⊰•🖤🔗👀•⊱
.
هَـرچـهقَدرهَـمدُنیـٰآرابِـگَردَم،
آخَـربِہآغـوشِتـوپَنآھمِـۍآوَرَم،
مَـنڪِہجُـزتـوپَنـٰآهِـۍنَدآرَمッ!'
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#عـآشـقـانـه
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
4.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•💙🔗•⊱
.
ابوالفضلاےجانم،
ابوالفضلجانانم❤️(((:!"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#اسٺـورے
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۷
روز موعود رسیده بود
بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد
یه چمدون کوچیک برداشتم ،چند دست لباس برداشتم ،با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون
لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم
رفتم بیرون
مامان و بابا هم آماده شده بودن
مامان( اومد جلو و بغلم کرد): الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن
- چشم مامان خوشگلم
صدای زنگ در اومد
درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده
زهرا: باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟
- نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا
زهرا: ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست
- ( گونه اشو بوسیدم) : تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب
مامان: هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا
زهرا: چه بهتر ،نمیره
- خدا نکنه
من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم
زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن با هم رفتیم سمت فرودگاه
رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن
خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم : نرگس جان کجایی تو
- سلام ،همینجا
موسوی: اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین
آقای ساجدی: چشم
زهرا: (آروم زیر گوشم گفت )نرگسی زمانی کجاست پس؟
( یه نگاهی به اطرافم کردم )
نمیدونم ،انشاءالله نیاد
زهرا: ععع نرگس حرفت قشنگ نبود!
- اره حق باتوعه ،خدایا ببخش
زهرا: دیونه
موسوی: خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم
- چشم
بابا رو بغل کردم : باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن
بابا( از چشماش اشک میاومد ): این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا
- چشم حتمن
مامان : نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته!
- چشم مامان خانم
زهرا: بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره ،زنده برگرده معجزه میشه
اقا جواد: زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن
زهرا: ببخشید اقا جواد
- وااایی سیاستت منو کشته آبجی
آقا جواد: نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه
- چشم حتمن
خدا حافظی کردم و رفتم ،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه
وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🐚⛓👀•⊱
.
دلـمبـرایٺٺـنگشده!
بغـضدرگلـویم...
گوـاهِاینحـرفمناسـٺ!
دلـمبرایـٺٺـنگشده!
اشڪچشمـانمهمیـنرامـےگوید!
دلـمبرایـٺٺنگشده!
ونمـےدانـمچـهبایـدبگویـمッ"
.
⊰•🐚•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🐚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۸
سوار هواپیما شدیم
که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد
موسوی: سلام کجایین شما؟
زمانی: شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم
موسوی : برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین
زمانی: چشم
یه لحظه نگاهمون به هم افتاد
ساجدی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست
گوشیم زنگ خورد
زهرا بود
- جانم زهرا
زهرا: پریدی؟
- نه عزیزم
زهرا: یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟
- چی؟
زهرا: تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه
- خوب؟
زهرا: هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش
- یعنی چی؟
زهرا: نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت ،هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی
- دیونه
زهرا: سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس
خانم موسوی: نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز
- چشم
اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه ،دوباره تپش قلب گرفتم
از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم ،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم ،کمی حالم بهتر شد
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم
نجف از هواپیما پیاده شدیم و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️ پارت۱۸ سوار هواپیما شدیم که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما ش
ٺقـدیمنگـآههـا؎دلبـرونٺون"♥️🔥
⊰•☁️💚•⊱
.
بَرا؎خُـدآبـٰآشِیـمتـٰا،
نـٰازَمـٰانرآفَقَـطاوبِڪِشَــد،
وَهمَـآنـٰانـازڪِشیدَنخُـدا،
مَعنایَـششَھآدَتاَسـت🕶🖤!"
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#شـھیدـآنـه
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱۹
اول رفتیم هتل ،منو خانم موسوی با یه خانم دیگه تو یه اتاق بودیم
بعد از جا به جا کردن وسیله هامون
وضو گرفتیم رفتیم پایین
همه بچه ها اومده بودن
یه دفعه یه اقایی گفت
سلام برادران و خواهران
من حسینی هستم مسئول کاروان ،ما اولین زیارتمونو باهم میریم ،دفعه های بعد اگه کسی خواست میتونه همراه ما بیاد هم میتونه خودش تنهایی بره
به خواهرای گرامی هم بگم مواظب خودتون خیلی باشین ،تا جایی که امکان داره به تنهایی جایی نرین حالا بریم زیارت اقا امیرالمومنین
توی مسیر اقای حسینی خودش مداحی هم میکرد خیلی قشنگ میخوند چشمم با گنبد حرم افتاد نتونستم جلو اشکامو نگیرم
وارد صحن که شدیم سلام کردیم و رفتم داخل حرم
حرم شلوغ بود منم وارد جمعیت شدم و دستمو سمت ضریح دراز کردم
نمیدونم چی شد که یه دفعه خودمو کنار ضریح دیدم باورم نمیشد ،انگار دارم خواب میبینم ،اونم چه خواب شیرینی
سلام اقای من،سلام مولای من
نمیدونم به خاطر کدوم کارم منو دعوت به اینجا کردین منی که پراز گناهم اقای من خودت کمکم کن تو را جان زهرایت کمکم کن ،این فکر خراب و از ذهنم دور کن از جمعیت جدا شدم و رفتم یه گوشه از حرم نشستم و فقط به ضریح نگاه میکرم بغضم شکست ،چادرمو کشیدم جلو مو گریه کردم بعد از مدتی خانم موسوی اومد سمتم : زیارتت قبول نرگس جان
- خیلی ممنون ،زیارت شما هم قبول
موسوی: نرگس جان باید بریم واسه شام ،شام و خوردیم اخر شب باز میایم حرم
- من میل به غذا ندارم ،شما برین من همینجا هستم تا برگردین
موسوی: نرگس جان ،جایی نری گم بشی ،همینجا بمون تا برگردیم
- چشم
بعد از رفتن خانم موسوی، چند رکعت نماز زیارت به نیابت خانواده ام خوندم ،دورکعت نماز حاجت هم خوندم
بعد یه گوشه نشستم شروع کردم به خوندن دعا و قرآن زمان از دستم در رفته بود ساعت نزدیکای ۱۲ بود چشمام به زور باز میشد
از حرم بیرون رفتم شاید کسی رو ببینم که باهاش برگردم هتل
ولی کسی و پیدا نکردم
یه کم داخل صحن نشستم که خانم موسوی و بچه ها رو دیدم
رفتم سمتشون
موسوی: خوبی نرگس جان ،برات یه کم غذا برداشتم بردم توی اتاق گذاشتم
- خیلی ممنون ،میگم میشه من برم هتل
موسوی: خسته شدی؟
- یه کم ،میترسم به درد فردا نخورم
موسوی: صبر کن ببینم یکی از اقا ها رو میبینم که همراهش بری!
- نمیخواد فقط آدرس هتل و بدین من میرم
موسوی: نرگس جان اینجا ایران نیست ،کشوره غریبه تنها نری بهتره صبر کن الان میام
چند لحظه ای گذشت و خانم موسوی برگشت
خانم موسوی: نرگس جان اقای زمانی اونجا وایستادن همراهشون برو
- ( وایی خداا الان اینو چیکار کنم ،یه نگاهی به گنبد انداختم ،توی دلم گفتم،اقا جان اومدم کمکم کنی ،نه اینکه......)
موسوی: نرگس؟
- بله
موسوی: برو دیگه
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸