🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید #ابراهیم_هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
#امام_زمانم🌻
🔅السَّلامُ عَلَیْكَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ...
🌱سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خدا که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!
🌱و سلام بر تو ای حکمفرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «اصلیترین وظیفه ما»
🎙استاد رائفی پور
🔸مراقب باشیم با گفتار و رفتارمون کسی رو از حریم اهل بیت بیرون نکنیم.
#امام_زمان
اللهمعجللولیڪالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه کاری کن
که اگه خدا تو رو دید،
خوشش بیاد، نه مردم... !!
#شهیدابراهیمهادی🌱
°•°•°
خواستَـمبگویم
چشـمبددورڪہهمجانۍوهمجانانۍ!♥️
#حضرتِمـٰاه
#شهیدیکهامامزمانکفنشکرد🕊⚘
🗯شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، نمیدونم شعر خودش بود یاغیر..
🌷یابنالزهرا..یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن.
▫️از بس این شهید به امام زمان عجلالله تعالیفرجه علاقه داشت..به دوست روحانی خود وصیت میکند.اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی..
▫️روحانی میگوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زدهاند.. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است آیا من میتوانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم آنان اجازه دادند..در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است: یابنالزهرا..یا بیا یک نگاهی به من کن... یا به دستت مرا در کفن کن
▫️وقتی این جمله را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند: یکی از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی..
▫️وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد..گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم. من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد !؟باعجله برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود.. از دیشب نمیدانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم.. نشناختم..😔
📚منبع: کتاب روایت مقدس ص۹۶
✍به نقل از نگارنده کتاب"میرمهر"
حجةالاسلام سید مسعود پور سیدآقایی
باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
🌺توسل به امام جواد در روز چهارشنبه🌺
سلام
دوستای خوبم،امروز یه توسل خیلی مجرب به امام جواد داریم😍خودم که عاشقشم😁😉
.
.
🤔حالا چطوریه این توسل؟
.
👈در روز چهارشنبه
.
👈بعد از نماز ظهر وعصر
.
👈دورکعت نماز به نیت هدیه به امام جواد خونده بشه
(دقیقا مثل نماز صبحه فقط نیتش فرق داره)
.
👈بلافاصله بعد از نماز،۱۴۶مرتبه این ذکر گفته بشه:
.
👈ماشاالله لاحولَ ولا قوةَ الّا بالله
.
👈وبعدش حاجتتون رو میخواید.
.
.
✅بچه ها این توسل به امام جوادخیلی خیلی مجربه وخیلیا ازش حاجت گرفتن،حتما بخونید 🤗
.
✅این پست رو سیو کنید تا گمش نکنید،برای دوستای گُلتون هم بفرستید.
.
✅بچه ها امام جواد خیییییلی مهربوووووونه ،مطمئن باشید توسل کنید نتیجه میگیرید،پس با ناامیدی نخونید،با امیدواریِ کامل متوسل بشید😍😍😍
.
.
دعا برای سلامتی وظهور امام مهربونمون یادمون نره♥
#امام_جواد
#چهارشنبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# حضور امام زمان «عج» در حرم امام رضا «ع»
#چهارشنبه های امام رضایی
1_1416984702.mp3
3.21M
بشنوید| توصیهها و دستورات ویژه استقبال از ماه رجب.
[ آب دستتونه بذارید زمین، 🌱
این صوت رو گوش بدید حتماً ]
🌒 ٢ روز تا ماهِ رجب
➖➖➖➖➖➖➖
#ماه_رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 روایتی متفاوت از خدمت به نیابت از یک #شهید
🔹فاطمه دهقانی از شهدای حادثه تروریستی کرمان آماده بود تا اولین کشیک خود را در حرم امام رضا علیه السلام خدمت کند ولی ...💔🕊
#چهارشنبه_های_امام_رضایی...♥️
تاریخ تولد: ۳ / ۱۱ / ۱۳۴۰
تاریخ شهادت: ۹ / ۱ / ۱۳۶۷
محل تولد: گیلان،لنگرود،کومله
محل شهادت: عراق
شش روز بعد از عقد بود که شهید حسین املاکی عازم جبهه شد
💠همسرش شهید نقل می کند به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید.هیچ چیز نخرید.من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام،ما بقی اثاثیه را هم کم کم خودمان می خریم.
پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم.
💠همرزم شهید می گوید ؛هیچ وقت به دنبال پست و مقام نرفت میگفت من نمیتوانم در پادگان بنشینم، باید کف میدان نبرد و میان رزمندهها باشم. اصلاً خودش به استقبال کار و خطر میرفت
#سردار_شهید_حسین_املاکی
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
تاریخ تولد: ۳ / ۱۱ / ۱۳۴۰ تاریخ شهادت: ۹ / ۱ / ۱۳۶۷ محل تولد: گیلان،لنگرود،کومله محل شهادت: عراق
💠اواخر جنگ بود روی تپه ای نشسته بودیم،به حسین آقا گفتم: جنگ اگر تمام بشود و شما شهید نشوید بعد از جنگ چه کار می کنید؟
💠حسین آقا سرش را پایین انداخت و اشک در چشمهایش جمع شد و گفت: من شهید میشوم ،حتماً شهید میشوم ،شهادت من ان شاءالله نزدیک است.»🕊️
💠شهید حسین املاکی در عملیات والفجر 10 بر اثر مسمومیت مواد شیمیایی در حالی که ماسکش را به همرزمش داده بود تا نجات پیدا کندخود به شهادت رسیدو پیکرش هرگز بازنگشت🕊️
*جاویدالاثر*
#سردار_شهید_حسین_املاکی
🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
4_6026075056021442224.mp3
7.09M
👇ترجمه صفحه ۴۳
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از #شهید_حسین_املاکی
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
✅ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی پسر برای مادر شهیدش 😭
🥀سید داود میر طالبی پسر شهیده سیده صغری حسینی فرد🥀
استان فارس شهرستان مُهر
3_محبت پدر.mp3
1.57M
🔊 #کتاب_صوتی_سلام_بر_ابراهیم
قسمت سوم: محبت پدر
مدت زمان ویس : دو دقیقه
معرفی کتاب ایوب بلندی؛ به روایت شهلا غیاثوند همسر شهید
«ایوب بلندی به روایت شهلا غیاثوند، همسر شهید» جلد سوم از مجموعه «اینک شوکران» است که زندگی شهیدِ فرزانه، ایوب بلندی را از زبان همسرش روایت میکند. «اینک شوکران مجموعهای» از مجموعههای انتشارات روایت فتح است که زندگی شهدای جانباز را از زبان همسرانشان روایت میکند. این اثر شش جلدی، نوشتههایی است، درباره مردانی که در سالهای جنگ، زخمی شدند اما نرفتند. زخمها ماندند تا سالها بعد از جنگ و محملی شدند برای نماندنشان. «اینک شوکران»، برجسته است، پررنگ است، درست مثل همان کلمههایی که وسط قهوهای سوخته جلد، حک شدهاند.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
معرفی کتاب ایوب بلندی؛ به روایت شهلا غیاثوند همسر شهید «ایوب بلندی به روایت شهلا غیاثوند، همسر شهید
ان شاء الله از امشب رمان شهید جانباز ایوب بلندی رو داخل کانال می فرستیم
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
به نام خدا
💠قسمت اول:
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود.
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:خوش آمدی برو بالا، الآن حاجی را هم میفرستم.
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید.
دلم شور میزد.
نگرانی را که توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد.
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا آمده بودیم، خانه دوستم صفورا.
تقصیر خود مامان بود.
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد!
کلی آه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده.
همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند.
عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ، برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن.
اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است!
چه طوری زنده است!
فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس، کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود.
او را از جبهه برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند.
صفورا آنقدر از خُلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها
هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان.
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت.
این رفت و آمد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند..
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم.
اگر می آمد و روبرویم مینشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم.
همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست.
ایوب آمد جلوی در و سلام کرد.
صورت قشنگی داشت.
یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و آن یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود.
وارد شد.
کمی دورتر از من و کنارم نشست.
بسم الله گفت و شروع کرد.
دیوار روبرو را نگاه می کردیم.
و گاهی گل های قالی را
و از اخلاق و رفتار های هم می پرسیدیم.
بحث را عوض کرد.
_خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است.
+برای من هم.
_اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم.
+اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم.
_شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلاً مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم.
+میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند...!
♦️ادامه دارد...
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
به نام خدا
💠قسمت دوم:
این را به آقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت.
آقاجون سکوت کرد.
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و
گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم.
بعد رو به مامان کرد و گفت:
شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.
ایوب گفت:
من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی میبندم.
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند.
و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند.
ظاهرش هیچ کدام آنها را که میگفت نشان نمیداد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید.
چشم های من میشوند چشم های شما..
کمی مکث کرد و ادامه داد:
موج انفجار من را گرفته است.
گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم.
+اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام.
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم.
اینها را میگفت که بترساندم.
حتماً او هم شایعات را شنیده بود.
که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند.
گفتم:
اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
#قرآن
سریع گفت:
مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
ولی یک شرط و شروطی دارد!
آرام پرسید:
چه شرطی؟؟
+ نمیگویم یک جلد قرآن!
میگویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم.
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بود و فکر میکرد.
صورتش سرخ شده بود.
ترسانده بودمش.
گفتم:
انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ، فقط یک مسئله
می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
شهلا؟
موهای تنم سیخ شد.
از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ، آنوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
♦️ادامه دارد...