⊰•🌈•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه ..シ︎
پدر وارد می شود . به احترامش بلند می شوم . پدرانه به نشستن دعوتم می کند .صبح گفته بودم (حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه ، نوبت شماست .)گفته بود(حاج خانوم حرف هاش تموم شد ؟) گفته بودم (مصاحبه با مادر ، مثل اعتراف گرفتن می مونه ؛ به همون سختی ؛به همون شاقی.)و دوتایی خندیده بودیم .
چهار زانو می نشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد . کمی از روند کارهایم برایش میگویم ؛این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کرده ام و چه کسانی در فهرست هستند .یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند . اسم شان را در دفترم یادداشت میکنم . مادر با چند آلبوم سن و سال دار وارد می شود .خودم را روی فرش سر می دهم جلوتر .پدر متکایی ،زیر دستش می گذارد و خم می شود روی عکس ها . متکا زیر فشار دستش چروکیده می شود . حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک ،گوشه ای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم .
پدر ،گاهی انگشت می گذارد روی تصویر کسی ، و معرفی اش می کند . دوستان دوران جنگش هستند .خیلی ها شهید شده اند .خیلی ها را هم سِمت و شغلی که الآن دارند ، معرفی می کند . صفحات عکس ها ،آرام و بی صدا ورق زده می شود .
_خوب از کجا شروع کنیم ؟
نگاهم به یک کارت عروسیِ قدیم است که توی آلبوم ، یک گوشه اش مانده روی عکسی از خاکریز ،و لوله ی یک ژ۳، کنارش توی خاک فرو رفته . می گویم (از عروسی ....)و هرسه می خندیدیم .
می گویم (خودتان از هر چیز و هر جایی که دلتان می خواهد حرف بزنید ؛ سوالی اگر پیش آمد ، می پرسم )موافقت می کند . مادر برای ریختن چای بلند می شود .بابک ،از کنار آینه ی قدی ،لبخند زنان ما را نگاه می کند . پدر کف دستانش را به هم می مالد و آه می کشد :_تو روستا زندگی می کردیم من ، بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادر بزرگم زن مهربون و مومنی بود . همیشه بهم دعا و سوره یاد می داد که شب ها وقت خواب بخوانم . اون موقع تو روستا برق نبود ؛چه برسه تلویزیون . تک و توک هم رادیو ی باتری دار داشتن . یه عمو داشتم ملا بود . از این روستا به روستاهای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت . شب ها مردم می رفتند پیش ملا اژدر تا قصه بگه ؛هم چیزی یاد می گرفتن هم وقتشون پر می شد . من و مادر بزرگم هم می رفتیم . قصه های قرآنی عمو رو خیلی دوست داشتم . عموم به زبان ترکی ، قصه های قرآن رو برای مردم می گفت . یه شب یادم نیست عموم داشت چی می گفت که گفتم (عمو ،آدم چه خوبه آخوند باشه .)گفت(چرا؟). گفتم خوب این جوری ،هم این دنیا رو داری ،هم اون دنیا رو
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌈•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و یکم...シ︎
عموم به شوخی زد پس گردن پسرش، و گفت (ببین این چه قشنگ فکر می کنه !) اونموقع نه_ده سالم بود . بعد از اون شب ، تو این فکر بودم که جوری زندگی کنم که هم این دنیام رو داشته باشم ،هم اون دیام رو . با همین اعتقاداومدم رشت .سال ۱۳۳۵ بود. پدرم ،جای زیادی رو نمی شناخت . اگه همه ی ترک هایی رو که اومده بودن رشت ، جمع می کردیم یه آدم دیپلمه پیدا نمی شد .
شهر ، برام جذبه ی زیادی داشت .از یه جای خلوت و آروم اومده بودیم تو یه جای پر رفت و آمد . راهنمایی بودم که کشور شلوغ شد .ماهم تو مدرسه شروع کردیم به شلوغ کردن .مدیر مدرسه رو اذیت می کردیم .معلم هایی رو که خط فکرشون با ما فرق داشت ،عاصی می کردیم . رو در و دیوار ندرسه شعار مینوشتیم . این که چه خوبه آدم هم این دنیارو داشته باشه ،هم اون دنیا رو، هنوز ، هم یادم یادم بود و هم برام ملاک شده بود . سعی می کردم مدام تو جریان مسائل باشم . یه پسر عمه دام به اسم رمضان . یه روز اومد بهم گفت امروز بریم راهپیمایی . من هم قبول کردم . قرار بود بریزن و کلانتری سه رشت رو بگیرن . افتادیم تو اون گیر و دار ، بازوی من با تیر خراشیده شد. چند نفر هم شهید شدن . ما راه بیمارستان پور سینا رو بلد نبودیم . از هرکی می پرسیدیم جای نشانی دادن به من تبریک می گفت . به سختی بیمارستان رو پیدا کردیم .
خون از دستم شرشر می ریخت . اون موقع ،ما خانواده فقیری بودیم. پول نداشتم کمربند بخرم؛ شلوارم رو با طناب رو کمرم نگه می داشتم . اونجا دکتر گفت:(پیراهنت رو دربیار.) من خجالت می کشیدم .همه ش تو این فکر بودم که پیراهنم رو در بیارم ،طناب دیده می شه. دکتر،دوباره که گفت ، پیراهنم رو با خجالت در آوردم . دکتر که طناب دور کمرم رو دید ، گفت:( پسر جان ، به جای این که شلوغ کنی برو دنبال درس و کار ،و خودت رو بکش بالا . کاری کن برای جامعه مفید باشی .) این حرفش خیلی من رو به فکر فرو برد .
رسیدیم خونه ، و دیدم بابام داره موتورش رو از خونه در می آره . گفتم :(کجا؟) گفت :(مهمون اومده؛میخوام برم مرغ بخرم.) رمضان گفت:(دایی،نرو!بیرون خیلی شلوغه .)بابام گفت :(نه،بابا!کسی کاری با من نداره الان می آم .) رمضان گفت :(دایی، محمد حالش بده.) باز بابام داشت موتورش رو می کشید بیرون . یه چرخ موتور بیرون بود ، یه چرخ هم تو بود ، هی داشت زور می زد که بندازدش بیرون؛ که از پشت افتاد و موتور هم روش . بعد از این ماجرا خدا بیامرز سعی می کرد حواسش به من باشه ؛ ولی خوب ، من کار خودم رو می کردم . تو اکثر فعالیت های گروه ی اون زمان شرکت داشتم سال ۱۳۵۹ ، عضو بسیج مسجد صادقیه شدم ؛ همون جا که بابک هم بعد ها عضو شد .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌻•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌪•⊱
.
پدر شهید میگفتند:
بابک آدمی بود که همیشه پرسش داشت
از اون جوانان بی سوال و [بی توجه به موضوعات] نبود
ذهنی بسیار کنجکاو، ذهنی بسیار فعال و انسان بسیار جستجوگری بود .
یعنی بابک غیر ممکن بود ، که یه چیزی رو بدون اینکه روش مطالعه کنه بپذیره، آگاهانه یه چیزی رو میپذیرفت.
روش تحقیق میکرد ، وقت میگذاشت و بعد میپذیرفت یا درموردش ادعا میکرد"
.
⊰•🌪•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌪•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀•⊱
.
براۍتسخیرقلعهۍمن،سربازنیاور..!
چِشمتراکهببندي؛
فرومیریزم(:!
دلتنگصدایتو . . .😔💔)
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#حاجقاســم
⊰•🥀•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈❤️✨•⊱
.
چـٰآرِهۍِمَنڪُنۅمَگذارڪِہبیچـٰآرِهشَۅم
سَرِخۅدگیرَمۅاَزڪۅۍِتۅآۅارِهشَۅم••!'
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#عشقمحسین
⊰•🌈•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗✨•⊱
.
هیچوقتناامیدنشو
شایدفقطیكقدمفاصلہداشتھ
باشۍتاموفقیت🚛💚:)
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#دلی
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🔗✨•⊱
.
خوبکردۍکہرخازآینهپنھانکردۍ !
هرپریشاننظرۍلایقدیدارتونیست:) 🖤
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱
.
✾|گذشتههاهرچی🐌🌸
✾|بودهگذشتهبه🕊️🍓
✾|فکرآیندهبآش⏰🍶..
.
⊰•🐾•⊱¦⇢#انگیزش
⊰•🐾•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋💎🔗•⊱
.
بابڪ♥️بہخیلیچیزاباورداشتوانگیزهاصلیاشدفاعازجان،مالوناموسکشورشبودووقتیایناتفاقهاراازرسانہهادنبالمیکردکہچطورداعشازسوریہدرگیریایجادکرده،بحثشپیمیآمدومیگفتاگرمانباشیمکہبرایدفاعپیشقدمشویمهمیناتفاقهاممکناستدرکشورخودمانوبرایخواهرومادروبچہهایخودمانرخبدهدوبرایهمینرفتتاازآنچہکہاعتقادداشت،دفاعکند.
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#داداشبابکم
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii