eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🎗•⊱ . چرا‌همه‌دنبال‌مورد‌خوبی‌برای‌‌ ازدواج‌هستن،اما‌خودشون‌نمیرن‌ تبدیل‌به‌مورد‌خوبی‌برای‌ازدواج‌بشن...!! . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱ . ڪم‌ڪم‌اسـٰارـت‌محسن‌‌رـآبہ‌همہ‌اطلـٰاع‌دـآدیم رفتم‌خـٰانہ؛پیرـآهن‌محسن‌رـآروۍزمین پھن‌ڪرـد‌م‌سرـم‌رـآروۍآن‌گذاشم‌وضجہ‌زدم. امـٰازمـٰان‌زیـٰادۍنگذشت‌ڪہ‌احسـٰاس‌ڪردم، محسن‌آمدڪنارـم‌دستش‌رـآ‌روۍقلبم گذاشت‌ودرگوشم‌گفت: زهرـآ،سختیش‌زیـٰادھ‌ولۍقشنگۍهـٰاش‌زیـٰادتره!- . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
‹🙂💔›
•••🖤👀” اللـٰہُم‌َّإنَّـالآنَعـلَمُ‌مِنه‌ُ‌إلَّا‌خَـیرا، خُدایـٰا‌مـٰاجُزو‌خوبِے‌ا‌زاو‌نَدِیـدِه‌ایِـمٔ🤞🏼...!' (:💚...!'
⊰•⭕️•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سی و ششم...シ︎ کنار میدان انزلی،منتظر ماشین های سواری ام،دعا دعا می کنم آن پراید درب و داغان نیاید؛که نمی آید.این چندوقته از بس درمسیر انزلی به رشت رفت و آمد کرده ام که اکثر راننده های این خط، مرا میشناسند.اگر صبح باشد.می دانند که باید در میدان فرزانه پیاده ام کنند.عصرها هم کنار بوستان ملت گردن می کشند ببینند آماده ی پیاده شدن ام یا نه. پاییز است؛اما شرجی هوا کم نشده.پنج دقیقه که جایی ثابت بمانی،یک لایه نم روی پوستت می نشیند.یکی از ماشین های خط،کنار پایم ترمز می کند،و سوار می شوم. به مقصد رسیده ام.دیس حلوا را می گذارم روی قبر.به شاخه گل هایی که روی مزار است، سر و سامان می دهم.قطره های آب شده ی شمع را با گوشه ی ناخنم از روی سنگ می تراشم. به دور و برم نگاه می کنم.هنوز کسی نیامده،و تا ساعت چهار،نیم ساعت مانده. می نشینم؛درست روبه روی عکس بابک.پیراهن آبی به تن دارد و آستین لباسش را تا آرنج زده.درحال رفتن است؛اما گردن چرخانده سمت دوربینی که پشت سرش است.لبخندی،کنج لبش نشسته.این لبخند،توی تمام عکس هایش هست.موهایش را مدل داده است. توی نِت،خیلی ها لقب مدلینگ را بهش داده اند،شهید مدلینگ؛یا شهید لاکچری.خوش تیپی هم مثل لبخند از پدر به بچه ها رسیده. الهام می گفت که.... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•⭕️•⊱¦⇢ ⊰•⭕️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌺•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سی و هفتمم...シ︎ الهام می گفت که《برادرهایم از پدرم یاد گرفته اند که همیشه به سر و وضع خود برسند و لباس های شیک و ست بپوشند》.می گفت(بابک،عاشق تیپ زدن بود و همیشه همه ی لباس هایش پاکیزه بودند و جز خودش کسی حق نداشت لباس هایش را مرتب کند). دوباره خیره می شوم به چشم هایش؛ آن قدر دقیق که انگار می خواهم افکارش،به دیدگاهش،به فلسفه اش درباره ی زندگی نفوذ کنم. چه شد که رفت؟ چرا یکدفعه دست از زندگی آسوده کشید و راهی کشور شد که احتمال زنده برگشتن از آن،پنجاه_پنجاه است؟ برای رسیدن به جواب عجله ای ندارم. مطالب نت را نمی خوانم؛ مصاحبه هایی را که با خانواده اش کرده‌اند هم مرور نمیکنم. می‌خواهم خودم کم کم از طریق خانواده‌اش به جواب ها برسم و از زندگی و خلق و خویش بدانم. دختر جوانی خم میشود روی سنگ مزار.انگشتش، میان گل های مزار می چرخد. نگاهت را بالا می گیرد. همان جور که لب هایش برای خواندن فاتحه می جنبد،برایم سر تکان می دهد. سعی می کنم به جا بیاورمش. گردیِ صورتش، توی سیاهی مقنعه، گرد تر به چشم می آید. ابروهای پیوسته اش را در هم گره می زند و انگشت می کشد به مژه هایی که نم برداشته اند.می شناسمش؛ یکی از دخترهای همان دبیرستانی ست که چند روز پیش، مدیر شان را وادار کرده بودند ببردشان سرِ مزار. آن روز مادر زنگ زده بود که عده ای از دخترهای دبیرستانی قرار است برای زیارت قبر بابک بروند مزار. وقتی از من خواسته بود همراهی اش کنم، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. صبح با هم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بابک. نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌺•⊱¦⇢ ⊰•🌺•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🌙🔗•⊱ . برایِ‌پرواز‌کردن‌باید‌ چیز‌هایی‌رو‌که‌لازم‌نداری‌ بزاری‌این‌پایین‌بمونه چون‌بارِتو‌سنگین‌میکنه . ⊰•🌙•⊱¦⇢ ⊰•🌙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱🔗•⊱ . امید کہ‌ باشھ‌ ؛همہ‌ چے قابل‌ تحمل‌ میشھ 💚🌱!" . ⊰•🌱•⊱¦⇢ ⊰•🌱•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋🔗•⊱ . چـٰادر‌بَراۍ‌مَن‌نَمـٰاد‌ِعَفـٰات‌اَست نَمـٰاد‌فـٰاطمہ‌ۅ‌آرزیستَن‌ۅخُدایۍ‌شُدَن...!:) . ⊰•🦋•⊱¦⇢‍ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷📎•⊱ . تنھـاراه‌براۍدفاع‌از‌اسلام‌و‌انقِـلاب ؛ ايستـادگى‌ومقاومـت‌است ..! -حضرت‌آقـا . ⊰•🌷•⊱¦⇢‍ ⊰•🌷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗•⊱ . عـَج‌ـیب‌دلـَم‌گرفتـہ‌.. دلـَم‌یـِک‌دنیآ‌میخواهـَد‌شبیہ‌دنیآ؎شمـٰا کـِه‌هـَمہ‌چیزش‌بـو؎خـدآبدهـَد . . شـُهدآگـاهـۍ‌نگـاهـۍ . . .!:) . ⊰•🔗•⊱¦⇢‍ ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙💫•⊱ . ـباهیچڪسم‌میـل‌سخـن‌نیـست: ولیڪن‌ـتو❤️ خـارج‌ازایـن‌قا؏‌‌‌‌ـدھ‌ُفـلسفہ‌هایۍ ـتوڪہ‌هیچڪس‌نیستۍ ـتوڪہ‌همـہ‌نیستۍ ـتوهمانۍ‌ڪہ‌دلـم‌لڪ‌‌زده‌ ح‌ــرمش‌ـرا . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🔗•⊱ . ـھرشھیـد‌مثل‌یڪ¹فانوس‌است مۍ‌سوزدونورمۍدهد ..✨• وازڪناراو‌بودن‌توھم‌نورانۍ‌‌‌مۍ شوۍ‌و... باشھدا ڪہ‌رفیق‌شدۍ! شھید مۍ‌شوۍ...♥️ . ⊰•❤️•⊱¦⇢‍ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🌲•⊱ . ‏معمولاازدواج‌به‌خاطرقیافه‌وموقعیت شڪل‌میگیره‌و‌طلاق‌به‌خاطراخلاق...(: #یکم‌تومعیاراتون‌تجـد
⊰•🎗•⊱ . اگہ‌میخوای‌همسرت‌پاڪدامن‌باشه هروقت‌چشمت‌بہ‌نامحرم‌خورد، چشماتوببنـد و‌رو‌نفست‌وایسا! باخدا‌معاملہ‌ڪن خودش گفتـه: مردانِ‌پاڪ‌براے‌زنان‌پاڪ . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🎍•⊱ . صداهایمان روز بہ روز ضعیفـــ تر مے‌شود عهدهایمان هم بہ مرور سست‌تر ! بی‌سیم را بہ زمیـن بگـذار و دیگر وضـع را؛ گزارش مده ! ما بہ اندازه مـردانگیتان شرمنـــــــــده ایم...🌸 . ⊰•🎍•⊱¦⇢ ⊰•🎍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
‹🐚🖤› ‌ •° گرچه دنیا دست مشتی ناکس است یک علی داریم و این دنیا را بس است... •° 🐚🖤¦⇢ #ࢪهبرانه 🐚🖤¦⇢
⊰•🗞•⊱ . ما روی مسئله‌ی شهدایمان انصافاً ڪم‌ڪاری ڪردیم. به نظر می رسد ڪه این ڪار را هم بایستی سپرد به جناح فرهنگیِ مؤمنِ انقلابیِ مردمیِ خودجوش.. . ⊰•🗞•⊱¦⇢ ⊰•🗞•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🔗•⊱ . میـشَوَدنیـمِہ‌شَـبی‌گـوشِہ‌بیـن‌الحَـرمین مَن‌فقط‌اَشڪ‌بِریـزَم‌توتَمـٰآشابڪنی(:🚶🏿‍♂' . ⊰•💔•⊱¦⇢ ⊰•💔•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹الـٰابذڪراللھ‌تطمئن‌القلوب!› وهمـٰانـٰایـٰادخدا؛آرامش‌دهندھ‌قلب‌هـٰاست...シ . ⊰•🐾•⊱¦⇢ ⊰•🐾•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗•⊱ . زندگی زیباست شهادت زیباتر ❤: توهم‌در‌امتحان‌شھادت‌قبول‌شد؎ وهم‌ ‌گمنامی:)♥‌‌! . ⊰•🌸•⊱¦⇢‍ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱ . سلام بر تو ای شهید راه حق سلام به لبخند های زیبای شهادتت☘️ . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌞•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سی و هشتم...シ︎ صبح باهم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بایک. مادر دست کشید روی زانویش،و از پادردش گفت؛ از عملی که روی زانوهایش کرده و حالا برایش سخت بود زیاد راه برود و روی زمین بنشیند. بعد چشمان خیسش را به من دوخت که کنار صندلی اش نشسته بودم و گفت: روزی که زانوم رو عمل کردم،ماه رمضون بود. چند روزی بستری بودم. خواهرهام، نوبتی کنارم می موندن. وقت اذان که می شد، بابک سریع خودش رو می رسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن. قبلش کلی اصرار می‌کرد بره برای خاله هاش چیزی بخره تا افطار کنن. چون چند روز، هر وقت اومد بیمارستان، دستش پر بود: کمپوت می‌ آورد؛ آب میوه و بیسکویت می خرید. همه سر به سرش می ذاشتن و می گفتن که(چه خبره؟چرا این همه چیز می خری؟مگه غریبه هستی؟).اون هم می اومد کنار تختم، دست می کشید به سرم،و می گفت(مامان،اینجا همه ش دراز کشیده؛ شاید یهو گشنه ش شد. کم کم میخوره دیگه). مادر، نمِ اشکش را با گوشه ی رو سری اش گرفت و زیر لب گفت آخ، بالام.... این کلمه، بغض هرکسی را می ترکاند. آن روز، دختر ها آمده و دورتادور قبر نشسته بودند. چند نفری عکس گرفتند؛ چند نفری، قرآن کوچکی از کیف شان در آوردند. یکی دو نفری هم که قلم و دفتر روی دست شان بود و عشق شان به نوشتن مشهود، از مادر شهید سوال هایی کردند و جواب ها را تند تند نوشتند. جاهایی هم که مادر در جواب دادن می ماند، یا چیزی می خواست بگوید گفتنش به فارسی برایش سخت بود،آذری به من میگفت، و من به بچه ها می گفتم. مدیر دبیرستان پرسیده بود(این، خواهرش است؟). نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌞•⊱¦⇢ ⊰•🌞•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🔥•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سی و نهم...シ︎ مادر گفته بود( نه). بعد به رویم لبخند زده بود که مثل دخترم است. سوال ها زیاد بود؛ این که چطور شد بابک رفت؟ از کِی تصمیم به رفتن گرفت؟ وقتی گفت می‌خواهد برود، عکس العمل شما چه بود؟ و مادر با صبر و حوصله جواب شان را می داد. یکی دو نفر از دخترها زانو چسباندند به لبه ی قبر، و دست ها را گذاشتند روی قبر. بعد، شانه هایشان لرزید. مدیر گفت: توی مدرسه، خیلی حرف بابکه. برای دختر هامون، بابک رو مثال می‌زنیم؛ این که دست از راحت دنیا و مال و منال کشید. و این شجاعت و از خود گذشتگی قابل تقدیرش. بعد درِ گوش مادر گفت:نمی‌بایست می ذاشتی بره،حاج خانم! این بچه می بایست اینجا میموند،توخیابون های گلسار قدم می زد،و مردم از دیدنش لذت می بردن. مادر، سرش را کج گرفته بود روی گردنش. گفت:خودش خواست. برای نگهبانی از بی بی حضرت زینب رفت. وظیفه اش بود. از صورت گرد و لپ های قرمز مدیر مشخص بود هنوز قانع نشده است. دوگانگی ای در وجود مدیر بود که آدم را سرگردان می کرد. همان دختری که به نظرم آشنا آمده بود، از قبر فاصله گرفته و چرخیده سمت درِ ورودی. مردم کم کم داخل می شوند. چند دختر با دیدنش دست تکان می‌دهند و به سمت او قدم برمی‌دارند. پایین چادرهاشان کشیده می شود روی سنگ قبرها. جمعیت زیاد شده. آشناها و خانواده ی بابک آمده اند؛ از عمه هاو خاله ها و عموزاده ها تا دوستان و همکاران و امدادگران هلال احمر و..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🔥•⊱¦⇢ ⊰•🔥•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii