eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🎬🖇☁️•⊱ . هروقٺ‌دانـش‌آموزان‌سرڪلاس، حاضـرباشند‌معلـ‌م‌خ‌ـواهد‌آمـد💔:)! . ⊰•🎬•⊱¦⇢ ⊰•🎬•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۲ نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه منم تو پذیرایی نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم زهرا: سلام مامان: سلام مادر زهرا: خانم خانمااا سلام کردمااا،جواب سلام واجبه! ( یه دفعه یاد سلام آقای زمانی افتادم ،چقدر کار زشتی کردم که جوابشو ندادم) زهرا اومد کنارم زهرا: کجایی خواهر من ،حواست نیستااا،مشخصه عاشق شدی - همینجام زهرا: چرا نیومدی معراج؟ - اومدم زهرا: جدی؟ من چرا ندیدمت - تو اون شلوغی منو چه جوری میخواستی پیدا کنی؟ زهرا: اره راست میگی ،بین اون همه چادری ،تو رو پیدا کردن کار حضرت فیل بود حالا یه خبر خوش بدم ؟ - اره بگو شاید حال این روزامو بهتر کنه زهرا: خانم موسوی گفت بعد محرم ،میخوان چند نفرو ببرن کربلا البته لیست افراد و نوشت گفت قرعه کشی میکنن - من اینقدر گناه دارم که اقا نگام نمیکنه چه برسه ببره منو به حرمش زهرا: ععع نرگس،این حرفا از تو بعیده ،حالا امشب بابا بیاد ببینیم اول اجازه میده یا نه - باشه هر کاری دوست داری انجام بده شب بابا اومد خونه ،موقع شام بود که زهرا موضوع رو گفت بابا: زهرا جان ،من دستم خالیه الان،وگرنه از خدامم بود که بفرستمتون کربلا زهرا: بابا جون پول نمیگیرن که، قرعه کشی میکنن با هزینه خودشون میبرن مامان: جدی چه خوب؟ انشاءالله که اسمتون بیافته بابا: باشه بابا ،میتونین برین - بابا جون ،هنوز معلوم نیست اسممون بیافته یا نه ، زهرا: من که دلم روشنه اسممون میافته بابا: انشاءالله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۳ سه روز بعد پاسپورتم اومد که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود - سلام خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : سلام خیلی خوش اومدین بابا: سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین خانم موسوی: اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم - ببشخید زمان رفتن کی هست؟ خانم موسوی: آخر همین ماه ،تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون بابا: خدا خیرتون بده،خیلی ممنون - باشه پس منتظر میمونم بابا: نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم - چشم ، بفرمایید خانم موسوی: دستت درد نکنه خدا حافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوال پرسی کردن ،من آروم سلام کردم زمانی: سلام خانم موسوی: آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن،ایشون هم اسمشون افتاد با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم اه لعنت به من خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد - سلام مامان: سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟ - اره رفتم داخل اتاق زهرا داشت درس میخوند زهرا: سلام کربلایی خانم - سلام زهرا: باز چت شده ؟ - زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟ زهرا: نه جون مامان، مگه اسم اونم افتاده؟ - اره زهرا: خوب ،چرا تو ناراحتی؟ - هیچی بابا ،بیخیال زهرا: من که میگم همه اینا یه نشونه اس ،حالا تو باور نکن - تو منو کشتی با این نشونه هات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۴ دو سه روز بعد تاریخ دقیق سفرو اعلام کردن،۲۷ این ماه واایی باورم نمیشد ۱۲ روز دیگه قراره بریم از طرف ترس تو وجودم بود ،از یه طرف میگفتم خوب آقا خودش طلبیده ،توکل کردم به خدا یه روز تلفن خونه زنگ خورد مامان گوشی رو برداشت نفهمیدم چی میگفت ،فقط هی میگفت تشریف بیارین بعد از اینکه خداحافظی کرد رفتم سمتش - کی بود مامان؟ مامان: خاله معصومه ات بود - چی میگفت؟ مامان: امشب قراره بیاین واسه امر خیر! - امر خیر؟ مامان: خانم تحصیل کرده ،یعنی دارن میان خاستگاری واسه زهرا - وااییی شوخی نکن ،واسه جوادشون؟ مامان: اره دیگه - زهرا چی میدونه؟ مامان: اره قبلن ازش پرسیدم ،مزه دهنشو متوجه شدم -وااایی میکشمش تند تند رفتم توی اتاق زهرا: واااییی ترسیدم دیونه این چه جور اومدنه؟ - خوب؟ مزه دهنت چیه؟ زهرا: هاااا ( یه بالشت و گرفتم ،شروع کردم به زدنش ) - الان من غریبه شدم هااا، خاستگار میاد چیزی به من نمیگی زهرا: واااییی ،،ماماااااان بیا نجاتم بده از دست این دیونه - دیونه خودتی زهرا: اخه چیزی نشده بود که،مامان یه سوال پرسید منم جوابشو دادم ( نشستم کنارش): چی پرسید؟ چی جواب دادی؟ زهرا: ولا نکیر و منکر کمتر از تو سوال میپرسن - بگو دیگه لوس نباش زهرا: گفت نظرت درباره اقا جواد چیه؟ گفتم پسر خوبیه - اها پس پسره خوبیه؟ پاشو، پسر خوب داره امشب میاد خاستگاری زهرا: ( قرمز شد ): چی؟ امشب؟ - نه خیر گذاشتن یه کم بزرگتر بشی بعد بیان زهرا: دیونه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
²⁹‌‌‌‌‌³⁰⁸⁵ٺـسبیح‌هـدیـ‌ہ‌بھ‌‌امـام‌حسـین‌و‌ حضـرٺ‌ابـوالفضـل‌{؏}خـٺـم‌شـد!💚 ¹⁶⁴زیآرٺ‌عـآشـورـآ🌱 همـ
²⁹‌‌‌‌‌³⁶⁰⁷ٺـسبیح‌هـدیـ‌ہ‌بھ‌‌امـام‌حسـین‌و‌ حضـرٺ‌ابـوالفضـل‌{؏}خـٺـم‌شـد!💚 ¹⁶⁵زیآرٺ‌عـآشـورـآ🌱 همـگے‌ح‌ــاجٺ‌رــو‌ابشیـدان‌شــاء‌الله ッ.. 🦋
2.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🌸⛓👀•⊱ . ابـلفضـل‌جـآنانـم" ابلفضـل‌ایـمانـ‌م:)♥️🎉 . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗👀•⊱ . ذوق‌یک‌لحظه‌وصآل‌توبه‌آن‌می‌ارزد، که‌کسی‌تا‌به‌قیامت‌نگران‌بنشیند!" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💙⛓☁️•⊱ . میگـفت: من‌بہ‌این‌باوررسیده‌اـم‌ چشمی‌ڪه‌بہ‌نگاه‌حرام‌عادٺ‌ڪند؛ خیلی‌چیزهـاراازدسٺ‌میـدهد.. چشم‌گناهڪارلایق‌شھـادت‌نمیشود! . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii