فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر گریه کنم 😭😭😭
سیر نمیشم حسین جانم
نماهنگ📺
20روز تا اربعین🏴
محمدحسین پویانفر🎙
🏴همین چند خط برای کل روضه ماه صفر کافیست ...
♦️امّ کلثوم خطاب به شمر لعین فرمود :
🔹مرا از تو در خواستی است ...
ما را از دری وارد کن
تا چشم های کمتری ما را نظاره کند
«ما از کثرت نگاه، خوار شدیم» ...
▪️مقتل الحسين ع ؛ سید بن طاووس ص ۱۰۱
🌹با صلوات بمحضر اسرا آل الله نشر دهید
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت یازدهم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم، با قدرت و تمام توان درس می خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم، با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها، شیرینی فرار شاه، با آزادی علی همراه شده بود.
صدای زنگ در بلند شد. در رو که باز کردم، علی بود.
علی 26 ساله من، مثل یه مرد چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبیده، با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید.
زینب یک سال و نیم بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود. حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد. می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود.
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم. نمی فهمیدم باید چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنترل می کردم.
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو،
- بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم؟ ببینید، بابا اومده. بابایی برگشته خونه.
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره. خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم، مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید. چرخیدم سمت مریم.
- مریم مامان، بابایی اومده.
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم ها و لب هاش می لرزید. دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم. چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم.
- میرم برات شربت بیارم علی جان.
چند قدم دور نشده بودم، که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی. بغض علی هم شکست. محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.
من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان. شادترین لحظات اون سال هام، به سخت ترین شکل می گذشت.
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد. پدر و مادر علی سریع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب، علی گویان، دوید داخل. تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت. علی من، پیر شده بود.
روزهای التهاب بود. ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود.
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن. اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت. حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.
علی با اون حالش، بیشتر اوقات توی خیابون بود. تازه اونموقع بود که فهمیدم کار با سلاح و عالی بلده. توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد میداد.
پیش یه چریک لبنانی، توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود.
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد. هر چند وقت یه بار، خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد. اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود.
و امام آمد. ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون. مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم. اون روزها اصلا علی رو ندیدم. رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام. همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود.
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. برمی گشت خونه اما چه برگشتنی. گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد. می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون.
هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن. مخصوصا زینب. هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی، قوی تر از محبتش نسبت به من بود.
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد. کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود، حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم.
♦️ادامه دارد...
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت دوازدهم
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه،
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش، خنده اش گرفت.
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
- علی، جون من رو قسم بخور، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلندتر شد. نیشگونش گرفتم،
- ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید.
- قسم خوردن که خوب نیست. ولی بخوای قسمم می خورم. نیازی به ذهن خونی نیست، روی پیشونیت نوشته.
رفت توی حال و همون جا ولو شد،
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چایی رفتم کنارش نشستم،
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم، تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن.
- اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگ های من تمرین کن.
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد،
- رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم.
و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش.
- پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی.
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم.
بیچاره نمی دونست، بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت.
- بزار اول بهت شام بدم، وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم.
کارم رو شروع کردم. یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد.
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم، می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم. نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم. ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم،
- آخ جون، بالاخره خونت در اومد.
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده، زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد. خندیدم و گفتم،
- مامان برو بخواب، چیزی نیست.
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
- چیزی نیست؟ بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من.
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد.
- چیزی نشده زینب گلم. بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد.
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد. حتی نگذاشت بهش دست بزنم.
اون لحظه تازه به خودم اومدم. اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم. هر دو دست علی، سوراخ سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود.
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت.
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون.
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد.
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش. بو می کشیدم کجاست.
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر، امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه.
#نویسنده_شهید_طاها_ایمانی
♦️ادامه دارد...
29.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻روز اول ماه صفر ، ورود اهل بیت حضرت سید الشهدا(علیه السلام ) به شهر شام
🔹از امام سجاد(علیه السلام ) سؤال کردند در این سفر به شما کجا از همه سخت تر گذشت؟
🚩فرمودند: الشام الشام الشام😭
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم ارزقنا کربلا♥️
@Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حجت الاسلام پناهیان
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، پناه گناهکاران😔
•﷽•
اگرانسانسرشرابهسمتآسمان
بالابیاوردوکارهایشرافقطبرای
رضایخداانجامدهدمطمئنباشزندگیش
عوضمیشودوتازهمعنیزندگیڪردنرا
میفھمد'!:)
#شهیدابراهیمهادی🤍🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای وای اگر امام رضایی نداشتم...❤️🩹
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز سی و دوم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید محمد بلوردی
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه به السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
🚩طرح خادم افتخاری اربعین حسینی(ع)
🔶🔹ویژه (خواهران-برادران)🔹🔶
⭕️گروه زیارتی موکب سَفینَهُ النَّجَاه درنظرداردجهت تکمیل کادر خوداز بین خواهران و برادران علاقه مند خادم افتخاری جذب نماید.
👈جهت اطلاع از نحوه ثبتنام وارد کانال زیر شده و پیام سنجاق شده را مطالعه نمایید.👇👇
🔰https://eitaa.com/joinchat/1737294090C516af60688
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح...
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خانمها نباید در عراق چفیه بندازند!
واجبه خانم های
حتما رعایت کنن تو اربعین در پیاده روی
💠شهید محمد بلوردی اول مرداد ۱۳۳۹ در ملایر به دنیا آمد.
🔹 بعد از پایان تحصیلات متوسطه، در رشته فیزیک دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد. همزمان با تحصیل، در جبهه های حق علیه باطل نیز حضور داشت.
🔹ایشان در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۳۶۲، منطقه فکه و عملیات کربلای یک به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
#شهید_محمد_بلوردی