. هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد؛ سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد. - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده بیان دنبال مون. من اینجا، پیششون می مونم. سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد - بسم الله خواهرم. معطل نشو. برو تا دیر نشده. سریع سوار آمبولانس شدم. هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم. - مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون. اومد سمتم و در رو نگهداشت ... - شما نه. اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم. ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره. جون میدیم ولی ناموس مون رو نه. یا علی گفت و در رو بست.. با رسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید. پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت. جهت شادی ارواح طیبه شهدا صلوات... ♦️ادامه دارد...
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و یکم من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز، با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب؟ فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه. اما به شدت اشتباه می کردن. هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم، خواهر و برادرهام. من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود. با یه علامت سوال بزرگ، - بابا، چرا من رو فرستادی اینجا؟ دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود. اگر دقت می کردی، مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن. تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد. جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود. همه چیز، حتی علاقه رنگی من، این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و... ‌. گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد. حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت. هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد. فقط یه چیز از ذهنم می گذشت، - چرا بابا؟ چرا؟ توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم. بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید. اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان. همه چیز فوق العاده به نظر می رسید، تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم. رختکن جدا بود، اما... آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت. ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی. چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم. حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود. برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم، - اونها که مسلمان نیستن. تو یه پزشکی. این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته؟ اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد. خواست خدا این بوده که بیای اینجا. اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد. خدا که می دونست تو یه پزشکی. ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده. شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم، - بابا، من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبه ات رو... آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود، وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم، _ خدایا! توکل به خودت. یازهرا، دستم رو بگیر. از جا بلند شدم و رفتم بیرون؟ از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم. پرستار از داخل گوشی رو برداشت؟ از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم، شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و... از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی. چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه. دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم. اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت. نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن. دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم. شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت. ♦️ادامه دارد...