🌹طلب شفا از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🌹
امام صادق علیه السلام: عليكم بالزهراء استغيثوا بأسمها ونادوا مولاتكم فاطمة وحينئذ تقضى حاجتكم وتنالون مطلبكم.
بر شما باد که بر حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل شوید. او را به نامش بخوانید و با مقام ولایتش سخن بگویید. هرگاه که چنین کردید، حاجتتان برآورده می شود و به خواسته تان می رسید.
اسرارالفاطمیه، ص 37
أنه إذا كان وعك ( أي أصابه الحمى ) استعان بالماء البارد، ثم ينادي حتى يسمع صوته على باب الدار: يا فاطمة بنت محمد.
هرگاه امام باقر علیه السلام دچار بیماری می شد و تب می کرد، آب خنک می نوشید و با صدای بلند صدا می زد: یا فاطمه بنت محمد، به گونه ای که اهالی خانه این صدا را می شنیدند.
اصول كافی، ج 8 ، ص 109
امام صادق علیه السلام: همانا خداوند به جای فدک، اطاعت بیماری تب را به ایشان عطا کردند. بیماری تب از حضرت زهرا سلام الله علیها اطاعت می کند. پس هر کس که حضرت زهرا سلام الله علیها و فرزندانش را دوست دارد، هرگاه مبتلا به تب شد، هزار مرتبه سوره توحید را بخواند، سپس از خداوند به حق حضرت زهرا سلام الله علیها شفای بیماری خود را بخواهد، به اذن خدا تب از او برطرف میشود.
مكارم الاخلاق، ص 366
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 نمیدانستیم چهكار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم. سريع رفتيم سراغ ديگر بچهها
#سلامبرابراهیم۱📚
یک ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال
و روز خوبي نداشتند.
هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم.
براي ديدن يكي از بچهها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود.
وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد.
بعد گفت: بچهها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن
باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
يكي ديگر از بچهها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا
بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيست.
ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان
•••
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم
مرخصي نميآيد، با بهانههاي مختلف بحث را عوض ميكرديم!
مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خالصه هر روز چيزي ميگفتيم.
تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚 یک ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال و روز خوبي ن
#سلامبرابراهیم۱📚
روبهروی عكس ابراهيم نشســته و اشك ميريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چي شده!؟
گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس ميكنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه!
همينجاست و...
وقتي گريهاش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم
خواستگاري، ميخوام دامادت كنم، اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه
برنميگردم. نميخواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه!
چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه ميكرد. ما
بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سيسييو
بيمارستان بستري شد!