『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🦋⛓👀•⊱
.
دلِدیگـهتنـگمیشـهیھــو
خـبمنـمدلدـارم❤️.!'
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#دـآدـآشبابـڪمـ
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت٢٩
بعد خوندن نماز ظهر مهدیه منو آورد مجتمع آرمان مشهد و بهم پیتزا داد
_آخ آخ آبجی فدات بشم چقدر خوشمزه است
مندل: خدانکنه نوش جونت
سرمو انداختم پایین که مثل بچه آدم غذامو بخورم که مهدیه جیغ زد
وای چیشدددد
تا سرمو گرفتم بالا که حرفی بزنم و ببینم چیشده یک لحظه قلبم ایستاد.... دیگه نفسم بالا نمیومد... زمان و مکان ایستاده بودن و عقربه های ساعت تکون نمیخورن
_آقا....محمد... جواد...
ولی محمدجواد فقط نگام میکرد و حرف نمیزد
مهدیه سکوت بینمون رو شکست و با داد رو به پسر جوونی که کنار سید بود گفت: آقا حواست کجاست جونمو سوختی یه معذرت خواهیم نمی کنی؟
پسره: عه واقعا شرمنده خانوم باور کنید ستم خورد.
مهدیه و پسره شروع کردن به جر و بحث و من فقط چشم دوخته بودم به چشمای عسلی که سه ماهه دارم تو حسرتش میسوزم...
بعد سکوت طولانی که به اندازه یک قرن برام گذشت بالاخره توی هم همه صدای دعوا اونا صداشو شنیدم.
سید: فائزه خانوم حالتون خوبه؟ علی چطوره؟
_ممنون... م... من خوبم... علیم خوبه... شما... چطورید؟
سید: ممنون خوبم.
خطاب به دوستش گفت: حمزه نمیخوای تمومش کنی؟؟؟ حمزه: من که عذرخواهی کردم این خانوم ول نمیکنه
مندل: آره ول نمیکنم حالا چی میگی؟
جونمو سوختی
_مهدیه میشه خواهش کنم بخاطر من ول کنی
مندل: حیف که دوستم ازم خواست وگرنه من میدونستم و شما.
حمزه: بعله. بازم شرمنده
سید: سلام برسونید. خدانگهدار.
_یاعلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💎⛓🗞•⊱
.
عِلمبـِهتَراَسـتیـٰاثِـروَت؟!
هیچڪدوم،سِہچهآرتـٰارفیقبـٰامَعرفَت:)!
.
⊰•🗞•⊱¦⇢#رفیـقونھ
⊰•🗞•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت٣٠
محمدجواد رفت...
دیگه بعد اون هیچی یادم نیست...
چی خوردیم... کی برگشتیم...با چی برگشتیم...محمدجواد کجا رفت....
۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان...۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده...
مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟
_بریم
مندل: فائره چرا خودتو عذاب...
نزاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن
اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید....
با تاکسی تا فرودگاه رفتیم...
پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره...
گوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بود.
_الو بفرمایید.
ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم.
چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با ترید پرسیدم : شما؟!
ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی
وای خدا قلبم
_ب...بفرما...یید...
سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم...
_من.... من فرودگاهم... سکوت کرد....
_آقا محمدجواد
سید: شما بر گردید کرمان... ان شالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی
آخ قبلم.... نه یعنی منظورم بعدم....
نه نه نه قلبمو میگم
خدایا من کیم،اینجا کجاست...
خدایا درست شنیدم...
خدایا باورم نمیشه....
یعنی ممکنه درست شنیده باشم....
مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم.
مندل:وای چیشده؟
_مهدیه... محمدجوادم.... محمدجوادم....
مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده
خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود،امام رضا ممنونم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤🔏•⊱
.
نَشۅۍتَنهـٰآ،مـنیـٰآرتۅمۍگَـردم،
ۅزجُـرگہ؏ُـشآقَت،سَـردآرِتۅمۍگَـردم...!
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#رهبـرونھ
⊰•🔏•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii