eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•👀🔗•⊱ . امام‌زمان‌‌عجل‌الله‌تعالے‌فرجه‌الشریف‌میفرمایند: من‌یادگارِخدادرزمین‌و .. جانشـین‌‌وحجَتِ‌اوبر‌شـماهستم .💚 . ⊰•👀•⊱¦⇢‍ ⊰•👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•☘️🔗•⊱ . تنھـاراه‌براۍدفاع‌از‌اسلام‌و‌انقِـلاب ؛ ايستـادگى‌ومقاومـت‌است ..! -حضرت‌آقـا . ⊰•☘️•⊱¦⇢‍ ⊰•☘️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱ . یڪۍگره‌روسرۍ‌شوشل‌ڪرد رفت‌جلو‌دوربین‌واسہ‌لایڪ یڪۍ‌بندپوتینش‌روسفت‌ڪرد رفت‌رومین‌واسہ‌خاڪ...🙂💔` . ⊰•🐾•⊱¦⇢‍ ⊰•🐾•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹🔗•⊱ . اینڪه‌بگیم‌انقلابۍ یعنۍیہ‌فردمظلوم‌وگوشہ‌گیر ڪاملاغلطہ‌مشتۍ انقلابۍیعنۍفعال‌پرانرژے وبھترین‌فرددرهرزمینہ‌اےکھ‌در چھارچوب‌دین‌واخلاق‌باشہ!(:🕶✌️🏿.. - ارھ‌حاجۍاینطوریاس🚶🏿‍♂.. . ⊰•🌹•⊱¦⇢ ⊰•🌹•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🔗•⊱ . وشھادت‌پایان‌ڪسانیست‌ڪہ‌.. دࢪاین‌ࢪوزگاࢪگوششان‌غباࢪدنیا‌نگࢪفتہ‌باشد! وصدا؎آسمان‌ࢪابشنوند! وشھادت‌حیاتِ‌عِندَࢪَبِّ‌است..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . ⊰•❤️•⊱¦⇢‍ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به اعضاء خوب کانال🌸 قراره که بھ یارے شما عزیزان تعدادے صلوات بھ شهید والا مقام بابڪ نوری هدیھ کنیم هر کس کھ مایله در ختم صلوات شرکت کنھ ؛ هرچند صلوات ڪھ مدنظرتونھ رو به ایدے زیࢪ اعلام کنیــد ↯↯↯🌹 ✨ @fadaeie_velayat77 ✨ 🌸مهلتشم تا پنج‌شنبھ‌هست📝 انشالله کھ حاجت ࢪوا بشید{اجرتونم باخود شهید...🙂🌹)
⊰•♥️🌹•⊱ . من خدا را در قلب کسانی یافتم که بی توقع مهربانند...❤️ . ⊰•♥️•⊱¦⇢ ⊰•♥️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🖇•⊱ . هر چی ما شوخی شوخی انجام دادیم اونا جدی جدی نوشته بودند!=) . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💎🔗🌱•⊱ . زیباترین‌لحظاتـ دنیا.. توسیاهێ‌چآدرم‌معنامیشھ! . ⊰•💎•⊱¦⇢‍ ⊰•💎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🎀🔗🦋•⊱ . ڪَسۍ دٖیگَر سُرآغ اَز عِشقُ و شِیدآیۍ نِمۍگیرَد . . چِھ آوَرد‌؎ بِہ روزِ دِلبَر و دِلدآر ا؎ دُنیـٰا؟! . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌤️🧡✨•⊱ . +ازیِڪۍپرسیدم ان‌شاءللہ‌اگہ‌بخوام‌ باید‌چہ‌ڪاراۍادارۍروانجام‌بدم ؟! گفت↓ -اول‌میرۍپاسپورتتوازاِمام‌رِضامیگیری؛ بعدحضرت‌معصومه‌پاراف‌میڪنہ بعدحضرت‌عباس‌امضاء‌ميڪنہ بعدازاون‌میبری‌دبیرخونہ‌؛ حضرت‌زینب‌ثبت‌میڪنہ وآخرین‌مرحلہ‌ممھور‌بہ‌مهر‌حضرت‌مادر میشہ‌وتمام . . .(:"💔 +گفتم‌راهۍنداره‌ڪہ‌زودتر‌انجام‌بشہ؟! -رقیہ‌جآن💔'! . ⊰•🧡•⊱¦⇢ ⊰•🧡•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍭👀🔗•⊱ . یجانوشتہ‌بود سھـم‌من‌تنھا،ازجنگ‌ ‹پدرے›بودڪھ‌هیچ‌وقت‌در جلسہ‌ےاولیامربیان‌شرکت‌نکرد(:💔! . ⊰•🔗•⊱¦⇢‍ ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💖•⊱ . گفت : میدونۍ چࢪا میگیم ‌ࢪفیق شہید خیلے کمڪت‌ میکنہ؟! -بࢪا؎ اینڪھ ‌ࢪفیق‌ ࢪوی ‌ࢪفیق‌ اثࢪ میزاࢪھツ♥️✨ معࢪفت ‌بھ‌ خࢪج‌ میدھ‌ و یھ ‌ࢪوز بھ ‌ࢪسم‌ ࢪفاقت‌ میبࢪتت پیش ‌خودش... . ⊰•💖•⊱¦⇢ ⊰•💖•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💡•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و ششم...シ︎ چهار زانو مینشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد. کمی از روند کارهایم برایش می گویم؛ این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کرده‌ام و چه کسانی در فهرست مصاحبه ها هستند. یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند. مادر با چند آلبوم سن و سال سال دار وارد اتاق می شود ۰ خودم را روی فرش سر میدهم جلوتر. پدر متکای زیر دستش می گذارد و هم می شود روی عکس ها. متکای زیر دستش را فشار میدهد فشار زیر دستش باعث شده تا چروکیده شود. حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک گوشه‌ای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم. پدر گاهی انگشت می‌گذارد، روی تصویر کثیف و معرفیش میکند. دوستان دوران جنگش هستند. خیلی ها شهید شده‌اند. خیلی‌ها را هم با سمت و شغلی که الان دارند معرفی می‌کند. صفحات عکس ها و بی صدا ورق زده می شود. _ خوب از کجا شروع کنیم؟! نگاهم به یک کارت عروسی قدیم است که توی آلبوم یه گوشش مانده روی عکسی از خاکریز، و لوله ی ۳ژ ، کنارش توی خاک فرو رفته میگویم :از عروسی شروع کنیم و هر سه میخندیم. می‌گویم( خودتان از هر چیز و هر جایی که دل تان می خواهد حرف بزنید سوالی اگر پیش آمد می کنم). موافقت می کند. مادر برای ریختن چایی بلند میشود. بابک، از کنار آینه قدی لبخندزنان ما را نگاه می کند. پدر کف دستش را به هم می مالد و آه می کشد: تو روستا، زندگی می کردیم من بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادربزرگم زن مهربون و مومنی بود، همیشه بهم دعا و سوره یاد می‌داد که شب ها وقت خواب بخونم. اون موقع توی روستا برق نبود ؛چه برسه به تلویزیون. و رادیوی باطری دار داشتند. یعنی داشتم ملا بود از این روستا به روستا ای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت نویسنده:فاطمه رهبر . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⊰•💡•⊱¦⇢ ⊰•💡•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هفت...シ︎ شب ها مردم‌می رفتن پیش ملا اژدر تا براشون قصه بگه؛ هم یه چیزی یاد می گرفتند هم وقت شون پر میشد. من و مادر بزرگم هم میرفتیم. قصه های قرآنی عمو را خیلی دوست داشتم. عمو به زبان ترکی قصه های قرآنی را برای مردم می گفت. یه شب یادم نیست عموم چی داشت می گفت که گفتم 《عمو چه خوبه آدم اخوند باشه.》. گفت چرا گفتم《خب این جوری هم این ور دنیا را داری هم اون دنیارو》. عمو ام به شوخی زد پس گردن پسر خودش و گفت《ببین این چه قشنگ فکر میکنه!.》 اون موقع نه ده سالم بود. بعد از اون شب، تو این فکر بودم که چه جوری زندگی کنم که هم این رو داشته باشم، همون اون دنیا رو. با همین اعتقاد اومدم رشت. سال ۱۳۵۵ بود. پدرم جای زیادی را نمی شناخت. اگه همه ترک هایی که اومده بودن را رشت را جمع میکردیم یه آدم با دیپلم‌ پیدا نمی شد. شهر، برام جذبه جدیدی داشت. از یه جای خلوت اومده بودیم تو یه جای شلوغ و پر رفت و آمد. راهنمایی بودم که کشور شلوغ شد. ما هم تو مدرسه شروع کردیم به شلوغ کردن. مدیر مدرسه رو اذیت می کردیم. معلم هایی که خط فکرشان با ما فرق داشت، را عاصی می کردیم. رو دیوار و نیمکت مدرسه شعار می نوشتیم. این که چه خوبه آدم هم این دنیا رو داشته باشه هم اون دنیا هنوز، هم یادم بود و هم برام ملاک شده بود. سعی می کردم مدام تو جریان مسائل باشم. یه پسر عمه دارم به اسم رمضان‌. یه روز اومد بهم گفت امروز بریم راهپیمایی. من هم قبول کردم. قرار بود بریزن و کلانتری سه رشت رو بگیرن. افتادیم تو موج آدم ها، و رفتیم جلو شور و هیجان مقابله دیدن داشت. تو اون واگیر بازوی من با تیر خراشیده شد. چند نفر هم شهید شدن. ما راه بیمارستان پورسینا را بلد نبودیم. از هرکی میپرسیدیم، جای نشانی دادن به من تبریک می گفت. به سختی بیمارستان را پیدا کردیم و....... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🍁•⊱¦⇢ ⊰•🍁•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍈🌴•⊱ . هر روز از مزارت بوے عشقت روان است♥️.. عشقی که با بهاے جانت خریده بودی...🌿'!(: . ⊰•🍈•⊱¦⇢ ⊰•🍈•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🌤️🧡✨•⊱ . +ازیِڪۍپرسیدم ان‌شاءللہ‌اگہ‌بخوام‌ #اربعین‌برم‌ڪربلا باید‌چہ‌ڪاراۍادارۍروانجام‌بدم ؟! گف
⊰•🌿🌲•⊱ . دِلَم‌هَـۅآۍتۅدآرَد؛خُداڪُنَد‌ڪِہ‌رآست‌بـٰاشَد ڪِہ‌مِـۍگـۅیَنـد:دِل‌بِہ‌دِل‌رآہ‌دارَد...!シ . ⊰•🌿•⊱¦⇢ ⊰•🌿•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗👀•⊱ . قسم‌بھ‌عشق . . کھ‌نامش‌همیشھ‌پابرجاست! نرفتھ‌قاسم‌ما‌ -اوهنوزهم‌اینجاست!؛) . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii