🌹#مدافع_عشــــق
#قسمت_هشتم
نزدیڪ غروب، وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم آخرای این سفر چند عڪس از #تو بگیرم...📷
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم..
زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...🌷🌷
و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهت به سرخـے آسمان است.
پشت بمن هستـے و زیر لب زمزمه میڪنـے:
#ازهرچہ_ڪه_دم_زدیم....آنهادیدند😢...
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم...
اما...
💞
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرا نداشتی...آن هم در آن خلوت...
از جا میپری! مے ایستـے و زمانـے ڪه رو میگردانـے سمت من، پشت پایت درست لبهی تپه،خالـے میشود و...
از سراشیبـےاش پایین مےافتـے.😓😨😮
سرجا خشڪم میزند #افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدا را ازحنجره ام بیرون میڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!...
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـے دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےواست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را گرفته ای...
فڪرخنده داری میڪنم #یعنی_ازدردگریه_میکنه!!
اما...تو... حتماض اشڪهایت ازدسر بهانه نیست...علت دارد...علتـے ڪه بعدها آن را میفهمم...
سعـے میڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و بسرعت بلند میشوی...
قصد رفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم...#هنوزکمی_میلنگد...😣
تمام جرئتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم...
_ اقای هاشمی....اقا #سید... یڪ لحظه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
آقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـے ڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر #صدای من راحت شوی...
محڪم به پیشانـے میڪوبم...
#یعنیا_خراب_کارتر_ازتوهست_عاخه؟؟؟
#چقد_عاخه_بےعرضـــــه😭
💞
آنقدر.نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشوی...
#چقدرعجیبـے...
یانه...
#تودرستی..
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که...
دراصل چقدر من #عجیبم....
💞
✍ ادامه دارد ...