eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🖤🕊•⊱ . رفتنٺ‌رفٺــن‌جــآن‌اسـ‌ت خــود‌میدآنـے . . .! . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۶٣ خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم... محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم... هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم... _دوست ندارم چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گقتم... محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد... منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه... _بله... محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم محمد: تولدت مبارک زندگیم... محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت... خدایا... امروز تولد منه....؟ امروز بیست و یکم آذره... چطور یادم نبود... محمد یادش بود... خدایا... نکنه... نه... چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم... سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش... باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه... تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره... خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم... ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم... اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون... دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن.... سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود... به ساعت نگاه کردم... هنوز کلاس داشتم... ولی... با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم... الان فقط دلم آرامش میخواست... درد و دل میخواست... آرامشی از جنس شهدا... دردو دلی با شهدا... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🌪⛓🗞•⊱ . مـا‌دیگـه‌طرفـدار‌خامنـه‌ا؎نیسٺـیم! فـدائیِ‌اـو‌هستـیم..! . ⊰•🐾•⊱¦⇢ ⊰•🐾•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۶۴ بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم. هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم. آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من (مرغ آمین )سریال شهرزاد بود سریال شهرزاد تازه قسمتای ولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم... خدایااااا چقدر من بدبختم... من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده... ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه.... نه... نه... من اشتباه نکردم... حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم... چون نکرده بودم... مطمئنم... مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم. _ممنون. پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. از پله های گلزار شهدا پایین رفتم. نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد... از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود... با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم... از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💜⛓🔥•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عِ‌ـشـق‌هَمین‌اسـ‌ت "تُـو∞"‌میشَوے‌قَشنـگ‌تَریـن‌بَھـانِه برا؎تَــبِ‌تُنـد‌"قَلبے"ڪ‌ه‌‌مَجنـون‌تُـوسـ‌ت" . ⊰•💜•⊱¦⇢ ⊰•💜•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۶۵ کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست. در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود پاهام قفل شده بود... نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم. شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم. نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد. دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره. سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون. دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم. از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم. چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد. محمد: چیشدی فائزه؟؟؟ با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان یعنی این پسره واقعا عقل کله من با این پام چجوری برم آخه چرا این اینقدر چهار میزنه محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین. محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی _جای این حرفا اول کمکم کن آخخخ محمد: وای ببخشید حواسم نبود دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد. کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد) از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم. محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟ _لازم نکرده منو ببری بیمارستان محمد: باز چیشدی؟؟ _به تو ربطی نداره محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟ _قرار نیست کاری کرده باشی محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... واقعنم راس میگفت دیوونه بودم آخه الان این رفتارا یعنی چی واقعا تعادل روانی ندارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤⛓🌿•⊱ . ٺـنھـا‌شـدم‌ٺـنھا‌تریـن! حـآل‌منـو‌امشـب‌ببیـن ッ.. . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
4_5967630231979167073.mp3
10.17M
⊰•⚙⛓🏺•⊱ . از‌جلو‌نظام‌، با‌اِحترام،بابا‌سلام😍♥️...!" . ⊰•⚙•⊱¦⇢ ⊰•⚙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•👀⛓🕊•⊱ . مھـمآٺ‌ڪم‌داریـ‌م! قـدر؎‌لبخـندبـزن♥️🌙..'!(: . ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۶۶ تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم. رسیدیم بیمارستان کاشانی و با کمک محمد دوباره پیدا شدم و رفتیم بخش ارژانس بیمارستان محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم. پرستار(با کلی افاده و ناز): خانومی پات خیلی درد میکنه؟ آخه دختره ی الاغ اصول دین میپرسی الان از من _خیلی پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه رفته بالا خانومی بفکر رژیم باش یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد دختره ی پروعه سه نقطه مثل تو خوبه جوب کبریت باشم محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟ پرستار: صبرکنید آقای دکتر رو صدا بزنم. محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟ پرستار: باید صبرکنید تا... وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟دکتر محرمه بگید بیاد... پرستار: باشه چشم. محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه... دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده... محمدم عین میرغضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم. محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات... برای همه دیوونه بازیات... _امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه. این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون. محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد... فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤🔐•⊱ . یڪی‌ازبخش‌هـا؎‌مھـم‌ڪارنامـ‌ه‌سپـاه! انقلابے‌زیسٺـن‌وانقلـابی‌مانـدن.. . ⊰•🔐•⊱¦⇢ ⊰•🔐•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۶٧ با یاد آوری اون روز اعصابم خورد شده بود... محمدم پشت ماشین بوق میزد و بیشتر رو اعصاب بود... یک آن کنترلمو از دست دادم و برگشتم و محکم کوبیدم با گلد به ماشینش. _چیهههه؟ هان؟ چته؟ چی میخوای؟ چرا دس از سرم بر نمیداری؟ چرا نمیری؟ محمد از ماشین پیاده شد... محمد: فائزه من نمیتونم بی تو زندگی کنم... من عاشقتم... دوست دارم... توهم همه این کارات مسخره بازیه... بیا سوار شو بریم در خونتون... اصلا بیا ببرمت رستوران... شب تولدتو میخوام برات جشن بگیرم... _ ببین آقای حسینی مگه نگفتی اگه بگم دوست ندارم دست از سرم برمیداری و میری؟ مگه جونمو قسم نخوردی ؟ محمد: اون موقع فرق میکرد تو تلخ بودی... باور کردم حرفتو... ولی الان بعد این شیطنتات فهمیدم اون حرفو از ته دلت نزدی... _ببین بزار روشنت کنم. من با همه مردا همینجوری رفتار میکنم. من با همه پسرا میگم و میخندم. طبیعت منه. توهم برام با اون اقای دکتر یا هر پسر دیگه ای هیچ فرقی نداری. بهتره بری دنبال زندگیت از حرفای دروغی که گفتم داشتم دیوونه میشدم... ولی خدایا تو خودت شاهد باش برای اینکه اون خوشبخت بشه و فاطمه به عشقش برسه من خودمو خراب کردم... اونم به دروغ.... محمد داشت خیره نگاهم میکرد... محمد: این قدر از من بدت میاد که حاضری اینجوری به دروغ به خودت تهمت بزنی...؟ (نفس عمیق کشید) باشه من میرم و دیگه مزاحم زندگیت نمیشم... دیگه هیچ وقت ردی از من تو زندگیت نمیبینی... ولی یادت باشه بدجور قلبمو شکستی... بدجور... محمد سوار ماشین شد و رفت... من موندم و یه خیابون و نم نم بارون... من موندم و فکر محمد... من موندم و دلم که نابود شده... من موندم و قلبم که شکسته... من موندم و غروری که فقط برام مونده... خدایا یعنی این اخرین باری بود که چشمای قشنگو دیدم... یعنی دیگه نمیتونم صداشو بشنوم... ولی خدایا... اون داره بد قضاوت میکنه... من بی معرفت نیستم... من نابودش نکردم... اون منو نابود کرد... ولی همین که تو شاهدی برام کافیه... همین که تو میدونی من از خودم گذشتم برای اون کافیه... خدایا این بغض لعنتی داره خفم میکنه... چرا منو نمیکشی...؟ بارون نم نم میبارید... دستمو زیر بارون گرفتم... تسبیح محمد مثل مثل همیشه دستم بود... زیر بارون آروم قدم میزدم و فکر میکردم... به همه اتفاقایی که تا این لحظه افتاده... تمام بدنم خیس بود...لرز افتاده بود به جونم...دلم محمدو میخواست...ای کاش الان کنارم بود... ای کاش هیچ وقت نمیدیمش که حالا ندیدنش دیوونم کنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🦋⛓👀•⊱ . صبـح‌ۅخـورشیدبھــانھ‌انـد؛ ٺـۅتنھـادلیل چشمـھا؎‌‌بیدارمنـے...!👀♥️ . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۶٨ ساعت هشت و نیم شب بود که با تن خیس و تبدار رسیدم خونه مامان سریع دویید چادرشو انداخت دورم و منو کنار بخاری نشوند. از سرما به خودم میلرزیدم. با کمک مامان لباس عوض کردم و دوباره نشستم کنار بخاری و کلی پتو انداخت دور شونم. بابا اومد کنارم نشست و گفت: دیشب که به محمدجواد زنگ زدم تا بگم از جانب تو چه جوابی گرفتم و دیگه همه چیز تموم شده ، ازم اجازه گرفت امروز برای آخرین بارم که شده بیاد و تصمیمت رو عوض کنه... تونست؟ به چشمای بابا خیره شدم و فقط اشک ریختم. بابا رفت توی آشپپزخونه منم بلند شدم و دنبالش رفتم و روی صندلی نشستم. _بابا من الان باید چیکار کنم؟ وقتی نمیخوامش بزور باهاش زندگی کنم؟ بابا یه لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز جلوم. بابا با صدایی پر از تاسف گفت: عرضه مسولیت پذیری و تعهد نداشتی نباید ادای عاشقارو در میاوردی... بیچاره جوون مردم... خیلی بهش بد کردی دختر... خیلی... مامان با بغض گفت: بخدا اه محمدجواد زندگیتو تباه میکنه فائزه... ناحقی کردی در حقش... چرا از نظر همه من آدم بده ی قصم... چرا هیچ کس نمیفهمه من همه چیزو گردن گرفتم به تا عشقم خوشبخت شه... سریال آسمان من داشت از شبکه سه پخش میشد. دوباره صدای آهنگی به گوشم خورد که میدونستم هم من عاشقشم هم محمدم... *صدا بزن منو که باره آخره... بزار ببینمت... قراره آخره.... برای بار آخرم شده... فقط بخند.... بخند و چشمای قشنگتو.... بروم ببند.. بیا و راحتم کن از نگاه آدما... نزار بگیره دامنم رو اه آدما... بگو چرا باید بسوزه لحظه های من... بخاطر نگاه اشتباه آدما... برای آخرین نفس بخون ترانه ای... که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای... که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد... که میشه این غمارو از دلم پیاده کرد... این آخرین قدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•📻🖇🌿•⊱ . ‌جـٰان‌خۅددرره‌اۅلـٰادعلۍمۍبـٰازیم، همچۅمـٰالڪ‌بہ‌عدُۅـان‌علۍمۍتـٰازیم✌️🏽" . ⊰•📻•⊱¦⇢ ⊰•📻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii