『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و ششم...シ︎ که برن
⊰•🌚•⊱
.
🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و هفتم...シ︎
خواه ناخواه ممکنه دوسه تا شهید داشته باشیم .
سر بالا می گیرد و چشم در چشم بابک می شود که در ردیف وسط ، درست رو به روی پاهایش نشسته است . این که وقت حرف زدن از شهادت ، چشم در چشم کم سن ترین نیرویش شده ، معذب می شود . توی حیاط لشکر قدس رشت ، وقتی برای سرکشی و نظارت از بین افرادی که برای اعزام انجا بودند ، رد می شد ، بابک را دیده که کنار دو زن ایستاده بود . چهره ی زیبا و جذابیت بابک، در ذهنش مانده بود . اما چرا در آن لحظه هیچ به ذهنش خطور نکرده بود که بابک هم جزء رزمنده هایش است ؟ چرا گمان می کرد بابک برای بدرقه ی کسی آمده ؟ این دو روز هر بار که بابک را دیده بود ، او آرام و سر به زیر ، یا به کاری مشغول بود ، یا برگه های توی دستش را می خواند .
بابک هنوز چشم به دهان فرمانده دارد . فرمانده ، نفس عمیقی می کشد و به حرف هایش ادامه می دهد .
* * *
توی اتاق ، روی تخت شان نشسته اند . بابک ، روی تشک ابری ، پاها را بغل گرفته و تکیه داده به دیوار . قرار شده ده دوازده نفر در این مقر بمانند و چند نفری هم به مقر های دورالزیتون و نُبل و الزهرا فرستاده شوند تا نیروهای قبلی برای استراحت به عقب بیایند و بقیه بروند جلو تر ؛ یعنی به تَدمُر .
علی پور روی تخت نیم خیز می شود :
_ به چی فکر می کنی ، بابک ؟
بابک آرنج هایش را می گذارد روی کاسه ی زانو هایش . تکه ای از نخ کنار ملافه را توی انگشتانش بازی می دهد :
_ من شهید می شم ، رضا!
کلمه شهید ، علی پور را وادار می کند صاف تر بنشیند :
_ چرا این فکر رو می کنی ؟
_ امروز فرمانده وقتی داشت حرف می زد و گفت ممکنه شهید داشته باشیم ، نگاهش افتاد تو نگاه من .
رضا ، هیکل لاغر و ریزه میزه اش را می چرخاند و دوباره دراز می کشد . حالا سرش سمت بابک است و پاهایش نزدیک به دیوار :
_ بد به دلت راه نده ، پسر !
بابک ، چشم از نخ گلوله شده ی توی دستش بر می دارد و می گوید :
_ بدی تو دلم نیست . خیلی هم دلم روشنه . دوست دارم شهید بشم .
حیران است ، و لبخندش عمیق تر می شود :
_ مطمئن ام شهید می شم . . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌚•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🎗•⊱ . هم بی دستی... هم بی سر... هم جراحت پهلو داری... هم اربا اربا شدی... چقدر تنهایی بوی عاشورا م
⊰•🌼🔗•⊱
.
دلبستگی نداشتن به دنیا✨
بعضے وقتـا دل ڪندن از یه چیزای خوب، باعث میشہ چیزای بهتری بدست بیاری🌿
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#داداشمحسنمـ
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌱•⊱ . روزهارَفتوَفَقَطحَسـرتدیـدارِرُخت ماندهبَرایندلِیعقوبـےماآقاجان!(:🥀 . ⊰•🌱•⊱¦⇢#عشقجا
⊰•💙⛓•⊱
.
ای امیـد قلبــمون کــــجــــایـــی؟! 💔
.
⊰•💙•⊱¦⇢#عشقجانمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📕🍓•⊱
.
نمےشود بہ فراموشےات سپرد و گذشت،
چنین کہ یاد تو زود آشنا و هر جایے است :)!
.
⊰•📕•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•📕•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💕🌸•⊱
.
مافرزندان حاج قاسم و این انـــقلابیم !
و با هر طرز تفکری ، پشت تنها وصیت سردارمان را خالی نمیگذاریم!...
.
⊰•💕•⊱¦⇢#حضرٺماھـ
⊰•💕•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤👀🖇️•⊱
.
لبخندتتہدلمراخالیمیڪند
میگویم،
نڪندلبخندتطعمجداییداشتباشد
کهشمارابخیرومارابسلامت!..💔-
.
⊰•🖤👀•⊱¦⇢#حاجیمونه
⊰•🖤👀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗🌷•⊱
.
از مَشهور شُدن 🖐🏻
مُهمتَر اینِ ڪه آدَم بِشیم..🚶🏿♂
.
⊰•🌸🔗•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🌸🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🌱✨•⊱
.
_هرفرقهبرایخودکتابیدارد
هرشاهوزیرراهیابیدارد
تبریکبهصاحبالزمان(عج) بایدگفت
ازاینکهچنیننائبنابـیدارد...
.
⊰•💚🌱•⊱¦⇢#لبیڪیاخامنھاے
⊰•💚🌱•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii