🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید #ابراهیم_هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
"🔗🕊"
تارمقدرتنماهستبیا ،
حالمابیتوتباههستبیا ..
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸عشقمون به امام زمان علیهالسلام رو چگونه اثبات کنیم...!؟
🎙استاد راجی
اللهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان
#خدایخوبابراهیم
کلام با متانت🌿
ابراهیم همیشه با مردم و دوستانش با متانت سخن می گفت. یکی از جاذبه های ابراهیم همین درست صحبت کردنش بود.
او بیشتر اوقات در صحبت هایش چاشنی طنز و شوخی را اضافه می کرد. تا کلامش دلنشین باشد.
امر به معروف و نهی از منکرهایش هم این ویژگی را داشت. تا می توانست آرام و نیکو بود. درست همانطور که قرآن می گوید:
✨وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا
✨و به مردم سخن نیک بگویید.
(بقره/۸۳)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🪴
رهبرم♥️
وصف شما را غزلی میخواهد..🍃🌻🍃
#لبیک_یا_خامنه_ای✌️🏻
همسر شهيد حاج محمد ابراهيم همت مي گويد: «ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجي لااقل يك خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالي كه آستين هايش را پايين مي زد، به من گفت: من باعجله آمدم كه نماز اول وقتم از دست نرود. اين قدر خسته بود كه احساس مي كردم، هر لحظه ممكن است موقع نماز از حال برود».
#نمازاول وقت
#شهید ابراهیم همت
#یادش با صلوات📿
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری..
به افق دلهای بیقرار
دلتون شکست التماس دعا🤲🤲
حی علی الصلاه
التماس دعا🌹
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فشارهایی که به دیگران میاری
#فشارقبر خودت میشه....
و هرچی سختی تحمل کنی از بچه و همسایه و... قبرت وسیعتر میشه
#استادشجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
تماسی از آسمان
شهید مدافع حرم بابک نوری هریس🌱
شهید مدافع حرم
#بابک_نوری_هریس
حدیث کساء.mp3
5.42M
چهاردهمین روز از چله حدیث کساء به نیابت از 🕊#شهید_مهدی_قاضی خانی🕊
🔹به نیت سلامتی و تعجیل فرج مولایمان ابا صالح المهدی عجل تعالی فرجه الشریف
#حدیث_کساء
4_5924997209778031487.mp3
6.01M
ترجمه صفحه ١۴ / 14 قرآن کریم
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از شهید مدافع حرم #شهید_مهدی_قاضی_خانی
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
🔹 https://rubika.ir/qurandelan
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی هستیم 🕊
💠شهید «مهدی قاضی خانی» در روستای “حیدره قاضی خان” استان “همدان” به دنیا آمد.
🔹 خانواده وی به شهرستان “قرچک” در استان “تهران” مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند. شغلش آزاد بود
💠 شهید مهدی قاضی خانی با وجود محدودیتی که در اعزام بسیجیان بیش از دو فرزند وجود داشت شناسنامه خود را طوری کپی کرد تا نام فرزند سومش مشخص نباشد و به عنوان مدافع حرم در سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد.
💠او در اولین اعزام خود به سوریه و عنوان بسیجی، بعد از گذشت بیست و یک روز در مبارزه با تروریستهای تکفیری در شانزدهم آذر ماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید.
که شهادتشان با شهادت امام رضا (ع) مصادف شد
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی هستیم 🕊 💠شهید «مهدی قاضی خانی» در روستای “حیدره قاضی خا
🔹همسر مهدی قاضی خانی میگوید: " آقا مهدی دیپلم هم نداشت و در دانشگاه به من میگفتند که شاید شما موقعیتهای بهتری را داشته باشید، من با خیلیها مشورت کردم اما در نهایت با خودم فکر کردم که
خداوند فردی را سر راهم قرار داده که با اخلاق و باایمان است و به خانواده اهمیّت میدهد و اهل نماز است و هر چه سبک سنگین کردم دیدم اینها بهتر از مدرک تحصیلی و ثروت است."
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
@Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه رهبر معظم انقلاب برای نهال دختر شهید مهدی قاضی خانی
@Shahid_ebrahim_hadi3
#یا_صاحب_الزمان_عج 💚
وقتی میان نَفْس و هوس جنگ می شود
شیطان دوباره دست به نیرنگ می شود
نقشه کشیده است، مرا دشمنت کند
با لشگر گناه هماهنگ می شود
دارد حنای توبه و شرمی که داشتم
پیشت عزیز فاطمه بی رنگ میشود
با هر گناه فاصله می گیرم از شما
کمکم وجبوجب، دو سه فرسنگ میشود
اشکم چه شد؟! به جان تو باور نداشتم
روزی دلم ز فرط حسد سنگ می شود
آقا ببخش، بس که سَرَم گرم زندگیست
کمتر دلم برای شما تنگ می شود 😔
تعجیل ظهور مهدیفاطمه(عج) صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ حتماً حتماً حتماً ببینید ☝️☝️😳
🌺کرامت شهدا🌺
🌹دایورت شماره حاج حسین یکتا به حاج حسین کاجی
{ أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ }
•┈┈••✾••┈┈••┈┈••✾••┈┈•
─┅ೋೋ🇮🇷ೋೋ┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #دکتر_سعید_عزیزی
⭕️ به کــمــتر از ســه تا بـــچـــه فکــــــــــــر نــکــن👧🏻👦🏻👶🏻
قسمت:1️⃣3️⃣1️⃣
#فصل_چهاردهم
#دختر_شینا
صمد گفت از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه
کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست.
قسمت :2⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!»
خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید.
فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود.
توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.»
🎀🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت :3⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه.
قسمت :4⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالأخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم.