eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🕊•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ...シ︎ دیشب ، خواب بابک را دیدم . نشسته بود توی کویر ، تا چشم کار می کرد ، شن و ماسه بود . و من زانو زده بودم ، خسته و ناتوان بودم . شن و ماسه ، با هر تکان باد ریحته می شد روی پاهایم ، و بعد مثل یک لشکر مورچه ، در سراشیبی سر می خورد پائین . زنی بالا سرم ایستاده بود . چیزی از او مشخص نبود جز سیاهی چادرش که باد می آورد جلوی چشمانم ، و دوباره پسش می زد . از دور ، سایه ی کسی روی تپه های کوچک کشیده می شد . نمی دانم از کجا فهمیدم که بابک است ! نمی دانم چرا دست هایم را بالا بردم و از دلم صدایش زدم . از دویدن ایستاد . صدای بابک بابک گفتنم ، نه تنها تمام فضای خوابم ، آن برهوت را هم پر کرده بود . به سمتم دوید و رو به رویم ایستاد . صورت خیسم ، زیر لایه ای از شنی که به ان چسبیده بود ، سنگین بود . بابک ، رو به رویم ایستاده و دست هایش را گذاشته بود روی زانوهایش ، خم شده بود و نفس نفس می زد . گفتم ( بابک چرا کمکم نمی کنی ؟) گفت ( چرا پیشم نمی آی؟) بعد لبش به خنده ای وا شد . از خواب که پریدم ، هموز روی پاهایم حرکت آهسته شن ریزه ها را احساس می کردم . هنوز نفس نفس زدن های بابک توی گوشم بود . بابک همان بابکی بود که بارها و بارها توی عکس ها و ویدئو ها به او خیره شده بودم ؛ همان بابکی که هرروز بارها گوشی ام را به خاطرش دست می گیرم و پوشه ی مصاحبه و نوشته هایم را که به نام او سیو کرده ام ، باز می کنم و می بندم . او همان جور پاکیزه و مرتب ، با همان لبخندی که در تمام تصویر ها ابدی اش کرده ، به خوابم آمده بود . * * * حالا آمده ام رشت . شن ریزه ی رویای دیشب را توی کفشم حس می کنم . در چند قدمی مزار شهدا هستم . آسمان دلم ، گرفته تر از آسمان رشت است . رو به روی مزار شهدای رشت ، دیواری هست که عکس شهدای حرم را رویش نصب کرده اند . بار دیگر به عکس های آن ور خیابان خیره می شوم و از لا به لای ماشین ها ، تصویر بابک را پیدا می کنم . کنار دکه ی کوچک گل فروشی می ایستم . پیر مرد ، بیرون دکه ، وسط خرواری از گل ها نشسته و آن ها را برای کسانی که به زیارت قبور می آیند ، آماده می کند . گل های ریز زرد را که دورشان سلفون ضخیمی ..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🎀🖇️•⊱ . خدایا‌ گشایشی‌ایجاد‌کن برای‌دل‌هایی‌که‌بابغض صدایت‌می‌زنند... . ⊰•🎀•⊱¦⇢‍ ⊰•🎀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱ . میگفت: هیچ چیز جز شهادت سیراب نمی سازد، گلوی تشنه ی من را...🖐🏽🌿 . ⊰•🐾•⊱¦⇢‍ ⊰•🐾•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🍃•⊱ . ضامن لبخند مهـدے چـادر مشکےِتوستـــ چهره‌اتـ با چادرتـ مثل گل ریحانہ شــد!😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . ⊰•🖤•⊱¦⇢‍ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🔥•⊱ . علےامروز‌،سِپـٰاه‌علَوۍمے‌خواهد رهبـرۍ؛‌ملت‌‌بیدارو‌‌قوۍمے‌خواهد ..! . ⊰•💜•⊱¦⇢‍ ⊰•💜•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🔗•⊱ . گۅیـٰا‌ڪِہ‌جَھٰان‌بَعد‌ِتۅ زیبـٰا‌شُدَنۍ‌نیست••! . ⊰•🌷•⊱¦⇢ ⊰•🌷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💌❤️🖇️•⊱ . وشھادت‌پایان‌ڪسانیست‌ڪہ‌.. دࢪاین‌ࢪوزگاࢪگوششان‌غباࢪدنیا‌نگࢪفتہ‌باشد! وصدا؎آسمان‌ࢪابشنوند! وشھادت‌حیاتِ‌عِندَࢪَبِّ‌است..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . ⊰•❤️•⊱¦⇢‍ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🌲•⊱ . می‌گفت: ازپاهایی‌که‌نمی‌توانندمارا به‌اَدای‌نمازببرند، توقع‌نداشته‌باش‌ما‌را‌ به‌بهشـت‌ببرند...💔(: چقدربه‌نمازت‌اهمیت‌میدی؟ . ⊰•🌲•⊱¦⇢ ⊰•🌲•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍭•⊱ . اگھ میشینی به گناهات فکر میکنـے و ناراحت میشی یعنـے داری رشد میکنی! یعنی اگھ وایسی جلوی گناهات میشی عزیزِ خدا . . مبادا راحت از کنار همچین چیزی عبور کنی یا غرور بگیرتت! هر چی داریم از خداست پس توکل کن و یِ یاعلـے بگو :))🌱' . ⊰•🍭•⊱¦⇢ ⊰•🍭•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌝•⊱ . هزارشب‌به‌سحرآمد وسحرشدشام ولی... شبی‌‌که‌تورفتی‌سحرنگشته‌هنوز:) . ⊰•🌝•⊱¦⇢ ⊰•🌝•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀•⊱ . و این‌ بود داستان‌ پدࢪ و دختࢪ(:💔! . ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀•⊱ . دارد این نوکر تو میرَود از دست حُسین! کربلا چاره درد است، بیا کارۍ کن ..💔 . ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•📒•⊱ . میگفت: زندگے مثل دفتر‌ مشقه، کھ خدا‌ از قبل دوتا‌ از‌ صفحہ‌هاش‌رو پُر کردھ!👀💯 صفحہ اول کھ تولدھ و‌ صفحہ آخر‌ کھ مرگھ‌ولی صفحہ‌هاۍ میانے خالی‌ان، قشنگ پُــرشون کن! . ⊰•📒•⊱¦⇢ ⊰•📒•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•⛓•⊱ . ح‌ـــرم‌امام‌رضا(؏)نائب‌اݪزیاࢪھ‌ همھ‌دوستاۍ‌گݪـــم!:)⛓❤️ ジ . ⊰•⛓•⊱¦⇢ ⊰•⛓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹•⊱ . میگن که استغفار خیلی خوبھ:) حتی اگه به خیال خودت 🧠 گناهی رو مرتکب نشده باشی استغفار کن😇 دلتو جلا میدھツ . ⊰•🌹•⊱¦⇢ ⊰•🌹•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🗞•⊱ . رفیق‌ شھیدم 🌱 یك نگاھت بہ من آموخت ڪہ در حرف‌زدن چشم ها بیشتر از حنجرھ ها مۍفھمند ...∞ . ⊰•🗞•⊱¦⇢ ⊰•🗞•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
https://abzarek.ir/service-p/msg/802392 ناشناسمونھ . . .ツ🌹 حࢪفے‌داࢪیــن‌دࢪ‌خدمتم🙂🤝
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ویکم...シ︎ سلفون ضخیمی پیچیده شده ، از توی سطل بر می دارم . خیسی ساقه هایش می نشیند ، کف دستم . برای رفتن و رسیدن به مزار بابک عجله دارم ؛ اما پیرمرد خوش سلیقه ، این را نمی داند و به سختی از روی کَتلش بلند می شود و داخل دکه می رود ، و صدای قیچی و بریده شدن چسب می آید . می خواهم بگویم گل ها را ساده می خواهم ؛ اما نمی گویم . زل می زنم به گل هایی که قرار است هریک سر مزار عزیزی بنشیند . مرد گل فروش ، روبان سیاهی به ساقه ی گل زده . دنباله های روبان در هوا بالا می روند ؛ انگار به سمت سالن می دوند . انگار هوای ابری دلم ، هزار برابر بزرگ تر شده و روی همه ی رشت سایه انداخته ‌. بوی باران می آید ؛ بوی دلتنگی . آرامستان ، متناسب با اسمش ، در آرامش فرو رفته است ، پله هارا بالا می روم . از درِ بزرگ شیشه ای می گذرم . کفشم را در می آوردم و می روم سمت چپ تا برسم به مزار بابک . جز من ، دو یه آدم دل تنگ دیگر هم توی سالن نشسته اند . می روم سمت مزار ، دلم تنگ است و خسته ام .حس می کنم از هر طرف که می روم ، به بن بست می رسم . می نشینم کنار سنگ قبر سفیدی که نوشته هایی به رنگ خون دارد . دست می کشم روی پیچ و خم های نوشته. انگشت می کشم روی قبر ، و فاتحه می خوانم . اینجا پر از آرامش و امنیت است . حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام در دلم پا می گیرد . کنار (مدافع حرم ) توی پرانتز ، به خط ریزی نوشته اند : شهید رضوی ، چون روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید شده ، این را نوشته اند ؛ اما علت اصلی اش ، علاقه ای بوده که بابک به شاه غریبان داشته است . هر سال ، همراه دختر دایی مادرش که صاحب یک کاروان بود ، به مشهد می رفت . توی کارهای مدیریت و رسیدگی به هم سفران ، به او کمک می کرد . به کار پیرزن ها و پیر مردهای خانواده می رسید . مادر می گفت هرسال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند اسم بنویسند برای مشهد ، اول از دختر دایی ام می پرسیدند که ( بابک هم می آید ؟ ) و وقتی جواب مثبت می گیرفتند ، با خیال آسوده ثبت نام می کردند . دیگر می دانستند برای بالا و پائین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها ، کسی هست که دنبال ویلچر برود . برگه ای کنار قبر به پشت افتاده . برش می دارم . عکس بابک است . دور تا دورش را برف، پوشانده است ، و خودش در حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است . روی کلاه و دستکشش ، ذرات برف دیده می شود . کوه های کردستان ، پشت سرش غرق در سپیدی ، استوار ایستاده اند . نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🍁•⊱¦⇢ ⊰•🍁•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗