『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
²⁹¹⁵⁸⁵ٺـسبیحهـدیـہبھامـامحسـینو حضـرٺابـوالفضـل{؏}خـٺـمشـد!💚 ¹⁵⁵زیآرٺعـآشـورـآ🌱 همـ
²⁹³⁰⁸⁵ٺـسبیحهـدیـہبھامـامحسـینو
حضـرٺابـوالفضـل{؏}خـٺـمشـد!💚
¹⁶⁴زیآرٺعـآشـورـآ🌱
همـگےحــاجٺرــوابشیـدانشــاءالله ッ..
#امـامحسیـنیآمنٺـظرتـونیـم🦋
برای حمایت از همه مادرامون برای خواهرامون
این جانب به عنوان یک شهروند قانونی در کشور مسلمان جمهوری اسلامی .
۱.موافق صد در صدیه قانون حجاب هستم
امت حزب الله یک یا علی بگید و نظر خود را اعلام کنید و با رای قاطع به نمایندگان خود وکالت دهید این قانون را با اکثریت ارا تصویب نمایند . با کلیک بر روی لینک زیر به جمع ما حامیان حجاب و ناموس و عفت زن ایرانی بپیوندید . یا علی. لطفا در همه گروهها نشر دهید نیازبهدههزار امضا داریم🌸"
https://EitaaBot.ir/poll/v2h98
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️ پارت۱۱ یه هفته ای میشد که نرفته بودم حسینیه چهارم محرم بود و م
بخاطـرتولدامامحسیـنقلبـم،عصـر³پارٺ
تقدیـمنگاهـتونمیڪنیم🎉♥️🔐"
⊰•🎬🖇☁️•⊱
.
هروقٺدانـشآموزانسرڪلاس،
حاضـرباشندمعلـمخـواهدآمـد💔:)!
.
⊰•🎬•⊱¦⇢#امـامزمـآنقـلبم
⊰•🎬•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۲
نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه
منم تو پذیرایی نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم
زهرا: سلام
مامان: سلام مادر
زهرا: خانم خانمااا سلام کردمااا،جواب سلام واجبه!
( یه دفعه یاد سلام آقای زمانی افتادم ،چقدر کار زشتی کردم که جوابشو ندادم)
زهرا اومد کنارم
زهرا: کجایی خواهر من ،حواست نیستااا،مشخصه عاشق شدی
- همینجام
زهرا: چرا نیومدی معراج؟
- اومدم
زهرا: جدی؟ من چرا ندیدمت
- تو اون شلوغی منو چه جوری میخواستی پیدا کنی؟
زهرا: اره راست میگی ،بین اون همه چادری ،تو رو پیدا کردن کار حضرت فیل بود
حالا یه خبر خوش بدم ؟
- اره بگو شاید حال این روزامو بهتر کنه
زهرا: خانم موسوی گفت بعد محرم ،میخوان چند نفرو ببرن کربلا البته لیست افراد و نوشت گفت قرعه کشی میکنن
- من اینقدر گناه دارم که اقا نگام نمیکنه چه برسه ببره منو به حرمش
زهرا: ععع نرگس،این حرفا از تو بعیده ،حالا امشب بابا بیاد ببینیم اول اجازه میده یا نه
- باشه هر کاری دوست داری انجام بده
شب بابا اومد خونه ،موقع شام بود که زهرا موضوع رو گفت
بابا: زهرا جان ،من دستم خالیه الان،وگرنه از خدامم بود که بفرستمتون کربلا
زهرا: بابا جون پول نمیگیرن که، قرعه کشی میکنن با هزینه خودشون میبرن
مامان: جدی چه خوب؟
انشاءالله که اسمتون بیافته
بابا: باشه بابا ،میتونین برین
- بابا جون ،هنوز معلوم نیست اسممون بیافته یا نه ،
زهرا: من که دلم روشنه اسممون میافته
بابا: انشاءالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۳
سه روز بعد پاسپورتم اومد
که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم
در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود
- سلام
خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : سلام خیلی خوش اومدین
بابا: سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین
خانم موسوی: اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم
- ببشخید زمان رفتن کی هست؟
خانم موسوی: آخر همین ماه ،تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون
بابا: خدا خیرتون بده،خیلی ممنون
- باشه پس منتظر میمونم
بابا: نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم
- چشم ، بفرمایید
خانم موسوی: دستت درد نکنه
خدا حافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد
آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوال پرسی کردن ،من آروم سلام کردم
زمانی: سلام
خانم موسوی: آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن،ایشون هم اسمشون افتاد
با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد
ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم
اه لعنت به من
خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه
توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید
توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه
درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد
- سلام
مامان: سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟
- اره
رفتم داخل اتاق
زهرا داشت درس میخوند
زهرا: سلام کربلایی خانم
- سلام
زهرا: باز چت شده ؟
- زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟
زهرا: نه جون مامان، مگه اسم اونم افتاده؟
- اره
زهرا: خوب ،چرا تو ناراحتی؟
- هیچی بابا ،بیخیال
زهرا: من که میگم همه اینا یه نشونه اس ،حالا تو باور نکن
- تو منو کشتی با این نشونه هات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۴
دو سه روز بعد تاریخ دقیق سفرو اعلام کردن،۲۷ این ماه
واایی باورم نمیشد ۱۲ روز دیگه قراره بریم
از طرف ترس تو وجودم بود ،از یه طرف میگفتم خوب آقا خودش طلبیده ،توکل کردم به خدا
یه روز تلفن خونه زنگ خورد
مامان گوشی رو برداشت
نفهمیدم چی میگفت ،فقط هی میگفت تشریف بیارین
بعد از اینکه خداحافظی کرد رفتم سمتش
- کی بود مامان؟
مامان: خاله معصومه ات بود
- چی میگفت؟
مامان: امشب قراره بیاین واسه امر خیر!
- امر خیر؟
مامان: خانم تحصیل کرده ،یعنی دارن میان خاستگاری واسه زهرا
- وااییی شوخی نکن ،واسه جوادشون؟
مامان: اره دیگه
- زهرا چی میدونه؟
مامان: اره قبلن ازش پرسیدم ،مزه دهنشو متوجه شدم
-وااایی میکشمش
تند تند رفتم توی اتاق
زهرا: واااییی ترسیدم دیونه این چه جور اومدنه؟
- خوب؟ مزه دهنت چیه؟
زهرا: هاااا
( یه بالشت و گرفتم ،شروع کردم به زدنش )
- الان من غریبه شدم هااا، خاستگار میاد چیزی به من نمیگی
زهرا: واااییی ،،ماماااااان بیا نجاتم بده از دست این دیونه
- دیونه خودتی
زهرا: اخه چیزی نشده بود که،مامان یه سوال پرسید منم جوابشو دادم
( نشستم کنارش): چی پرسید؟ چی جواب دادی؟
زهرا: ولا نکیر و منکر کمتر از تو سوال میپرسن
- بگو دیگه لوس نباش
زهرا: گفت نظرت درباره اقا جواد چیه؟ گفتم پسر خوبیه
- اها پس پسره خوبیه؟
پاشو، پسر خوب داره امشب میاد خاستگاری
زهرا: ( قرمز شد ): چی؟ امشب؟
- نه خیر گذاشتن یه کم بزرگتر بشی بعد بیان
زهرا: دیونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
²⁹³⁰⁸⁵ٺـسبیحهـدیـہبھامـامحسـینو حضـرٺابـوالفضـل{؏}خـٺـمشـد!💚 ¹⁶⁴زیآرٺعـآشـورـآ🌱 همـ
²⁹³⁶⁰⁷ٺـسبیحهـدیـہبھامـامحسـینو
حضـرٺابـوالفضـل{؏}خـٺـمشـد!💚
¹⁶⁵زیآرٺعـآشـورـآ🌱
همـگےحــاجٺرــوابشیـدانشــاءالله ッ..
#امـامحسیـنیآمنٺـظرتـونیـم🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌸⛓👀•⊱
.
ابـلفضـلجـآنانـم"
ابلفضـلایـمانـم:)♥️🎉
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#میلادحضـرٺعـباس
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗👀•⊱
.
ذوقیکلحظهوصآلتوبهآنمیارزد،
کهکسیتابهقیامتنگرانبنشیند!"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#امامزمان
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙⛓☁️•⊱
.
میگـفت:
منبہاینباوررسیدهاـم
چشمیڪهبہنگاهحرامعادٺڪند؛
خیلیچیزهـاراازدسٺمیـدهد..
چشمگناهڪارلایقشھـادتنمیشود!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابـڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۵
شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خاستگاری
اصلا باورم نمیشد که جواد یه روز بیاد خاستگاری زهرا
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،یه چادر رنگی سرم کردم رفتم سمت آشپز خونه
مامان: الهی قربونت برم ،انشاءالله خاستگاری خودت
- زهرا خانم برو اماده شو الان آقا داماد میاد اشتباهی منو به جای تو قبول میکنه
زهرا: بیخووود ،هر جوری هم باشم ،باید منو ببینه نه تو رو
- میبینم که نیومده دلتو برده
مامان: بس کنین الان میاناااا،زهرا مادر برو آماده شو
زهرا رفت و منم رفتم داخل یه سینی چند تا استکان گذاشتم
رفتم داخل پذیرایی
چند دقیقه بعد زهرا اومد
- به به عروس خانم ،حالا برو چند تا چایی امتحانی بیار ببینم بلدی یا نه
زهرا: ععع ماماااان ببین نرگس ووو
مامان: واااییی دیونه شدم از دست شما دوتااا
بابا: نرگس بابا اذیت نکن خواهرت و
- چشم
صدای زنگ در اومد
زهرا رفت تو آشپز خونه
بابا در و باز کرد
منم چادرمو مرتب کردم رفتم کنار در ایستادم
خاله معصومه و اقا رضا و آقا جواد اومدن
مامان: سلام خواهر خوش اومدین
خاله: سلام ملیحه جان
با خاله روبوسی کردم
- سلام خاله جون خیلی خوش اومدین
خاله: سلام نرگس جان خوبی؟
- مرسی
اقا جواد هم اینقدر سر به زیر بود که صدای سلامشو هم نشنیدم
جواد یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر از خودش هم داره ، فقط جواد مجرد بود
همه شروع کردن به صحبت کردن
انگار یادشون رفته واسه چی اومدن
بیچاره زهرا حتمن داره حرص میخوره تو آشپز خونه
یه دفعه گفتم
- زهرا جان خواهری چایی بیار
همه زدن زیر خنده
آقا رضا: احسنت بر شما ،ما که به کلی همه چیو فراموش کرده بودیم
زهرا چایی رو آورد و یه کم نشستن بعد به همراه اقا جواد رفتن داخل حیاط حرفاشونو بزنن
چقدر خوشحال بودم که زهرا داره با کسی ازدواج میکنه که واقعن لیاقتشو داره
بعد نیم ساعت زهرا و اقا جواد اومدن داخل ،لبخندی زدن
منم از خوشحالی یه صلواتی فرستادمو و گفتم مبارکه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💚⛓🌪•⊱
.
اگرفـرماندهـَدرهبـربٺـازیم،
اگراوخـواهرازمـسـرببـازیم،
اگرصـبروقـرارازمـبخـواهـد؛
بـِشـینیموبـِسوزیموبـِسازیـم(:💚!"
.
⊰•🌪•⊱¦⇢#رهبـرـآنـه
⊰•🌪•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۶
همه چیز تند و سریع انجام شد و یه عقد ساده تو خونه برگزار کردیم سفره عقد و منو زینب جون دختر خالم که الان خواهر شوهر زهرا هم میشه چیدیم خیلی قشنگ شده بود
مهمونا کم کم اومده بودن
منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم یه پیراهن بلند آبی نفتی که با مرواردی سفید و شکوفه سفید داشت و پوشیدم
با یه روسری ابی آسمونی که لبنای بستم
یه چادر حریر رنگی هم گذاشتم سرم و رفتم پیش مهمونا
بعد چند دقیقه زهرا و اقا جواد هم اومدن
پشت سرشون هم عاقد اومد
منو زینب جون و سارا جون ( زنداداش اقا جواد) رفتیم واسه سابیدن قند
حس خیلی خوبی بود دلم میخواست با قند بزنم تو سر زهرا ولی دلم نیومد
بعد بار سوم زهرا بله رو گفت
اولین نفری بودم که رفتم تبریک گفتم
اشک تو چشمام جمع شده بود
زهرا رو بغل کرد
- تبریک میگم آجی خوشگلم
زهرا: فدای صدای گرفته ات بشم ،( آروم زیر گوشم گفت) انشاءالله تو هم به عشقت بشی
-(خندم گرفت): کلک الان تو هم عاشق بودی و رو نمیکردی؟
زهرا: عع نرگسی زشته برو برو آبروم میره
اون شب زهرا همراه اقا جواد رفت خونشون
منم اولین شبی بود که تنها توی اتاقم بودم
صفحه گوشیمو باز کردم
تقویم و نگاه کردم ،باورم نمیشد ۵ روز دیگه مونده بود تا سفرم
خدایا ،زنده ام بزار بهشتت و ببینم بعد اگه خواستی منو ببری ببر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️⛓☁️•⊱
.
خـوشـآراـھـےڪـه
پـایانـشٺـوباشـیے👀♥️!
#ارسـالےشـمآعـزیزـآن🦋
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#دارونـدارـم
⊰•♥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii