شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🔹پسرم مقید به شرعیات و فرائض بود و هیچگاه ندیدم که نماز اول وقتش ترک شود، همیشه به این موضوع اهمیت م
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۰
💠 خانم فاطمی از استان قزوین
✍
هفده سال بود که ریههایم اسیر تنگی نفسهای بیامان شده بودند. قفسه سینهام چنان تنگ میشد که نفسهایم به شماره میافتاد. دیگر از آن روحیه پرانرژی و فعالِ سالهای دور، بدنی خسته و ناتوان بر جا مانده بود. حتی توان پیادهرویهای کوتاه را هم نداشتم و صحبتکردنهای طولانی، آن شور و حرارت سابق را از صدایم میربود و نفسم را تنگ میکرد. در دل، حسرت روزهای سلامتی و توانمندیام را داشتم. صفهای طولانی مطب پزشکان متخصص ریه، مصرف مداوم داروهای شیمیایی، نگاههای دلسوزانه اطرافیان که هر بار با سؤال "بهتر شدی؟" قلبم را با موجی از ناامیدی و یادآوری ناتوانیام آزرده میکردند، بخشی از زندگی روزمرهام شده بود. هزینههای داروها و اسپریهای تنفسی، نهتنها جسمم را درمان نکرد، بلکه بیماریهای دیگری را نیز به جانم انداخت. احساس میکردم در چرخهای بیپایان از درد و درمانهای بینتیجه گرفتار شدهام. یأس، کمکم جای آن کورسوی امیدِ به بهبودی را که هنوز در اعماق وجودم سوسو میزد، پُر میکرد. اما درعینحال، ایمانی که همواره در دلم ریشه داشت، نمیگذاشت تسلیم شوم.
شب شهادت حضرت ابوالفضلالعباس (علیهالسلام)، محرم سال ۱۳۹۸ بود و قفسه سینهام چنان در حصار تنگی بود که نفسم بهسختی بالا میآمد. در آن سکوت و تاریکی شب، حس غربت و تنهایی عجیبی وجودم را فراگرفته بود. حدود ساعت دو نیمهشب، از شدت بیماریام دلم شکست. احساس میکردم دیگر هیچ تکیهگاهی ندارم. در همان حال، با حضرت ابوالفضلالعباس (علیهالسلام)، درد دل کردم و از ایشان مدد خواستم. با تمام وجود، آن یار وفادار حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) و دستگیر درماندگان را صدا زدم و چشم امید به کرامتشان دوختم. پس از آن، گویی نیرویی درونم به جوشش آمد، تلفن همراه خود را روشن کردم.
در فضای مجازی، در کانال پیامرسان ایرانی، جملهای ناگهان نگاهم را متوقف کرد: «جوان مؤمن انقلابی». کنجکاوی و شاید نوعی الهام درونی مرا بهسوی این عبارت کشاند. روی لینک آن کانال زدم و عضو آن شدم.
کمی از مطالب کانال که درباره زندگی شهید مدافع حرم، عباس دانشگر بود خواندم،
همنامیاش با حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) حس آشنایی غریبی در دلم بیدار کرد. او را خطاب قرار دادم و گفتم: «میگویند شهدا زندهاند و پاسخ میدهند. خب، اگر شما زندهاید و این گفته حقیقت دارد، جواب مرا بدهید. شما از بابالحوائج حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) حاجتم را بخواهید.» این درخواست، از عمق جان و با نوعی ایمان و امیدواری همراه بود.
همیشه به شهدا ارادت داشتم، آنها را الگوهای ایثار و فداکاری میدانستم، اما تا آن زمان هرگز از آنها درخواستی نداشتم. لحظاتی بعد، درحالیکه اشک از چشمانم جاری بود، اشکی که هم نشانه درد بود و هم امید، به خواب رفتم.
نزدیک اذان صبح بود که خواب دیدم فردی آمد و گفت: بنده خدایی دَم در با شما کار دارد. بهطرف در رفتم. در روشنایی کمرنگ صبحگاهی، قامت رشید جوانی نمایان شد. جوانی با چهرهای نورانی دیدم که سرش پایین بود و یک چفیه در دست داشت. چهرهاش آرام و متواضع بود. بدون هیچ کلامی، چفیه را به من داد و رفت. سپس، با گامی آرام و بیصدا، گویی که نوری در حال محو شدن باشد، دور شد." صدایی شنیدم که گفت: «شناختی که بود؟» با تعجب گفتم: «نه.» گفت: «شهید عباس دانشگر بود.» با شنیدن این نام، حس عجیبی وجودم را فرا گرفت، گویی قلبم گواهی میداد که این یک رؤیای ساده نیست. با همین حال از خواب بیدار شدم. با شنیدن نام شهید دانشگر، گویی پردهای از مقابل چشمانم کنار رفت. حیرتی عمیق که با حسی از یقین و امیدواری بیسابقه درآمیخته بود، تمام وجودم را فراگرفت. احساس میکردم نوری در گوشه قلبم روشن شده است.
پس از آن روز، با لطف خداوند متعال و عنایت اهلبیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) و نگاه ویژه آن شهید بزرگوار، گشایشی در روند درمان من ایجاد شد. دیگر خبری از آن اسپری تنفسی که همواره همدم ریههای تنگم بود و قرصهای رنگارنگ شیمیایی که معدهام را آزرده میکرد، نبود. بهجای آنها، داروهایی به من توصیه شد که ریشه در قرآن و احادیث اهلبیت (علیهمالسلام) داشت. گویی گمشده مسیر درمانم را یافته بودم، طب اسلامی، میراث ارزشمند طب النبی (صلوات الله و سلامه علیه) و ائمه اطهار (علهیم السلام)، جان تازهای به جسمم بخشید. با استفاده از داروهای جدید، احساس میکردم نیرویی در وجودم جریان مییابد.
باور داشتم که این شفای الهی، تنها به واسطه توسل و عنایت اهلبیت (علیهمالسلام) و دعای شهید بزرگوار حاصل شده است. این باور، یک یقین قلبی بود که تمام وجودم را فراگرفته بود.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۱
💠 ادامه خاطره خانم فاطمی از استان قزوین
...
✍
پس از بهبودی نسبی، احساس مسئولیت عجیبی در درونم شکل گرفت. شروع به انجام فعالیتهایی برای رضای خدا و با نیت نذر سلامتی امامزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) کردم. شروع کار، آسان به نظر میرسید، اما زود فهمیدم که جهاد اکبر، مبارزه با نفس و تحمل سختیها در این راه، از جهاد اصغر دشوارتر است. گاهی اوقات، نیش زبانها و قضاوتهای ناروای برخی افراد که ظاهر اعمالم را میدیدند و از باطنم بیخبر بودند، دلم را به درد میآورد. آنها کارهایم را ریاکارانه میدانستند و انگیزههایم را زیر سؤال میبردند. در این لحظات، احساس ضعف و تنهایی میکردم و وسوسه میشدم که از ادامه راه منصرف شوم. یک شب پس از نماز، عکس برادر شهیدم عباس دانشگر، را در دست گرفتم و با او حرف زدم. از سنگینی بار مسئولیت و ضعف روحم گفتم و از او خواستم تا در این مسیر دشوار، یار و همراهم باشد. با او که طعم شیرین شهادت را چشیده بود و به سرچشمه نور رسیده بود، از دغدغههای درونم گفتم و طلب صبر کردم. گفتم: «برادر، شما برای خدا و رسیدن به او از خود گذشتید، من هم میخواهم مثل شما باشم، کمکم کن صبور باشم.» این درد دل، نه از سر گلایه، بلکه از سر اشتیاق به کمال و اعتراف به ضعفهای وجودیام بود.
منتظر یک عنایت از سوی شهید بودم.
چند روز مانده به سالگرد شهید عباس دانشگر، فردی که به سمنان رفته بود، کتابی را از مادر بزرگوار شهید هدیه گرفته و به یکی از دوستان مازندرانیام داده و گفته بود که کتاب را بخواند و به دوستانش نیز بدهد تا مطالعه کنند. نام کتاب «آخرین نماز در حلب» بود. وقتی دوستم با لحنی پر از شور و شعف پیام داد که کتابی متبرک از طرف مادر شهید دانشگر برایش آوردند و پس از خواندن، آن را با پست برایم خواهد فرستاد، گویی تمام وجودم به وجد آمد. مطمئن بودم که این اتفاق، یک تصادف ساده نیست. این همان پاسخی بود که از برادر شهیدم خواسته بودم، پیامی از سوی آسمان برای ادامهدادن این راه. اشک شوق از چشمانم جاری شد و در دلم، هزاران بار شکر خدا را به جا آوردم.
بارها با خود اندیشیدهام که این شهید جوان، چگونه زیست که خداوند چنین عزتی به او بخشید؟ چه خلوص و ایمانی در وجودش نهفته بود که بعد از شهادت نیز اینگونه راهگشا و الهامبخش است؟ انسان در زندگی دو راه بیشتر ندارد: یا راه شیاطین که پر از لذتهای زودگذر و وابستگیهای فانی است و در نهایت به پوچی و حسرت میرسد، یا راه مستقیم به سمت خداوند متعال که اگرچه ممکن است با سختیها همراه باشد، اما پایانی جز عزت و قرب الهی ندارد.
شهدا صراط مستقیم الهی را انتخاب کردند. وقتی نگاهم بیشتر به زندگی شهدا گره خورد، دیگر آن دلبستگیهای پیشین برایم رنگ باخت. رنجشها و دلخوریهای دنیوی کم کم برایم بیمعنا شد و تمام تلاشم، رسیدن به آن عشق حقیقی و رضایت الهی بود. حتی در دلسختیها و نامهربانیها، نوری از حکمت الهی را میبینم و میدانم که هر آنچه رخ میدهد، در نهایت خیر و صلاحی در آن نهفته است: «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا»
اکنون بهتر میدانم که شهدا، تنها نام و خاطره نیستند، بلکه راهنمایانی زندهاند که با اتصال به دریای بیکران الهی، میتوانند دستگیر ما در این مسیر باشند. شهید عباس دانشگر یکی از این ستارگان هدایت است.
آشناییام با شهید دانشگر لطف خداوند متعال و عنایت حضرت ابوالفضلالعباس (علیهالسلام) بود و اُنس با شهید برایم تولدی دوباره بود.
برخی افراد به شهدا متوسل میشوند و همین که حاجتشان برآورده نمیشود زود ناامید میشوند. حتی از شهدا دل میکنند، ولی باید صبور بود. شاید آن حاجتی که ما دوست داریم اصلاً به خیر و صلاح ما نیست؛ ولی خدا بهتر از آن را، به ما خواهد داد.
چه خوب است که هر نوجوان و جوان حداقل یک رفیق شهید را برای خودش انتخاب کند که اگر با شهدا اُنس و رفاقت، خالصانه و قلبی باشد، مسیر زندگی انسان به سمت خدا مستقیم خواهد شد.
آشنایی با هر شهید به انسان درس زندگی یاد میدهد.
شهید دانشگر مثل یک برادر، همیشه همراهم است و کمکم میکند.
در این مدت آشناییام با شهید متوجه شدم حتی خیلی افراد بهوسیله مشاهده تصویر شهید دانشگر متحول شدند.
امیدوارم خداوند متعال توفیق دهد تا آخر عمرم مدافع خون پاک شهدا بمانم و راه آنان را ادامه دهم و روز محشر شرمسارشان نباشم. امیدوارم شفاعتم بکنند.
خوشا به حال پدر و مادر بزرگوار شهید عباس دانشگر باتربیت چنین جوانی مؤمن و انقلابی که همه هستی خود را در راه خداوند متعال تقدیم کرد و خداوند این چنین به او عزت داد و اینگونه به او مأموریت داد تا تربیتکننده یاران امامزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) باشد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۴۷
💠 خانم آل حسن از استان خراسان رضوی
...
✍
کتاب شهید دانشگر که به دستم رسید، بهخاطر اینکه فرصت مطالعهی عمیق و کافی در خانه نداشتم، کتاب را همراه خود به مدرسه میبردم، تا از هر فرصت ایجاد شده برای خواندن آن استفاده کنم، صبح، زودتر به مدرسه میرفتم و به جز قبلِ صبحگاه، زنگهای تفریح یا زمانی که معلم سر کلاس نمیآمد، مشغول مطالعه کتاب میشدم.
گاهی همکلاسیها وقتی تصویر شهید را روی جلد کتاب میدیدند، از من سؤال میکردند، این شهید کیه؟! با همین نگاهشان، خودبهخود زمینه آشنایی فراهم میشد.
در فضای مجازی متوجه شده بودم که شهید دانشگر، مورد توجه جوانان زیادی در سطح کشور است، فضای مجازی پر بود از نام شهید دانشگر و روایتهای جوانانی که زندگیشان با آشنایی با او، رنگ دیگری گرفته بود. کنجکاوی عجیبی در دلم ریشه دواند؛ میخواستم بدانم چه چیزی در این شهید نهفته است که اینچنین دلها را تسخیر کرده.
شور و علاقهای که با خواندن هر صفحه از کتاب در دلم شعله میکشید، ناخودآگاه مرا به مبلّغی مشتاق تبدیل کرد. با اشتیاق و هیجان، از تأثیر نگاه شهید میگفتم؛ از داستانهای متحولکنندهای تعریف میکردم که چگونه شهید، واسطهای برای گرهگشایی از مشکلات پیچیدهی زندگی افراد بسیاری شده است.
در آن لحظات، با حس غرور به آنان میگفتم که خودِ من، یکی از همان افراد هستم؛ کسی که نور امید را از لابهلای سطور کتاب شهید یافته بود. وقتی از آرامشی میگفتم که نگاه شهید به زندگیام بخشیده بود؛ کنجکاوی، مانند جرقهای در جان دوستانم روشن میشد و تعداد مشتاقان شنیدن از شهید دانشگر، هر روز بیشتر.
یک روز، «نازنین»، یکی از بچههای کلاس که روحیهای متفاوت داشت و به نظر نمیرسید چندان مذهبی باشد، با قدمهای آهسته بهطرف میزم آمد. در چشمانش، کنجکاوی و تردید را میدیدم. با صدایی که سعی میکرد عادی باشد، پرسید: «میشود کتاب شهید را به من هم بدهی بخوانم؟» از این درخواست غیرمنتظره خیلی خوشحال شدم و با مهربانی گفتم: «حتماً نازنین خانم، چرا که نه؟» او گفت: «میخواهم دربارهی این شهید تحقیق کنم.» لحن جدیاش نشان میداد که چیزی ذهنش را درگیر کرده است؛ انگار شنیدن چند خاطره از کتاب «تأثیر نگاه شهید» در کلاس، تأثیر عمیقی بر او گذاشته بود.
چند روز بعد، نازنین با چهرهای خوشحال و با عجله پیشم آمد. چشمانش برق میزد و صدایش صمیمیتر از همیشه بود: «وای، این شهید چقدر باحال است! من واقعاً از ایشان خوشم آمده و کلی هم در فضای مجازی دربارهشان جستجو کردم. وقتی بیشتر شناختمش روحیهام عوض شد. نگاهم نسبت به زندگی و معنویت و دین تغییر کرد. امروز صبح که از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر بود. به این نتیجه رسیدم که اُنس با شهدا آرامش و امید در زندگیام ایجاد میکند. به مادرم هم گفتم و ایشان مشتاق خواندن کتاب هستند. اشکالی ندارد مادرم کتاب را بخوانند؟» با لبخندی ازتهدل گفتم: «چه اشکالی دارد؟ هر کسی که تشنهی شناخت شهداست، باید این فرصت را داشته باشد.»
رخسارش و لحنِ بیانش، نشان از ایجاد یک تحول درونی در وجودش میداد. لطف شهید شامل حالش شده بود.
خلاصه، نهتنها نازنین، بلکه مادرش هم با اشتیاق به شهید علاقهمند شدند. چند نفر دیگر از بچهها هم که با شور و هیجان برایشان از خاطرات کتاب شهید، از شجاعتها، مهربانیها و تأثیری که بر زندگیام گذاشته بود، تعریف میکردم، جذب شخصیت او میشدند. آنها فقط میخواستند کنارشان بنشینم و بیوقفه از شهید عباس دانشگر برایشان بگویم؛ از تواضع بیمثالش و از ایمان راسخش بشنوند. با محبت و لحنی که نشان از انقلاب درونیشان داشت، میگفتند: «خیلی شیرین و دلنشین حرف میزنی.» همه اعتراف میکردند: «ما درباره شهدا تصور دیگری داشتیم؛ تو با کلامت، پنجرهای نو بهسوی فهمیدن شهدا برای ما باز کردی و دیدگاه ما را تغییر دادی.»
هفتهی بعد، فاطمه پیشم آمد و گفت: من هم دربارهی شهید در اینترنت جستجو کردم.
حالا یک گروه هشتنفره تشکیل دادهایم؛ گروهی که هستهاش با کنجکاوی شناخت بیشتر یک شهید، شکل گرفت و اکنون، با انگیزهای مشترک، مشغول برنامهریزی برای تهیهی یک روزنامهدیواری هستیم. میخواهیم در آن، نه فقط از زندگی پربار شهدا بنویسیم، بلکه از اثبات وجود خدا از منظر علمی و منطقی، موقعیتهای طنز در جبهه و از سخنان گهربار شهدا که چراغ راه زندگی است، بگوییم و آن را روی دیوار مدرسه نصب کنیم.
در این شرایط که در معرض جنگ نرم دشمن هستیم و برخی از دانشآموزان الگوهای غیرواقعی را در فضای مجازی دنبال میکنند، از اینکه توانستم چند نفر را متوجه حقیقت والای شهدا کنم و جرقهای در دلهایشان روشن سازم، احساس رضایت عمیقی دارم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۴۸
💠 آقای میرزائیان از استان اصفهان
...
✍
صدای موتور اتوبوس در گوشم میپیچید و نگاهم به جادهای بود که بهسوی شهر مقدس قم امتداد داشت. دلم مثل گنجشکی کوچک، در سینهام بیقرار بود. نمیدانستم این سفر چه سرنوشتی برایم رقم خواهد زد. بیست و سه بهار از زندگیام گذشته بود و حس میکردم در گرداب روزمرگی، هدفم را گم کردهام. زیارت حرم مطهر حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) بهانهای بود برای یافتن دوبارهی خودم.
جوانی با موهای مشکی و لبخندی مهربان کنارم نشست. بوی عطر گل محمدی فضا را پر کرد. سلام و علیکی کردیم و اتوبوس کمکم از اصفهان دور شد. پس از مدتی، دیدم کارتی از جیب پیراهنش بیرون آورد. تصویر جوانی خوشسیما با نگاهی نافذ روی آن نقش بسته بود.
«این شهید را میشناسید؟» صدایش آرام بود، اما در لحنش عشق و علاقه موج میزد.
نگاهی بهعکس انداختم. چهرهاش آشنا بود، انگار قبلاً جایی دیده بودمش. با تردید گفتم: «نه، متأسفانه.»
صورتش را به سمتم چرخاند و با همان لبخند مهربان شروع کرد: «این شهید عباس دانشگر است. یک جوان دهه هفتادی که در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید. مدافع حرم اهل بیت(ع) بود، بیست و سه سال بیشتر نداشت. مزار مطهرش در شهر سمنان است.»
وقتی از شهید دانشگر میگفت، چشمانش برق خاصی داشت؛ گویی برایم از یک راز بزرگ پرده برمیداشت.
گفت: این شهید «رفیق شهید» منه. خیلی تو زندگی کمکم میکنه. بهخاطر همین، من رفیقم رو به بقیه معرفی میکنم، تا اگر خدا بخواهد به اونها هم کمک بکنه.
پرسیدم: «چطور کمکتون کرده؟»
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «از وقتی باهاش آشنا شدم، مسیر زندگیام عوض شد. خیلی از اتفاقات خوب زندگیام رو مدیون او هستم.»
همزمان زیپ کیفش را باز کرد و کتابی را با احتیاط از کیفش بیرون آورد. کتاب را با احترام در دستانش گرفت. جلد کتاب، تصویری از شهید بود با پسزمینهای آبی آسمانی. عنوانش برایم جالب بود: «تأثیر نگاه شهید».
کتاب را به دستم داد. صفحاتش را ورق زد و گفت: «این کتاب، داستان زندگی آدمهایی است که با وساطت شهید، مشکلاتشان حل شده. زندگی من هم خودش یه کتاب از تأثیر نگاه شهیدِ»
صفحهای را باز کرد و داستانی خواند از یکی از خادمالشهدا در«ارتفاعات بازی دراز استان کرمانشاه.
مدتها بود که زائر، کم به زیارت شهدای گمنام آنجا رفته بود و خادم شهدا از این بیتوجهی دلش گرفته بود. با خودش فکر میکرد که شاید شهدا دیگر ما را فراموش کردهاند. یک شب، کنار شهدای گمنام با دلی شکسته به شهید دانشگر متوسل شد و از او خواست که دوباره پای زائران به شهدای گمنام «بازی دراز» باز شود.
همسفرم آقا رسول مکثی کرد و با صدایی لرزان ادامه خاطره را خواند: «فقط چند ساعت بعد از توسل به شهید، یک اتوبوس پر از زائر، از راه رسید. انگار شهدا دوباره به ما لبخند زدند»
آنقدر غرق صحبتهایش بودم که نفهمیدم چطور اتوبوس به قم رسید. خداحافظی کردیم و درحالیکه به حرفهای او فکر میکردم، وارد شهر شدیم.
اتوبوس که وارد بلوار انتظار شد و چشمم به گنبد و گلدستههای مسجد مقدس جمکران افتاد، دلم لرزید. چقدر دلم برای خلوت با امامزمان (عج) تنگ شده بود. بعد از اقامه نماز امامزمان (عج)، وارد فروشگاه محصولات فرهنگی مسجد شدم و چشمم به کتابی خورد: «لبخندی به رنگ شهادت». کتاب شهید دانشگر بود! کتاب را تهیه کردم و شروع کردم به خواندن. روایت حضور شهید در حلب سوریه، تصویری از عشق بیپایان شهید به خدا بود.
آقا رسول، بعد از آن سفر، پلی شد میان من و خانوادهی شهید دانشگر. با آنها آشنا شدم و بیشتر دربارهی زندگی شهید فهمیدم.
نگاه شهید دانشگر، آینهای شد روبروی من؛ آینهای که نشان میداد چه کسی بودم و چه کسی میتوانستم باشم. قبل از آشنایی با شهید، غرق در روزمرگی بودم و اهدافم رنگباخته بودند. اما حالا، انگار کسی در گوشم زمزمه میکرد: «هنوز دیر نشده».
شهید به من یادآوری کرد: «شرط شهید شدن، شهید زندگیکردن است.»
شبها، در خلوت دعاهایم، از خدا میخواهم: «خدایا! چراغ عشقت را در قلبم بیفروز تا مانند شهید دانشگر، هدف آفرینشم را فراموش نکنم… تا هیچچیزی جز رضایت تو، خواب از چشمانم نرباید.»
گاه فکر میکنم ما نسل امروز، میان آرمانهای بلند شهدا و زندگی در این دنیای رنگارنگ، سرگردانیم. شهیدان اما به ما آموختند: “ كَمَا تَعِيشُونَ تَمُوتُونَ ” (همانگونه که زندگی میکنید، میمیرید). شاید کلید رستگاری، در همین جمله نهفته باشد…
هنوز راه زیادی در پیش دارم. اما حالا، میدانم که تنها نیستم. شهید دانشگر، ستارهای است که در آسمان قلبم میدرخشد و مسیر را نشانم میدهد و من، تا زندهام، تلاش میکنم که لایق این هدایت باشم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۴۹
💠 خانم مهدویان از استان اصفهان
✍
میخواهم از حضور یک شهید در زندگیام بگویم؛ از اینکه چگونه زندگیام را به طرز شگفتانگیزی دگرگون کرد. عجیب است، قبل از اینکه ایشان را بشناسم، برای اولینبار او را در خواب دیدم. گویی خود شهید به زندگی من قدم گذاشت. حضورش در زندگیام آنقدر پررنگ شد که ایشان را بهعنوان رفیق آسمانیام انتخاب کردم. شهید را به دوستانم معرفی کردم و بهاتفاق، با او عهد رفاقت بستیم. شهید نیز به زیبایی رسم رفاقت را به جا آورد و دستگیر تکتک ما شد. پس از مدتی، با همراهی دوستانم، فرصتی فراهم شد تا شهید عباس دانشگر را به دیگر دانشآموزان دبیرستان معرفی کنیم.
آشنایی من با شهید دانشگر به سالهایی بازمیگردد که دغدغههای دنیوی، ذهنم را پر کرده و فرصت چندانی برای تفکر در مسائل معنوی نداشتم. در آن دوران، اعتقاد چندان عمیقی به مسائل مذهبی نداشتم و شاید نوعی بیتفاوتی در وجودم ریشه دوانده بود.
تا اینکه شبی در خواب دیدم: من و فرزند یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس، در مشهد بر سر سفره عقد نشستهایم و پشت سرمان، سه شهید با چهرههای نورانی ایستادهاند. یکی از آنها شهید مدافع حرم، بابک نوری هریس بود؛ شهید دیگر که سنوسال بالاتری داشت، شهید جنگ تحمیلی بود که قرار بود با پسرشان ازدواج کنم؛ و شهید سوم، جوانی با لباس سبز پاسداری بود که ایشان را ندیده بودم. هر سه شهید، شاهد عقد ما بودند و بسیار خوشحال به نظر میرسیدند. از دیدن این خواب عجیب حیرتزده شدم. فرزند شهید را چند بار دیده بودم ولی شناخت چندانی نداشتم و اصلاً نمیدانستم پدرشان شهید شدهاند، تا اینکه در خواب فهمیدم.
حدود یک سال بعد، به طور اتفاقی در فضای مجازی با عکس شهید عباس دانشگر مواجه شدم. با دیدن عکس شهید، گویی قلبم روشن شد. چهرهای آشنا داشت، مطمئن بودم که قبلاً این شهید را جایی دیدهام. لحظهای میخکوب شدم. ناگهان جرقهای در ذهنم روشن شد؛ به قلبم الهام شد که آن شهید ناشناسِ در خوابم، شهید دانشگر بوده است...
بعد از جستجو در فضای مجازی و مطالعهی کتابهای شهید، او را بهتر شناختم و شخصیت شهید به دلم نشست. آن لبخند نافذ و مهربانش چنان در دلم رخنه کرد که احساس کردم پناهگاهی امن یافتهام. با خود گفتم: «این شهید حتماً میتواند راهنمای من در زندگی باشد.»
پس از شهید بابک نوری که اولین رفیق شهیدم بود، شهید دانشگر را بهعنوان راهنما و همراه جدید در مسیر زندگی انتخاب کردم و به یاری ایشان، روحیاتم به طرز چشمگیری تغییر کرد و متحول شدم. دیدن شهید دانشگر در خواب و انتخاب ایشان بهعنوان رفیق شهیدم، بیشک نقطه عطف زندگیام بود.
حدود دو سال گذشت. در ماه مبارک رمضان، در شب اول قدر، بعد از خواندن نماز صبح، دوباره شهید دانشگر را در خواب دیدم. در مکانی بسیار زیبا و آرامشبخش بودیم. شهید با لباس سبز سپاه و لبخندی زیبا پشت میز نشسته بود. من نیز آن طرف میز ایستاده بودم و اصلاً نمیدانستم چه خبر است، اما سرشار از آرامش بودم. شهید یک دفتر سبز رنگ بزرگ در دست داشتند که میدانستم مربوط به تمام زندگی من، بهویژه داستان ازدواجم با پسر همان شهید است. ایشان بادقت، چند صفحه از آن دفتر را امضا کردند و به دست من دادند. وقتی شهید با آن لبخند همیشگی دفتر را امضا کرد، حس اطمینان و خوشبختی تمام وجودم را فرا گرفت؛ گویی سرنوشتی خوش، برایم رقم خورده بود.
دو شب بعد، دوباره شهید را در همان مکان در خواب دیدم. با همان لباس، با انرژی و اشتیاقی که در چهرهاش موج میزد، با سرعت این طرف و آن طرف میرفتند؛ گویی تمام همّ و غمّشان به سامان رساندن زندگی من بود. آن لبخند اطمینانبخششان، دلگرمی عجیبی به من میداد.
جالب اینجاست که بعدها در جلسه خواستگاری فهمیدم، دقیقاً همان شبی که من خواب شهید را دیدم، پسر شهید هم خواب مشابهی دیده بودند!
این همزمانی عجیب، حس پیوند عمیقتری بین ما دو نفر ایجاد کرد؛ گویی نیرویی فراتر از تصور، هر دوی ما را بهسوی یک هدف مشترک هدایت میکرد.
از آن پس رفاقتم با شهید دانشگر عمیقتر شد و حضورشان را در تمام ابعاد زندگیام بهوضوح حس میکردم. کمکم تصمیم گرفتم شهید را به هر که حس میکردم پذیرای این سخنان است، معرفی کنم. ابتدا از دوستانم شروع کردم و...
به لطف خداوند متعال و عنایت اهلبیت (علیهمالسلام)، این تلاشها به ثمر نشست و حتی کانالی در فضای مجازی با محوریت شهید دانشگر ایجاد کردم که در عرض یک سال، مخاطبان بسیاری را جذب کرد.
پس از چند سال تلاش در اوج ناامیدی، با لطف حضرت حق و عنایت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) و کمک شهدا بهویژه شهید دانشگر، در مقدمات عقد با پسر همان شهید بزرگوار هستم... و شکرگزار نعمات الهی.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۵۰
💠 آقای سرتیپی از استان سمنان
✍
افتخار هملباسی با شهیدانی چون عباس، مدالی بود که از مکتب سرخ شهادت، از تشنهلب کربلا، حضرت اباعبدالله الحسین (علیهالسلام)، دریافت کرده بودم. لباس مقدس سپاه، نماد تعهد، ایثار و گامنهادن در مسیری بود که با خون پاک شهیدان آبیاری شده است. در ادامهی این راه، برای رسیدن به آرمانهایم، تصمیم به خدمت در دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین (علیهالسلام) گرفتم؛ جایی که عباس نیز خدمت میکرد؛ جایی که شبها در محوطهی رژه، با نظم و تلاش، میدوید و ورزش میکرد؛ مکانی که سه شهید گمنام، همچون مرواریدهای ناب، در آن آرمیده بودند. او با قرائت زیارت عاشورا پیش از نماز صبح، با یکی از شهدای گمنام، همان رفیق شهیدش، اُنس دیرینه داشت. من نیز آرزو داشتم در محیطی تلاش کنم که رفیق شهیدم، عباس دانشگر، در آن توفیق خدمت یافته بود.
قلب بیقرارم در جستجوی آرامشی بود که تنها در سایهی خدمت به مردم و جامعهام معنا مییافت. با اشتیاق، پیگیر کارهای انتقالیم بودم؛ اما هر بار با دری بسته مواجه میشدم. گویی تقدیر، آزمونی دیگر برای صبر و توکلم رقم زده بود. در این میان، وسوسههایی به سراغم میآمد: شاید وقتم را تلف میکنم؛ شاید این انتقال هرگز اتفاق نیفتد؛ شاید بهتر است دست از تلاش بردارم و به همین شرایط عادت کنم. اما نمیتوانستم؛ این انتقال، فقط یک تغییر شغلی نبود؛ بلکه فرصتی بود برای بهتر شدن، برای نزدیکتر شدن به آرمانهایم.
به لطف خداوند متعال، ایمانم به وعدههای الهی، همچون سپری محکم، در برابر این وسوسهها از من محافظت می کرد.
مثل همیشه، به خدا توکل کردم. یاد گرفته بودم که گاهی برای وصلشدن به پروردگار، نیازمند واسطههایی هستیم که خودشان نزد خدا منزلت و آبرو دارند. چه کسی بهتر از عباس، رفیق شهیدم؟ کسی که با لبخندش قلبم را تسخیر کرده بود و با نگاهش، مرا به ادامهی درست زندگی امیدوار میساخت.
توفیقی دست داد تا سر مزارش حاضر شوم. وقتی وارد محوطهی مزار شدم، عطر گلاب تمام فضا را پر کرده بود و حس سبکی و رهایی به من میداد. انگار تمام غصهها و دلنگرانیهایم در همان لحظه از وجودم رخت بر بستند. در کنار مزار مطهرش زانو زدم و با لحنی دوستانه گفتم: «رفیق، گرفتار شدهام. میدانی که چقدر به این انتقالی نیاز دارم. به یاریات محتاجم، عباس جان»
کمتر از یک هفته بعد رؤیای مهمی دیدم: در دشتی وسیع و بیانتها، در فضایی سرشار از برکت و آرامش، در اردوی راهیان نور بودم؛ همان سرزمین عشق، همان جایی که خاکش متبرک به خون شهداست. نخلهای سوختهاش، شاهد نوای «اللَّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ» جوانانی بود که الگوی خود را حضرت علیاکبر (علیهالسلام) قرار داده بودند.
در آن فضای آکنده از شور و معنویت، ناگهان عباس را دیدم؛ با شلوار نظامی و پیراهن سفیدی که بر تن داشت، با چهرهای نورانی و زیبا، با همان لبخند دلربایش، با من حرف زد و اطمینان خاطر داد که انتقالم به دانشگاه امام حسین (علیهالسلام) درست خواهد شد.
همان جا، در اعماق وجودم، متوجه شدم که حاجتم را گرفتهام. آرامش، تمام وجودم را فراگرفت. بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم. ناگهان با صدای زنگ گوشی همراهم از خواب پریدم. ساعت حدود ۸ صبح بود. صاحب صدا از آنسوی خط خود را معرفی کرد: «من مسئول نیروی انسانی دانشگاه امام حسین (ع) هستم… آقای سرتیپی، خدا را شکر، با درخواست انتقالتان به دانشگاه موافقت گردید»
انگار دنیا را به من داده بودند. لحظهای زبانم بند آمد و نتوانستم چیزی بگویم. انگار باری سنگین از روی دوشم برداشته شده بود. در آن لحظه، فقط یک چیز در قلبم گذشت: «خدایا شکرت که حواست بهم هست» فهمیدم که عباس واسطهی این خیر محضر اهلبیت (علیهمالسلام) شده است. دعا و نگاه عباس، قفلها را گشوده و مسیرم را هموار کرده بود. اشک شوق، پهنای صورتم را پوشاند. تپش قلبم را با تمام وجودم حس میکردم. باورش سخت بود؛ اما یقین پیدا کردم که شهدا زندهاند و یاریمان میکنند.
این تجربه، درسی بزرگ به من آموخت: هیچگاه از درگاه الهی ناامید نشوم و همواره به واسطههایی که نزد او آبرو دارند، متوسل شوم. فهمیدم که رفاقت با شهدا، نوری است که مسیر زندگی را روشن میکند و دستی است که در لحظات سختی، یاریرسان ما خواهد بود. از آن روز به بعد، هرگاه در زندگی با مشکلی روبرو میشوم، با سعی و تلاش و پیگیری، در صدد رفع آن هستم و پس از آن، برای شهید عباس دانشگر، هدیهای معنوی میفرستم و از او میخواهم که دستم را بگیرد.
میدانم که با توکل به خداوند متعال، توسل به اهلبیت (علیهمالسلام) و عنایت شهدا، اگر به صلاح ما باشد، گره از کارها باز خواهد شد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۵۱
💠 آقای حسینیپور از استان فارس
✍
در میان هیاهوی روزمرگی و غوغای بیانتهای استوریها و پستهای بیهدف فضای مجازی، ناگهان تصویر شهیدی میخکوبم کرد: اطلاعیه برگزاری مسابقه کتابخوانی با محوریت شهید عباس دانشگر. تصویر جوانی با لبخندی زیبا و نگاهی نافذ که گویی از اعماق جانم عبور میکرد؛ با آن چهرهی مصمم و درعینحال مهربان که آرامشی عمیق از چشمانش ساطع میشد، کنجکاوی عجیبی را در دلم ریشه دواند. حسی غریب در وجودم ایجاد شد. این جوانِ همسنوسال من، چه رازی در نگاهش نهفته است که چنین بیقرارم میکند؟"
پیگیریهایم برای بهدستآوردن کتابش، با اشتیاقی وصفناپذیر همراه بود. انگار نیرویی مرا بهسوی شناخت کامل شهید میکشاند. سرانجام، کتابش به دستم رسید. نام کتاب، «لبخندی به رنگ شهادت» بود. یکی از مسئولین مجموعه فرهنگی کانون شهید عباس دانشگر در استان فارس، با ارائه این کتاب ارزشمند بهصورت هدیه در گردش، سبب خیروبرکت شدند.
صفحات کتاب را ورق زدم و فهرست عناوین آن را مرور کردم. به نظرم رسید با یک برنامهریزی میتوانم دوهفتهای کتاب را بخوانم. در ذهنم مرور کردم، دیدم بهترین زمان برای مطالعه، بعد از نماز صبح است، البته اگر تنبلی را کنار میگذاشتم...
به یاری پروردگار، از صبح فردا شروع کردم، اوایل، تغییر سبک زندگیام بهخاطر مطالعه یک کتاب برایم سخت بود، زنگ هشدار برای نماز صبح که به صدا درمیآمد، با انگیزهای دوچندان بیدار میشدم، ولی وسوسهی خواب شیرین بعد نماز، هنوز نمیگذاشت...
تلاش برای تمرکز و غلبه بر عادت گشتن در فضای مجازی هم چالش بزرگی بود. اما به لطف خداوند متعال بعد از چند روز عادت کردم. ارزشش را داشت. مطالعه این کتاب پرمحتوا، راه و رسم زندگی آن شهید بزرگوار را به الگویی برای زندگیام تبدیل کرد. با مرور کتاب، گویی شهید معلم اخلاقم شده بود. هرچه بیشتر در صفحات کتاب غرق میشدم و با منش و سیره شهید آشنا میگشتم، انگیزهام برای غلبه بر تغییر عادات و روحیات ناپسندم بیشتر میشد.
اصلاً تصورش را هم نمیکردم، من که چندان اهل مطالعه نبودم بعد از هجده روز کتاب را تمام کنم.
چند روز گذشت، با شور و اشتیاق در حال تدارک کاروان زیارتی حرم مطهر امام رضا (علیهالسلام) بودم. بادقت، تمام جزئیات را برنامهریزی کردم و همه چیز به ترتیب و طبق نقشه پیش میرفت. اما روز قبل از سفر، ناگهان خبر دادند که دو اتوبوس کاروان، آماده حرکت نیستند، یک اتوبوس مشکل فنی پیدا کرده بود و امکان طی این سفر طولانی را نداشت و راننده اتوبوس دوم به خاطر ناهماهنگی به وجود آمده حاضر به رانندگی نیست. شنیدن این خبر مثل پتکی بر سرم کوبیده شد. احساس درماندگی، وجودم را فراگرفت. هر چه پیگیری کردم که دو اتوبوس جایگزین هماهنگ کنم، در فرصت اندک باقیمانده تا حرکت کاروان، میسر نشد. تنها راه باقیمانده، لغو سفر بود. البته تصورش هم عذابآور بود: ضرر چندمیلیونیِ واریزیِ هتل و اتوبوس، و از آن بدتر، شرمساری در برابر چشمان منتظر زائرانی که با هزار امید و آرزو ثبتنام کرده بودند.
در اوج این آشفتگی و استیصال، ناگهان تصویری در ذهنم نقشبست؛ لبخند آرامشبخش شهید دانشگر، همان که روی جلد کتاب دیده بودم. در آن لحظه، گویی صدایی درونم نجوا کرد: «اینها زائر علی ابن موسیالرضا (ع) هستند... نباید امیدشان را ناامید کنی...» با دلی شکسته و التماسی از عمق وجود، به روح بلند شهید دانشگر متوسل شدم. تمام دردهایم، نگرانیهایم را با او در میان گذاشتم.
هنوز چند ساعت بیشتر نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد. صدایی که آنسوی خط بود، با لحنی شگفتزده و خوشحال، خبر از رفع کامل مشکلات دو اتوبوس داد!
باورم نمیشد. انگار دستی از آسمان به یاریمان آمده بود. چطور ممکن بود، با این سرعت مشکل بر طرف شود؟!
در آن لحظه، با قلبی سرشار از آرامش، شاکر نعمتهای الهی بهخصوص آشنایی با شهید دانشگر بودم. این اتفاق، فراتر از یک اتفاق ساده بود؛ نشانهای از عنایت و توجه شهید.
بهسوی مشهد حرکت کردیم. در آن سفر روحانی، هر قدمی که بهسوی حرم مطهر بر میداشتم، خود را مدیون نگاه شهید میدانستم که وساطتش مرا از آن درماندگی و اضطراب نجات داد. گویی او نیز همراه کاروان بود، ناظر بر این زیارت که به برکت حضورش ممکن شده بود. وقتی وارد صحن مطهر حرم رضوی شدم و نگاهم به گنبد مطهر امام رضا (ع) افتاد، دست ادب بر سینه، گفتم: من نایبالزیارهی شهید دانشگر هستم.
از آن روز، عهد بستم که یادش را در تار و پود زندگیام جاری سازم.
ای کاش ما جوانان ایران اسلامی، با تأسی به زندگی پربار شهدا، گامی هرچند کوچک در راه شناخت و ترویج آرمانهایشان برداریم و مسیری روشنتر برای زندگی خود ترسیم کنیم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۵۲
💠 خانم تبیانیان از استان تهران
✍
اول تیرماه سال ۱۴۰۱، توفیق زیارت حرم مطهر امام رضا (علیهالسلام) نصیبم شد. بعد از زیارت، ناخودآگاه به سمت کتابفروشی کنار حرم مطهر کشیده شدم. حالوهوای دلپسندی داشت؛ عطر ملایم عود و صدای زمزمهی دعا، آرامش خاصی را در فضا حاکم کرده بود. وقتی بین کتابهای شهدا قدم زدم و تصاویر نورانی روی جلد کتابها را دیدم، حس کردم چقدر تشنهی شناخت بیشترشان هستم. انگار شهدا داشتند با من حرف میزدند.
در میان کتابهای مزین به چهره نورانی شهدا، ناگهان چشمم به کتابی با طرحی زیبا و متفاوت افتاد؛ «آخرین نماز در حلب». دیدن چهرهی نورانی شهیدی با لبخندی نافذ در کنار تصویر مهر و تسبیح خوشرنگ بر سجادهای قلمکاری شده با نقش بتهجقه، قلبم را به تپش انداخت. آنچه نظرم را جلب کرد، جمله پایین اسم کتاب بود، نوشته بود: دو ویژگی «جوان مؤمن انقلابی» شهید مدافع حرم، عباس دانشگر.
بیدرنگ، از بین آن همه کتاب، انتخابش کردم درحالیکه اصلاً شهید را نمیشناختم. همان شب، چند صفحه از کتاب را خواندم. مدتها بود که دغدغهی یافتن مسیر درست زندگی، ذهنم را به خود مشغول کرده بود. با تمام وجود از خدا میخواستم مرا در زمرهی جوانان انقلابی و باایمان قرار دهد. تلاش میکردم با جانودل به سخنان رهبر فرزانه انقلاب گوش کنم و در تمام امور، رضایت الهی را سرلوحه کار خودم قرار دهم…
بهمحض رسیدن به تهران، شروع کردم به خواندن ادامهی کتاب و به شهید دانشگر علاقهی زیادی پیدا کردم. به صفحه ۷۷ کتاب که رسیدم. مطالعهی ماجرای این صفحه برایم خیلی جذاب بود. داستان جوانی اهل شیراز که شهید دانشگر را نمیشناخت و در خواب، شهید هدیهای بهش داده بود. شهید در همان عالم رؤیا به اون جوان شیرازی گفته بود: «اگر مشکلی داشتی، کمکت میکنم.»
خواندن کتاب که به اینجا رسید، گویی صدایی از درونم نجوا میکرد: «باید به زیارت شهید بروی…» از مادرم خواستم تا به شهر سمنان برویم. انگار شهید مرا به زیارت مزارش در امام زاده علیاشرف (علیهالسلام) دعوت کرده بود!
به مزار مطهر شهید که رسیدم حس خوبی داشتم. نسیمی خنک صورتم را نوازش میداد و عطر دلانگیز گلاب، تمام فضا را پرکرده بود.
در کنار مزارش روی زمین نشستم و مشغول خواندن قرآن کریم شدم. خیلی دوست داشتم مادر شهید را از نزدیک ببینم. همانطور که کنار مزار شهید نشسته بودم، خانمی بهآرامی آمد و کنارم ایستاد. احساس کردم به سنگ مزار شهید و من نگاه میکند. چند لحظه بعد، جوانی که ظاهراً خادم امام زاده بود، یک صندلی آورد و کنار مزار شهید گذاشت و گفت: «حاجخانم بفرمایید. التماس دعا، از پسرتون عباس بخواهید یک گوشه چشمی هم به ما بکنه» این جمله را که شنیدم ناخودآگاه به احترام مقام مادر شهید از جا برخاستم. باورم نمیشد! مادر شهید عباس دانشگر، همان خانم محترمی که کنارم با وقار ایستاده بود.
با صدایی که از هیجان میلرزید، پرسیدم: شما مادر شهید هستید؟ با آن چهرهی مهربان و لبخندی که بر چهرهشان نقش بسته بود، پاسخ دادند: «سلام دختر گلم! خوش آمدی» چشمانم ناگهان خیس از اشک شد. به من گفتند: «دخترم، عباس همیشه میگفت: باید جوری زندگی کنیم که خدا ازمون راضی باشه. شما هم سعی کن تو زندگی همینطور باشی …»
جمله مادر شهید مرا به فکر فرو برد. همان جا بود که یادم افتاد چه حاجت مهمی در زندگیام دارم. کلاس نهم بودم و میخواستم به پایهی دهم برم و در قلبم آرزوی رفتن به مدرسهای را داشتم که در آن، نهتنها پایههای علمیام مستحکم شود، بلکه ایمان و باورهایم قویتر از قبل گردد. با دلی شکسته از اعماق قلبم از شهید خواستم که نزد امام رضا (علیهالسلام) واسطه شوند تا بتوانم به خواستهام برسم.
بعد از سفر سمنان و برگشت به تهران، دوباره مطالعهی کتاب رو از سر گرفتم. دو سه روز بعد، از یه مدرسهی خوب که تو تهران معروف بود، تماس گرفتند و اطلاع دادند که تو مصاحبه قبول شدم و برای ثبتنام به مدرسه بروم!
تلفن را که قطع کردم. رفتم سراغ کتاب و به چهرهی شهید خیره شدم و ازش تشکر کردم. از اون روز به بعد، حس میکنم یه پشتیبان قوی دارم. هر وقت تو زندگی با مشکلی روبرو میشم، به یادش میافتم و ازش کمک میخوام و به نیتش زیارت عاشورا میخونم و ثوابش را از طرف او به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) هدیه میکنم. انگار یه نیرویی بهم کمک میکنه تا مشکلات زندگیام رو با تلاش و پیگیری یکی، یکی حل کنم…
سعی میکنم حداقل هفتهای یکبار به یاد شهید دانشگر، به زیارت شهدای گمنام برم. اینجوری حس میکنم که بهش نزدیکترم و میتونم ازش بخوام که برام دعا کنه…
دعا کنه تا مثل خودش اهل حرکت باشم. اهل حرکت در مسیر رسیدن به عشق حقیقی...
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۵۳
💠 خانم عارفی از شهرستان طبس
✍
آخر کلاس بود. خانم شکوری، معاون پرورشی مدرسه، با چهرهای مهربان اما جدی وارد شد و کنار خانم معلم ایستاد. نگاهی به همهی ما انداخت و گفت: «فردا سهشنبه ساعت هشت صبح، در نمازخانه قرار است با شهیدی آشنا شویم» با هیجان خاصی ادامه داد: «جوانان زیادی در سراسر کشور، این شهید را بهعنوان رفیق شهید خود انتخاب کردهاند»
در اعماق قلبم حس کردم آشنایی با این شهید اتفاقی نیست. سارا، همکلاسیام، با صدای بلند پرسید: «خانم، آن شهید کیست؟» خانم شکوری با لبخند و صدایی دلنشین پاسخ داد: «فردا خودتان خواهید فهمید. فقط بدانید که ایشان شهید مدافع حرم و جوانی بیست و سهساله هستند که واسطه حل مشکل خیلیها بودهاند» هرچه اصرار کردیم، خانم شکوری نام شهید را نگفت.
شب، با ذهنی پر از سؤال، بهسختی خوابیدم. صبح با اشتیاق از خواب بیدار شدم. کیفم را برداشتم و بعد از خوردن صبحانه، به مدرسه رفتم. داخل نمازخانه، نور خورشید از پنجرهها به داخل میتابید و گردوغبار معلق در هوا را روشن میکرد. صدای همهمه دانشآموزان که روی موکت نشسته بودند، در فضا میپیچید. بعضی با دوستانشان صحبت میکردند و بعضی دیگر منتظر شروع برنامه بودند. دانشآموزان کلاس های دیگر هم آمده بودند.
چند جلد کتاب با تصویر نورانی یک جوان خوشسیما و چشمانی مهربان روی میز چیده شده بود. یکی از خواهران بسیجی به نام خانم رحیمی با چادر مشکی ساده و لبخندی گرم، پشت تریبون ایستاده بود. با صدایی آرام برایمان از خاطرات شهید عباس دانشگر گفت. شخصیت شهید برایم بسیار جالب بود. بهخصوص وقتی از چند مورد عنایت ایشان پس از شهادت برایمان میگفت؛ بچهها بادقت به صحبتهای خانم رحیمی گوش میدادند. پس از پایان روایتگری، ایشان گفت: برای شناخت بهتر شهید، بهتر است کتابهای او را مطالعه کنیم. دو کتاب «آخرین نماز در حلب» و «لبخندی به رنگ شهادت» را به ما معرفی کرد. او گفت این کتابها پر از خاطرات واقعی و حیرتانگیز از زندگی شهید دانشگر است.
پس از پایان جلسه، عدهای ماندیم تا سؤالاتمان را از ایشان بپرسیم. من جلو رفتم و پرسیدم:«خانم، کتابهای شهید را از کجا میتوان تهیه کرد؟»
خانم رحیمی با نگاه با محبتش به من گفت: «اهل مطالعه هستی؟»
گفتم: بله، کتاب زیاد میخوانم. لبخندی زد و کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را بهصورت امانت به من داد تا بخوانم و سپس به دوستانم بدهم.
تا قبل از آن روز، شهدا برایم بیشتر در دیدن قاب عکسها یا شنیدن نام شهدا خلاصه میشد. اما صحبتهای خانم رحیمی از خاطرات شهید و بهخصوص صمیمیت عجیب و آرامش عمیق چهرهی شهید دانشگر روی جلد کتاب، حس متفاوتی را در دلم بیدار کرد.
خواندن کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» برنامهی جدید مطالعاتیام شد، در مدت چند روز سه فصل اول کتاب را خواندم. کتابی شامل زندگینامه و خاطرات شهید عباس دانشگر که هر فصل آن فرازهای مختلفی از زندگی شهید را برمیشمرد، ویژگیهای اخلاقی مثل گشادی رویی، رازداری و مراقبت از زبان، عشق به ائمه اطهار (علیهمالسلام) و نماز اول وقت، مطالعه و علم پژوهی، اهل ورزش استقامتی بودن، شجاعت و دلیری و عشق به مقام معظم رهبری که شبیه کلاس درس بود.
هنوز مشغول مطالعه فصلهای بعدی کتاب بودم که یک روز مشکلی برایم پیش آمد و حسابی ناراحتم کرد. نمیدانم چه شد که ناگهان تصویر نورانی شهید دانشگر در ذهنم نقشبست. در آن لحظه، دقیقاً یادم هست به شهید گفتم: «من نمیدانم، فقط میدانم به بقیه خیلی کمک میکنید، خیلیها از شما محبت دیدهاند. از شما خواهش میکنم، این بار به من کمک بکنید...»
هیچوقت از شهدا درخواستی نکرده بودم. همین یکبار رو خودبهخود، انگار ناخودآگاه، از ایشان کمک خواستم. حتی یادم نمیآید چه مخاطب قرارشون دادم، شهید، آقای دانشگر یا... ساعاتی گذشت، داخل اتاقم خیلی آرام نشسته بودم و فقط به آینده فکر میکردم که متوجه شدم مشکلم حل شده است، به خواست خداوند متعال، راهحل رفع آن مسئله که دغدغه ذهنیام شده بود را پیدا کردم و به آرامش قلبی رسیدم.
مطمئن بودم اگر نگاه شهید نبود، هیچچیز دیگهای نمیتوانست باعث شود من آرام شوم.
از آن روز به بعد، نگاهم به شهدا تغییر کرد. دیگر آنها را فقط یک نام و عکس نمیدیدم، بلکه حس میکردم میتوانند در لحظات سختی، نزدیکترین رفیق ما باشند. آن آرامشی که بعد از توسل به شهید دانشگر تجربه کردم، نهتنها در آن لحظه، بلکه در ماههای بعد نیز با من همراه بود و به من یاد داد که همیشه امیدی هست.
چه کسی میداند، شاید اگر آن روز، خدا نمیخواست و کلام گرم خانم رحیمی نبود و کتاب شهید به دستم نمیرسید، این آشنایی و این حس عمیق هرگز شکل نمیگرفت.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۵۴
💠 خانم میرزایی از استان اصفهان
✍
اگر میتوانستم به گذشته برگردم، این کار را میکردم؛ نه برای تغییردادن چیزی، بلکه برای تجربه دوبارهی بعضی از اتفاقات مهم زندگیام. بهویژه اولین روزی که با شهید عباس دانشگر آشنا شدم. پس از آن آشنایی، گره محبت این شهید بزرگوار و کراماتش، پیوسته و مدام در زندگی من محکمتر شد. اکنون میخواهم از حس شیرینی بگویم که زبان از بیان آن عاجز است. این همه محبت و زیبایی را نمیتوان بهتمامی با کلمات نوشت، فقط میتوان با زنجیرهای از کلمات، این احساس ناب را به دوستان انتقال دهم.
در روزهای پرهیاهوی سال ۱۴۰۱، درحالیکه در مدرسه علوم و معارف اسلامی صدرا مشغول تحصیل بودم و دغدغههای یک دانشآموز را داشتم، هیچ تصوری از تحول عمیقی که در انتظارم بود، نداشتم. زندگی به روال عادی پیش میرفت تا آنکه در سفری
از طرف سازمان تبلیغات اسلامی، به زیارت مزار مطهر شهید محسن حججی در شهر نجفآباد رفتیم.
سنگ مزار، ساده و بیتکلف، نام و نشانی از مردی بزرگ با روحی آسمانی را در خود جایداده بود. اما آنچه بیش از هر چیز به چشم میآمد، عکس شهید با آن چهره خندان و درعینحال مصمم بود.
حضور در کنار مزار شهید حججی، حس خاصی را به ذهن تداعی میکرد؛ حسی از غم برای مظلومیتش و غرور برای شجاعتش. این مکان، نه فقط یک مزار، بلکه نمادی از ایستادگی، ایثار و پیوند ناگسستنی با ارزشهای الهی بود. گویی خاک این مزار، تسبیحگوی رشادتهای مردی است که جان خود را فدای عقیدهاش کرد و نامش تا ابد بر تارک تاریخ خواهد درخشید.
پس از زیارت، درحالیکه هنوز تحتتأثیر آن فضای روحانی مزار مطهر شهید بودم، به سمت فروشگاه محصولات فرهنگی قدم برداشتم تا کتابی به یادگار بخرم. به کتابخواندن علاقه زیادی دارم. در میان کتابها، ناگهان نگاهم به جلد کتابی گره خورد که تصویر یک جوان با لبخندی زیبا و چشمانی گیرا بر آن نقش بسته بود.
گویی از پس این تصویر، روحی بلند و مقاوم، تو را به ایستادگی در راه حق دعوت میکرد. حس عجیبی در دلم بیدار شد؛ گویی سالها بود که این چهره را میشناختم، اما نمیدانستم کجا و کی. کتاب «تأثیر نگاه شهید» را برداشتم و درحالیکه نگاهم به تصویر شهید دانشگر بود، دوستم صدایم زد تا برویم. کتاب را به همراه یک عطر و تسبیح خریدم و سوار اتوبوس شدیم تا به اصفهان برگردیم.
بعد از خرید کتاب، هر از گاهی که نگاهم به تصویر شهید روی جلد کتاب «تأثیر نگاه شهید» میافتاد؛ حس عجیبی در دلم زنده میشد. کمکم، کنجکاویام شکوفا شد.
یک روز عصر، بیدلیل دلم خواست تا کتاب را ورق بزنم. مطالعهی گذرا بر چند خاطرهی کتاب کافی بود تا دریچهای جدید به دنیای معنا برایم باز شود و نگاهم به زندگی تغییر کند و حس کنم پناهی امن یافتهام. تصمیم گرفتم کتاب شهید را کامل مطالعه کنم. با خواندن هر صفحه از کتاب منقلبتر از قبل میشدم، انگار واقعاً شهید پناهم شده بود. انگار برادری مهربان و دلسوز یافته بودم؛ چقدر نزدیک، چقدر بیریا و چه بزرگوار و آقا!
توسلهایی که کردم و مناجاتهایی که با شهید دانشگر داشتم، بیجواب نماند و از همان روزها به بعد، هر نماز مستحبی که میخواندم، هر دعایی که میکردم، با خودم میگفتم: «این هم تقدیم به روح پاک شهید دانشگر»
در آن سفر پر برکت که به گلزار شهدای نجفآباد رفتم، نهتنها با مزار شهید حججی آشنا شدم، بلکه دریچهای بهسوی شناخت شهید دانشگر نیز برایم گشوده شد. گویی زیارت شهید حججی، زمینهساز آشنایی با شهید دانشگر شد؛ هر دو، چراغی شدند برای هدایت و روشنایی مسیر زندگیام.
از وقتی که با شهید دانشگر آشنا شدم، بزرگترین دلخوشیام تحصیل در مدرسه صدرا و فراگیری علوم الهی و معارف گرانسنگ اهلبیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) بوده است.
به عنایت شهید در مراحل مختلف تحصیل هم موفق هستم. به یاد دارم یکبار در آستانه یک امتحان مهم، دچار اضطراب و دلشوره بودم. ناخودآگاه به شهید دانشگر متوسل شدم و از ته دل ازشون کمک خواستم. درست در لحظهای که احساس ناامیدی میکردم، یک ایده به ذهنم رسید که مسیر حل مسئله را برایم روشن کرد. آن لحظه حس کردم نگاه مهربان شهید همراهم بوده است.
شهید دانشگر به دلم چه زیبا نشست. خوش به حالش که چه خوب زندگانی کرد و خدا هم خوب خریدارش شد.
آشنایی عمیق با شهید دانشگر با مطالعه کتاب شهید، پس از زیارت شهید حججی، تنها یک اتفاق ساده نبود، بلکه نقطهی عطفی بود که نگاهم به زندگی، ارزشها و هدفم را دگرگون کرد. یاد و راه هر دوی آنها همواره چراغی فراروی من خواهد بود و از خداوند میخواهم که در این مسیر نورانی، ثابتقدم بمانم و ازاینپس با معرفی این الگوهای واقعی به دوستانم، سفیر شهدا باشم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۵۵
💠 خانم بهزادی از استان اصفهان
✍
آشنایی من با شهید عباس دانشگر با مطالعه کتابی به نام "راستی دردهایم کو؟" آغاز شد. برایم بسیار تعجبآور بود که یک نظامی، چگونه میتواند شخصیتی چنین عاشق، مهربان، محجوب و خندهرو داشته باشد.
پس از پایان کتاب، با کنجکاوی نام شهید عباس دانشگر را در اینترنت جستجو کردم. در میان نتایج، مستند "نامهای از دمشق" توجهم را جلب کرد و به تماشای آن نشستم. ساعت حدود یازده شب بود و سکوت عمیقی بر خانه حکمفرما بود و تنها نور صفحه لپتاپ، فضا را روشن کرده بود. حال عجیبی داشتم؛ ترکیبی از شعف آشنایی با چنین شخصیتی و غمِ فقدانش. هرچه بیشتر فیلم پیش میرفت، اشکهایم سرازیر میشد و مدام از خود میپرسیدم که چگونه یک جوان در اوج شور و نشاط زندگی، حاضر میشود از همه چیز بگذرد؟ چگونه میتواند از جانش بگذرد؟
اما بعدها با خواندن کتاب "لبخندی به رنگ شهادت" بود که کمکم به جواب سؤالاتم رسیدم.
وقتی یکی از دوستانم در مدرسه دید که غرق در خواندن کتاب «راستی دردهایم کو؟» هستم، از من خواست که برای مدتی آن را به او بدهم تا بخواند.
امتحانات دیماه فرارسید و من سرگرم درسخواندن بودم که دوستم گفت: «مطالعه کتاب را تمام کردم، نمیدانم چرا با اینکه زندگینامه شهدای زیادی را خواندهام؛ ولی این شهید تأثیر عمیقتری از سایر شهدا بر من گذاشته است». این حرفش باعث درگیری ذهنی من شد که چرا باید دوستم از این شهید تأثیر بیشتری بپذیرد و من چرا به این سادگی از کنار این شهید گذشتم؟
چند وقت بعد با دوستم به کتابفروشی رفته بودیم و او کتاب “لبخندی به رنگ شهادت” را خرید. به دوستم گفتم: «اگر زود میخوانی، زود بخوان و به من بده تا بخوانمش» گفت: «فکر نکنم» من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: «پس بده به من تا زودتر بخوانم و به تو برگردانم»
با شروع امتحانات اردیبهشتماه، با اشتیاق درس میخواندم تا هرچه زودتر فرصت خواندن کتاب را پیدا کنم. با تمامشدن امتحانات، خواندن کتاب هم تمام شد.
با تمامشدن کتاب، شهید دانشگر برادر شهیدم شد، او دیگر داداش عباس من بود و احساس کردم که میتوانم با خانوادهٔ شهید، بهویژه پدر بزرگوارشان، ارتباط برقرار کنم. به همین خاطر به پدر بزرگوارشان پیامی دادم و سپس با ایشان تماس گرفتم. با شور و اشتیاق از ایشان خواستم که ما چند نوجوان علاقهمندیم و میخواهیم برای معرفی شهید و آشنایی دیگران با آقا عباس کاری انجام دهیم. ایشان نیز با لطف و راهنمایی مرا یاری کردند و خواستند آدرس دقیق پستی مدرسه را برایشان بفرستم.
شب قبل از میلاد حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) در سال ۱۴۰۲ با داداش عباس درد دل میکردم که ناگهان به ذهنم رسید بگویم: «داداش، امسال برای روز دختر از شما یک هدیه میخواهم.» صبح روز میلاد، پیام دوستم در گوشیام نمایان شد: «شهید برایمان هدیهای فرستاده!» باورم نمیشد. شوکه و غرق در احساسی وصفناپذیر بودم. انگار زبانم بند آمده بود از این نشانهٔ آشکار...
تعدادی برگه وصیتنامهی شهید به همراه کتاب آخرین نماز در حلب و تعدادی کارت معرفی شهید برایمان پست شده بود. شاید بعضی بگویند این یک اتفاق بود، اما این برای من یک نشانه بود که داداش عباس من را میبیند و صدایم را میشنود. تا قبل از این اتفاق ایمان داشتم به زندهبودن شهدا، اما این ماجرا برای من اثباتکنندهی زندهبودن شهدا بود.
با دوستانم همقسم شدیم تا با کمک خیرین، تعدادی از کتابهای شهید را خریداری کنیم و بهعنوان هدیه در گردش، کتاب "آخرین نماز در حلب" را بین هم سن و سالهایمان به امانت بدهیم. پیش از این نیز تجربه رساندن کتابهای شهید به دست علاقهمندان را بهصورت فردی داشتم. در ابتدا برنامهریزی ما برای حدود پنج تا ده جلد کتاب بود، اما با توکل به خدا و توسل به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)، توانستیم هزینهی خرید سی و سه جلد کتاب را جمعآوری کنیم. برای من و دوستانم این اتفاق باورنکردنی بود و آن را از عنایت شهید میدانستیم، با همین سی و سه جلد کتاب، بسیاری از دانشآموزان را با شهید آشنا کردیم. پس از تعطیلی مدارس، هر کتاب را که تحویل میدادیم، خواهش میکردیم ظرف یک هفته آن را بخوانند و برگردانند. مسئولیت گردش هر چند جلد کتاب با یکی از بچهها بود و بهاینترتیب امیدوار بودیم در طول چند ماه تابستان، تمام دانشآموزان مدرسه با شهید آشنا شوند.
مطمئن بودیم که دعای شهید شامل حالمان شده که این کار فرهنگی چنین برکتی پیدا کرده است. بهندرت دانشآموزی پیدا میشد که کتاب را بخواند و از ما تشکر نکند؛ حتی آنهایی که تصورش را هم نمیکردیم تحتتأثیر قرار میگرفتند... انشاءالله به لطف خداوند متعال بتوانیم مؤثر باشیم...
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۵۶
💠 آقای مهدی قربانی از شهرستان گرگان
✍
یادم نیست سال ۱۳۹۸ چطور با شهید عباس دانشگر آشنا شدم و مهرش به دلم نشست. اما بعد از آشنایی با شهید، زندگیام رنگ و بوی دیگری گرفت.
با عمل به فرمایش قرآن کریم که قرارگرفتن در راه انبیا و صدّیقان و شهدا و صالحان و داشتن رفقای خوب را جز با اطاعت از فرمان خدا و رسول نمیداند و یکی از بهترین رفیقان را، شهدا معرفی میکند، من هم شهید عباس دانشگر را بهعنوان رفیق خودم در زندگی انتخاب کردم و از آن به بعد، رفیق آسمانی یا رفیق شهیدم شد.
بزرگترین محبتی که در زندگیام از شهید دیدم این بود که به واسطه ارادت عمیقش به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)، مرا هم مثل خودش عاشق حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) کرد؛ بهگونهای که احساس میکنم عنایت آن حضرت همواره و در هر مرحله از زندگی شامل حال من است. از آن زمان به بعد، سایهی حضرت مادر را همیشه بالای سرم حس میکنم.
فهمیدم که مجالس روضهی حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) برای عباس، فقط یک مراسم مذهبی نبوده؛ بلکه یک زیارت عاشقانه بوده است. چشمانش هنگام شنیدن مصائب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)، بارانی میشده و صدای گریهاش، سوز عجیبی داشته است.
هوا کمکم رو به گرمی میرفت، عطر بهارنارنج در کوچههای گرگان پیچیده بود. اردیبهشت از راه رسیده بود، ماهی که برای من دیگر فقط یادآور شکوفههای بهاری نبود؛ یادآور لبخند عباس هم بود. هجدهم اردیبهشت... سالگرد تولد آسمانیاش نزدیک بود و دلم بیقرار زیارت مزارش...
چند روز مانده به هجدهم، یکی از دوستانم غیرمنتظره تماس گرفت: هفتهی آینده راهی سمنان میشویم، سر مزار عباس... تو هم بیا. انگار کسی درست به عمق قلبم نگاه کرده بود و آرزویم را برآورده بود. واقعاً فکرش را هم نمیکردم بعد از چهار سال رفاقت با شهید، قسمتم شود و خیلی اتفاقی در سالگرد تولدش مرا به مزار پاکش دعوت کند.
وقتی برای اولینبار وارد محوطه امامزاده علیاشرف (علیهالسلام) شدم، حس عجیبی داشتم، گویی سالهاست آن مکان را میشناختم. آن سکوت روحانی، آن فضای معنوی...
انگار میدانستم مزار مطهر شهید کجاست و اصلاً دنبالش نگشتم که پیدایش کنم؛ قدمهایم ناخودآگاه به سمت مزارش کشیده شد. آن لحظه، حس کردم همان لبخند همیشگیِ در تصویرش را از دور میبینم، همان نگاه مهربانی که همیشه در عکسهایش دلگرمم میکرد و وقتی قبر مطهرش را دیدم، انگار او را با همان لبخند قشنگش در آغوش کشیدم.
نام 'عباس دانشگر' با خطی زیبا بر سنگ مزار ساده اش نقش بسته بود.
در آن شب، در جمع صمیمی دوستانه طلبگیمان، پدر بزرگوار شهید نیز حضور یافتند. چهرهی آرامشان، یادآور صفات بارز عباس بود. با صدایی مهربان و لحنی سرشار از افتخار، از فرزند شهیدشان گفتند. از نمازش که همیشه اول وقت و به جماعت بود، از دقتی که در استفاده از لحظات عمر داشت، از برنامهریزی منظمش برای عبادت، مطالعه و حتی ورزش. هر کلمهای که از زبان پدر جاری میشد، تصویری واضحتر از شخصیت چندبعدی عباس در ذهنم نقش میبست.
صحبتهای پدر که تمام شد، پس از گرفتن عکس یادگاری کنار مزار، دوستان آمادهی بازگشت به گرگان بودند. اما پای من یارای رفتن نداشت. دلم میخواست ساعتها همان جا بمانم، با عباس حرف بزنم، از دلتنگیهایم بگویم. با اکراه سوار ماشین شدم، اما طاقت نیاوردم. دوباره به سمت مزار برگشتم. سنگ سرد مزار را لمس کردم و با صدایی آهسته گفتم: 'عباس جان، برای تولد سال بعد هم دعوتم کن. مثل همیشه کنارم باش، کمکم کن... ' در لحظهی آخر، با چشمانی اشکبار، رو به مزارش گفتم: 'سلام مرا به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) برسان.'
وقتی به گرگان برگشتیم، در حوزهی علمیهی امام صادق (علیهالسلام) برایش جشن تولد گرفتیم. تصویر خندان عباس روی یک میز کوچک قرار داشت و بوی عود در فضا پیچیده بود. هر کدام از دوستان، خاطرهای از محبتی که از شهید دیده بودند یا خاطره جذابی که در کتابهایش خوانده بودند را تعریف میکردند، از ایمانش، از مهربانیاش، از شور و نشاطش.
سورهی واقعه را به نیابت از او قرائت کردیم، در آن زمان حس میکردم عباس هم در میان ما حضور دارد، با همان لبخند تماشایی اش... ثواب قرائت قرآن را به روح پاکش تقدیم کردیم.
حالا مدتها از سفر به مزار مطهرش میگذرد. هرچه بیشتر زمان میگذرد، بیشتر به عمق تأثیر عباس در زندگیام پی میبرم. تلاش میکنم همان نظم و برنامهریزی او را در زندگیام پیاده کنم، همان عشق به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را در قلبم زنده نگه دارم و همان شور و نشاط را در راه خدمت به دین و مردم داشته باشم. عباس، دیگر فقط یک رفیق نیست؛ یک الگوست، یک راهنما، یک ستارهی درخشان در آسمان زندگیام.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃