eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•👀⛓🔏•⊱ . خلقِ‌دوجهاטּاست‌گرفتارتولیڪن درهردوجهان‌نیسـ‌ت‌گرفتارتـرازمن...!:) . ⊰•⛓•⊱¦⇢ ⊰•⛓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٨۶ با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاریونی رو گرفتم. یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم. توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم. دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم. بابا زقر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه. _بله باباجان بهشون خبر بدید. بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد. با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم. احتیاج به هوای آزاد داشتم. پنجره اتاق رو باز کردم. از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه... صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم. سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤⛓💭•⊱ . یـ‌ہ‌‌‌دردایـےبـ‌ہ‌‌چشـ‌م‌نمیـان! ولـےسـو؎‌چ‌ـشم‌رومیگیـرن'🔓'🌱! › . ⊰•💭•⊱¦⇢ ⊰•💭•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٨٧ صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم. تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر _وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم... بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم. بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم _سلام مامان. مامان:سلام دختر کجایی؟ _کلاسم دیگه مامان مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام. _یادم نبود اسلا... باشه الان میام... مامان: بدو دختر دیر میشه دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه _سلام مامان عزیزم مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان _حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم. همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸