eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•💚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و ششم...シ︎ که برن
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و هفتم...シ︎ خواه ناخواه ممکنه دوسه تا شهید داشته باشیم . سر بالا می گیرد و چشم در چشم بابک می شود که در ردیف وسط ، درست رو به روی پاهایش نشسته است . این که وقت حرف زدن از شهادت ، چشم در چشم کم سن ترین نیرویش شده ، معذب می شود . توی حیاط لشکر قدس رشت ، وقتی برای سرکشی و نظارت از بین افرادی که برای اعزام انجا بودند ، رد می شد ، بابک را دیده که کنار دو زن ایستاده بود . چهره ی زیبا و جذابیت بابک، در ذهنش مانده بود . اما چرا در آن لحظه هیچ به ذهنش خطور نکرده بود که بابک هم جزء رزمنده هایش است ؟ چرا گمان می کرد بابک برای بدرقه ی کسی آمده ؟ این دو روز هر بار که بابک را دیده بود ، او آرام و سر به زیر ، یا به کاری مشغول بود ، یا برگه های توی دستش را می خواند . بابک هنوز چشم به دهان فرمانده دارد . فرمانده ، نفس عمیقی می کشد و به حرف هایش ادامه می دهد . * * * توی اتاق ، روی تخت شان نشسته اند . بابک ، روی تشک ابری ، پاها را بغل گرفته و تکیه داده به دیوار . قرار شده ده دوازده نفر در این مقر بمانند و چند نفری هم به مقر های دورالزیتون و نُبل و الزهرا فرستاده شوند تا نیروهای قبلی برای استراحت به عقب بیایند و بقیه بروند جلو تر ؛ یعنی به تَدمُر . علی پور روی تخت نیم خیز می شود : _ به چی فکر می کنی ، بابک ؟ بابک آرنج هایش را می گذارد روی کاسه ی زانو هایش . تکه ای از نخ کنار ملافه را توی انگشتانش بازی می دهد : _ من شهید می شم ، رضا! کلمه شهید ، علی پور را وادار می کند صاف تر بنشیند : _ چرا این فکر رو می کنی ؟ _ امروز فرمانده وقتی داشت حرف می زد و گفت ممکنه شهید داشته باشیم ، نگاهش افتاد تو نگاه من . رضا ، هیکل لاغر و ریزه میزه اش را می چرخاند و دوباره دراز می کشد ‌. حالا سرش سمت بابک است و پاهایش نزدیک به دیوار : _ بد به دلت راه نده ، پسر ! بابک ، چشم از نخ گلوله شده ی توی دستش بر می دارد و می گوید : _ بدی تو دلم نیست . خیلی هم دلم روشنه . دوست دارم شهید بشم . حیران است ، و لبخندش عمیق تر می شود : _ مطمئن ام شهید می شم . . . . نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌚•⊱¦⇢ ⊰•🌚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🎗•⊱ . هم بی دستی... هم بی سر... هم جراحت پهلو داری... هم اربا اربا شدی... چقدر تنهایی بوی عاشورا م
⊰•🌼🔗•⊱ . دلبستگی نداشتن به دنیا✨ بعضے وقتـا دل ڪندن از یه چیزای خوب، باعث میشہ چیزای بهتری بدست بیاری🌿 . ⊰•🌼•⊱¦⇢ ⊰•🌼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•📕🍓•⊱ . نمےشود بہ فراموشےات سپرد و گذشت، چنین کہ یاد تو زود آشنا و هر جایے است :)! . ⊰•📕•⊱¦⇢ ⊰•📕•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💕🌸•⊱ . مافرزندان حاج قاسم و این انـــقلابیم ! و با هر طرز تفکری ، پشت تنها وصیت سردارمان را خالی نمیگذاریم!... . ⊰•💕•⊱¦⇢ ⊰•💕•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤👀🖇️•⊱ . لبخندت‌تہ‌دلم‌راخالی‌میڪند میگویم، نڪندلبخندت‌طعم‌جدایی‌داشت‌‌باشد که‌شمارابخیرومارابسلامت!..💔- . ⊰•🖤👀•⊱¦⇢‍ ⊰•🖤👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗🌷•⊱ . از مَشهور شُدن 🖐🏻 مُهم‌تَر اینِ ڪه آدَم بِشیم..🚶🏿‍♂ . ⊰•🌸🔗•⊱¦⇢‍ ⊰•🌸🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🌱✨•⊱ . _هرفرقه‌برای‌خود‌کتابی‌دارد هرشاه‌وزیر‌راهیابی‌دارد تبریک‌به‌صاحب‌الزمان‌(عج) باید‌گفت ازاینکه‌چنین‌نائب‌نابـی‌دارد... . ⊰•💚🌱•⊱¦⇢ ⊰•💚🌱•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii