『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ـآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌷•⊱ . ❤️سلام اے شهـید سلام اے طراوت هـمیشه دوست دارانت را دریاب! ❤️ما آن بیدلانیم ڪہ دل خود را د
⊰•🌲•⊱
.
مـٰانتوهرچقـدرمبلندوگشـٰادباشہ
آخـرشچـٰادرنمیشہ
میرآثخاڪیحضرتزهـرآ'س'چـٰادرِ...シ!
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#شھیدمحسنحججے
⊰•🌲•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌾•⊱
.
ولـیایندنیـالـذتعکـاسبودنتـوسـالهایِ
اولِانقـلابروبهمـنبـدهکاره . . .🚶🏿♂
.
⊰•🌾•⊱¦⇢#شهیدانھ
⊰•🌾•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📒•⊱
.
گویندزیارتتوحجفقراست
برگنبـدوبارگاهـتازدورســلام!'
.
⊰•📒•⊱¦⇢#امامࢪضــا
⊰•📒•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌾•⊱ . ولـیایندنیـالـذتعکـاسبودنتـوسـالهایِ اولِانقـلابروبهمـنبـدهکاره . . .🚶🏿♂ . ⊰
بهجوانانبگوییدامروزچشم
شهیدانبهشماست،بهپاخیزید
اسلاموخودرادریابید🖐🏿(:
⊰•🌸•⊱
.
هر ڪس ڪہ
شیفتہ ی یڪ شهید است ،
رسالتۍ دارد شبیهہ
رسالت تڪمیل نشدهی آن شهید
گویـے خود شهـید
مڪمل های رسالتش را
مبعوث مۍڪند...♥️✨
مگہ نشنیدۍ شهدا هنوز زنده اند ؟
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷•⊱
.
یهبندهخداییمیگفت:
آقایرئیسیرونمیشناسم!
ولیحاجقاسمپیشونینامردرونمیبوسه . .
-گلگفتهکه(:
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#شهیدحاجقاسمسلیمانی
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💍•⊱
.
میگفـتعـاقبَتبھ خیـراونیهکهمـادرشُ
راضیکنہبراشدعـایِشھـادتکنہ!シ
.
⊰•💍•⊱¦⇢#شهادت
⊰•💍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌻•⊱
.
بدانیدڪہشھادت
مرگنیست،رسالتاست
رفتننیست،جاودانِہماندَناست..
جاندادننیست؛بلڪہجانیافتن
اَست..🕊♥️
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#داداشبابڪــ
⊰•🌻•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🔖•⊱
.
خۅدَمڪِہهیچ،دِلَمهیچ،رۅزِگـٰارَمهیچ
بیـٰاڪِہحـٰالغَزلهـٰاۍمَنپَریشـٰاناَست...!!
.
⊰•🔖•⊱¦⇢#عـشقجان
⊰•🔖•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
♥️🎗••]
⊰•🎗•⊱
.
شنید؎ڪھ👀
سربازجانبرڪفچیست!؟🖐🏼
ماهمآنسربآزهآۍجانبرڪفِ👥
سیدعلۍهستیم💙🌿
بایڪفرمان☝️🏼
جآنرافدآیشمےڪنیم:)😌
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#ࢪهبرانھ
⊰•🎗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱
.
+یہچیزۍبگمدرِگوشۍ ..
یعنۍانقدرازمابدۍدیدۍکهنمیطلبۍ
بیایمحَرمت؟:)
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#دݪتنگڪࢪبلآ
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•⚡•⊱
.
یهعزیـزیمیگفـت:
خوشبهحـالاوندلـیکهدرککرد
بزرگتـرینگمشـدهٔزندگـیشامامزمانشـه!
.
⊰•⚡•⊱¦⇢#امامزمانقلبم
⊰•⚡•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🐞•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نهم...シ︎
به خانه دعوتم میکند. وارد سالن مربع شکل کوچکی میشوم که گوشه چپش، زنی پیچیده در چادر مشکی کنار مبلی ایستاده است. این چند روز مادر شهید را هزار بار به هزار شکل ترسیم کرده ام
به طرفش میروم. برای بوسیدنم اغوش باز میکند. برای منی که سال هاس از گرمی آغوش مادر محروم ام، این لحظه ها ناب است.
ظرف شیرینی را دست الهام، خواهر بــابـک میدهم و کنار مادرش مینشینم. به نیم رخش خیره میشوم . دوست دارم با زن هایی که در این چند روز ترسیم کرده ام، مقایسه اش کنم. صورتی نسبتا کشیده و پوستی سبزه دارد و چشمانی که انگار رویش نم نشسته است. ارامش از نگاهش میبارد.
پسر بچه ای جلوی تلوزیون نشسته است. هفت ساله به نظر میرسد. الهام باز از اشپز خانه خوش امد میگوید. مکدر نگاهم میکند و لبخند میزند. با این حرکتش اویز مروارید گیره روسری اش تکان میخورد. الهام میگوید: اراز صدای تلوزیون را کمش کن.
حالا همه چشم دوخته ایم به اراز که محو تماشای تلوزیون است. موهای طلایی و پوست سفید و چشمان رنگی اش. او را بیشتر شبیه پدر بزرگش کرده است.
فضای خانه، به سبب حضور یک غریبه پر از سکوت شده و فقط «باب اسفنجی » است که یک حرف میزند. باید سکوت رابشکنم. رو میکنم به مادر و میگویم:احتمالا اقای نوری گفته اند چه کاری می آم.
میگوید:دست شما درد نکنه.
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت....
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🐞•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🐞•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌎•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت دهم...シ︎
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت است. روی هر کلمه مکث میکند. همه اینها لهجه اش را شیرین کرده است.
من میگویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه را برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش را بنویسم.
سری تکان میدهد. ضبط کننده گوشی ام را روشن میکنم. و رو به مادر میگویم: خوب، مادر شروع کنیم.
مادر رو به دخترش الهام می پرسد: نه دییم¹؟
دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایستیر ده دا².
انگار مادر نمی داند دقیقا دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم میچرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت ها شروع شود. افتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده رو دیوار.
_ بابک، خیلی مهربون بود. از کلاس اول، درس خوت بود. هیچ وقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد.....
میگویم: مادر، تا دیروز می اومدن برای مصاحبه، چند تا سوال مشخص میکردن و جواب های اماده میگرفتند. اما حالا فرق داره. قراره با گفته های شما و نوشتن من، همه بابک رو بشناسن. با کار ها و رفتار هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بوده است.
سری تکان می دهد.
صحبت ها خوب پیش نمیرود. حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمیگذرد، سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره پسرش اذیتش کنم.
مادرش میگوید........
___
¹_چی بگم؟
²_هرچی دلت میخواد بگو.
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
⊰•🌎•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌎•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍄•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت یازدهم...シ︎
اقای سرهنگی میگفت: باید به این خونواده نزدیک بشی؛ انقدری که تو را جز خودشون بدونن؛ چون قراره حرف هایی رو بهت بزنن که تاحالا به کسی نگفته ان باباجان!
بنابر این فکر میکنم برای دیدن اومدم نه هیچ کار دیگری. ضبط گوشی را خاموش میکنم. الهام، چای وشیرینی می آورد بابت شیرینی هایی که برای شان بردم تشکر میکند. حین چای خوردن از خودم میگویم ، و خانم نوری مادر بابک با دقت گوش می دهد و گاعی اوقات سوال میپرسد. طعم شیرینی را که پخته ام را هم تحسین میکند. ان وسط به کار ها و رفتار های اراز هم میخندیم. موجی از صمیمیت بین مان شکل میگیرد.
مادر خم میشود و گوشی اش را از توی کیف کنار پایش بر میدار. میگوید بیا اینجا بنشین.
کنار مادر مینشینم، و او توی گوشی اش، عکس ها و ویدیو های بابک را نشانم میدهد. یکی از ویدیو ها مال یکی دو ماه قبل از رفتن بابک به سوریه است.
توی ویدیو رضا پسر بزرگ خانواده نوری، میگوید: بریم اردبیل. ان موقع نمیدانسته اند بابک قصد رفتن دارد؛ ان هم با این همه جدیت. هر چند وقت یکبار، وقت کار کردن مادرش، دورش میچرخیده و از اینکه خیلی ها به سوریه رفته اند حرف میزده. گاهی هم سرش را گوشه بالش مادرش می گذاشته و از وضعیت سوریه میگفته و این که چه خوب میشود او هم برود؛ اما حرفی از اینکه حتما میخواهد برود نبوده؛ یعنی بوده و بابک به زبان نمی آورده است.
خانواده نشسته اند توی پارک شورابیل. سایه ی درخت های بالای سر شان، وشت مشت هوای خنک میریزد روی سرشان. بابک روی زیر انداز دراز کشیده، و تیشرتش، با وزش باد تکان میخورد. انگا. اب تنی کرده و موهایش نمناک است مثل همیشه لبخند میزند.
دوربین به سمتش میرود.....
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🍄•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍄•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌱•⊱
.
مداومت در سلام بر حسین علیه السلام
▪️یه عده ای هستن که هر روز عمرشون اهل زیارت عاشورا هستن، هر روز حداقل یک سلام به امام حسین علیه السلام داشته باشید...
◽️سخنران:حجت الاسلام عالی
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#دلانه
⊰•🌱•⊱¦⇢#یامهدی
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•📎•⊱
.
امامرضـــاجـــانم❤️
هرجࢪاحتڪہدلمداشٺ،بہمرهمبِھشد
داغدوریستکہجزوصلتودرمآنشنیست!
.
⊰•📎•⊱¦⇢#امامرضایقلبم
⊰•📎•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii