eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•💚⛓🕊•⊱ . ڪـٰاش‌میدانستـم‌؛دل‌بہ‌ڪج‌ـٰا، بِہ‌وصـٰال‌ِتـوآراـم‌میگیـرد🙂💔...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🔗☁️•⊱ . زــمان‌مـرگم‌بیـا‌ابـا‌عـبدالله! دوسـٺ‌داـرم‌خیـلے‌ابـا‌عبـدالله" . ⊰•🔗•⊱¦⇢ ⊰•🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۲۶ کلاسم که تمام شد ،رفتم سمت بهشت زهرا وقتی رسیدم ،رفتم سمت گلزار شهدا همنیجور قدم میزدم و فاتحه ای میخوندم به قبر ها نگاه میکردم تاریخ تولد و شهادتشونو که چقدر جوون بودن و رفتن یه دفعه صدای یاالله شنیدم سرمو بالا کردم ،دیدم اقای زمانیه زمانی: سلام - سلام زمانی: بریم یه جایی بشینیم ؟ - اگه میشه همینجا بشینیم ( همونجا کنار قبر شهدا نشستم ،زمانی هم چند قدم از من دورتر نشست) - نمیدونم باید کجا شروع کنم، از شلمچه ،از حسینیه ،از معراج ،از کربلا اول باید عذرخواهی کنم بابت اون شب تو بین الحرمین ،واقعن شوکه شده بودم زمانی: درکتون میکنم ،منم باید عذرخواهی کنم که نباید تو اون موقیعت این حرف و میزدم ( خوابمو براش تعریف کردم و اون متحیر به من نگاه میکرد و اشک میریخت، بعد فهمیدم خودش هم همین خواب و دیده بود ) بلند شدم از جام : هر موقع صلاح دونستین میتونین تشریف بیارین واسه خاستگاری ( اینو گفتم و رفتم،زمانی هم هیچی نگفت ) توراه برگشت گوشیم زنگ خورد زهرا بود - جانم زهرا زهرا: کجایی دختر؟ ،کل دانشگاه و گشتم پیدات نکردم! - شرمنده آجی ،اومدم گلزار زهرا: فک کردم ترورت کردن - کی میاد منو ترور کنه حالا زهرا: اره واقعن راست گفتی! توی عقده ای ،مغرورو هر کی ببره بر میگردونه - بی مزه زهرا: نرگس شب زودتر اماده شو با آقا جواد شام بریم بیرون - حوصله ندارم ،باشه واسه یه شب دیگه زهرا: عع گفتم آماده باش بگو چشم ،فعلن یاعلی رسیدم خونه ،درو باز کردم مامان نبود رفتم تو آشپز خونه یه چیزی خوردم رفتم توی اتاقم یه دفعه صدای پیامک گوشیم اومد شماره اش ناشناس بود،بازش کردم نوشته بود: سلام خانم اصغری، زمانی هستم ،شرمنده شماره منزلتونو میفرستین که به مادرم بدم تماس بگیرن؟ منم نوشتم سلام و شماره رو فرستادم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🌸⛓☁️•⊱ . خوشـا‌چ‌ــشمے‌ڪـ‌ه خوانـدحـرف‌دل‌رـا . .♥️👀🔗! . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🌚⛓🌱•⊱ . تـوبگو ڪجا؎دل‌بگـذارـم این‌همـ‌ہ‌دلٺنگـےرا تا‌نمـیرد💔🖐🏼 :) . ⊰•🌚•⊱¦⇢ ⊰•🌚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۲۷ غروب آماده شدم و منتظر زهرا و اقا جواد بودم رفتم تو پذیرایی نشستم که صدای بوق ماشین و شنیدم از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم - سلام آقا جواد : سلام ،خوبین؟ - شکر زهرا: سلام بر خواهر گلم - دختر خانم ،شما نباید میاومدین داخل یه سلامی میکردین؟ زهرا: جونم براتون بگه ،شما که امروز منو پیچوندین منم اومدم خونه پیش مامان جون بودم آقا جواد: میشه الان ،گیس و گیس کشی راه نندازین همه خندیدیم رفتیم یه کم دور زدیم و بعد رفتیم یه رستوران سنتی ،شام خوردیم و نزدیکای ساعت ۱۲ شب رسیدیم خونه - دستتون درد نکنه اقا جواد آقا جواد: خواهش میکنم - زهرا جان، نمیای خونه؟ زهرا: نه عزیز ،میرم خونه اقا جواد اینا - روتو برم دختر ،اخر این مادر شوهرت ،میندازتت بیرون ،گفته باشمااا زهرا: خاله معصومه ،عشششقه ،اینکارا رو نمیکنه - باشه ،سلام برسونین خداحافظ زهرا: به سلامت آروم درو باز کردم و رفتم توی اتاقم لباسامو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم با صدای اذان گوشیم بیدار شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم ،بعد نماز ،یه کم دعا خوندم ،خدایا هر چی صلاحه همونو برام رقم بزن هوا که روشن شد از اتاق بیرون اومدم دیدم مامان داخل آشپز خونه داره صبحانه اماده میکنه - سلام صبح بخیر مامان: سلام عزیزم ،عاقبتت به خیر ،بشین برات چایی بریزم بابا: سلام - سلام بابا جون مشغول صبحانه خوردن بودیم که مامان گفت: دیشب یه خانمی تماس گرفت،گفت مادر آقای زمانیه ( نمیدونستم چی بگم ) مامان : گفت اگه مایل باشین امشب بیان خاستگاری نرگسی تو موافقی،بیان؟ - ممممم. هر چی بابا بگه ، من حرفی ندارم مامان: الهی قربونت برم من،بابا هم راضیه بابا: انشاءالله هر چی خیره همون بشه - انشاءالله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•☁️⛓🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وقتے‌تو‌توے‌زندگیمے، احساس‌امنـیٺ‌میڪنم‌رفیق‌🙈♥️!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•☁️•⊱¦⇢ ⊰•☁️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۲۸ رفتم توی اتاقم ،شماره زهرا رو گرفتم - الو زهرا زهرا: ( انگار خواب بود،ساعت و نگاه کردم ،هفت صبح بود ) چیه ؟ - خوابی تو هنوز؟ لنگ ظهره هااا زهرا: طرف شما ساعتا کشیده جلووو؟دیونه این موقع زنگ زدنه؟ - عع پاشو یه خبر دارم برات زهرا: چیه ،بگو - امشب قراره خاستگار بیاد برام زهرا: برو بابا مسخره، تو و خاستگار - مگه من چمه؟ زهرا: چت نیست! تا الان یه نفرو راه ندادی بیاد تو خونه ،مگه اینکه عاشق شده باشی - حالا اگه گفتی کیه؟ زهرا: پسر شجاع - دیونهه ،نوچ ،آقای زمانی (یه جیغی کشید که گوشیمو از گوشم فاصله دادم) زهرا: وایی شوخی نکن،بگو جون زهرا شوخی نمیکنی ؟ -امشب بیای میفهمی شوخی نیست زهرا: حالا چی بپوشم من - دیونه ،حالا بگیر بخواب زهرا: وااایی نرگس عاشقتم به کمک مامان خونه رو تمیز کردیم و میوه و شیرینی و روی میز گذاشتم نزدیکای غروب بود که آقا جواد و زهرا اومدن منم رفتم توی اتاقم ،لباسمو عوض کردم و چادر رنگی سرم کردم رفتم پیششون ( زهرا اومد سمتم و صورتمو بوسید): وااایی عزیزززم ،چه خوشگل شدی تو - خوشگل بودم تو نمیدیدی زهرا: اره فقط آقای زمانی ،با اون سر به زیریش خوشگلیتو دید عاشقت شد ( زدم به بازوش): زشته دختر بابام اومد خونه و همه منتظر شدیم ساعت نزدیکای ۹ بود نیومدن ،استرس گرفتم زهرا اومد کنارم : غصه نخور عزیزم میان ،حتمن تو ترافیک موندن ( همین لحظه صدای زنگ در اومد ) اقا جواد رفت درو باز کرد صدای اقای زمانی و میشنیدم ،یه کم آروم شدم بعد چند دقیقه زهرا اومد تو آشپز خونه زهرا: وااایی نرگس مادر شوهرت چه تیپی داره - چند نفرن؟ زهرا: سه نفر ،من میرم تو باز بعدن بل چایی بیا ( دستام میلرزید میترسیدم خرابکاری کنم ) بابا: نرگس جان بابا چایی بیار یه بسم الله گفتم و چایی رو ریختم وارد پذیرایی شدم ، سلام کردم و چایی سینی رو به همه تعارف کردم رفتم کنار زهرا نشستم زهرا راست میگفت ،اقای زمانی با مادرو پدرش خیلی فرق داشت مادرش یه خانم مانتویی که یه شال مشکی حریر روسرش بود و یه کم از موهاش پیدا بود مادر آقای زمانی ،اصلا منو نگاهم نکرد ،فقط داشت به درو دیوار خونه مون نگا میکرد ،انگار اومده بود خونه بخره یه دفعه پدر اقای زمانی گفت: خوب اقای اصغری ،این دوتا جوون همدیگه رو میشناسن ،اگه اجازه بدین یه مراسم ساده بگیریم تا این دوتا محرم بشن بابا: من حرفی ندارم مادر اقای زمانی: ببخشید ما زیاد ایران نمیمونیم واسه همین عقد و عروسی و با هم میگیریم بابا: باشه مراسم خیلی زود تمام شد و خانواده آقای زمانی رفتن ،همچین چیزی و انتظار نداشتم ،خیلی خشک و بی روح رفتم کنار بابا نشستم: بابا جون ،چرا قبول کردین عروسی هم زود بگیریم ،اینجوری سختتون میشه بابا: نرگس جان ،خدا بزرگه ،من یه کم پس انداز دارم ،یه وامم میگیریم ،برات جهازتو آماده میکنیم - اما من دلم نمیخواد شما ،تو قرض بیافتین بابا: الهی فدای دختر گلم بشم ،توکلت به خدا باشه همه چی درست میشه شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم تا صبح فکرم مشغول بود چرا مادر آقای زمانی اینقدر سرد برخورد میکرد با ما بعد خوندن نماز صبح خوابم برد با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم و آماده شدم رفتم سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حوسم به کلاس نبود ،نفهمیدم استاد درباره چی صحبت میکنه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤🕊🌚•⊱ . مثلـادوستــٰات‌آخرین‌دیـداررو، اینجــٰابــاهــٰات‌داشتہ‌باشن(:💔!' . ⊰•🌚•⊱¦⇢ ⊰•🌚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۲۹ بعد تمام شدن کلاس ،از دانشگاه بیرون رفتم چند قدمی رفتم که یه دفعه صدای بوق ماشین اومد توجهی نکردم یه دفعه یه صدایی اومد: نرگس جون برگشتم نگاه کردم،مادر اقای زمانی بود رفتم نزدیکتر - سلام مادر آقای زمانی: سلام عزیزم سوار شو میرسونمت - دستتون درد نکنه ،خودم میرم مادر اقای زمانی: بیا سوار شو میخوام باهات حرف بزنم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم مادر اقای زمانی: اسم من نسرینه ( قیافه الانش با دیشب کلی فرق داشت ،انگار دیشب به اجبار اونقدر حجاب و داشت ) نسرین: نمیدونم حسام چه جوری،عاشق تو شده، ما میخواستیم از ایران بریم ولی به خاطر اصرار حسام موندیم حسام اینقدر عاشق رفتن به سوریه بود ،فکر نمیکردم هیچ وقت عاشق کسی بشه وقتی هم که بهم گفته عاشق تو شده،خوشحال شدم و گفتم ،پس دیگه به رفتن فکر نمیکنه من واسه حسام خیلی برنامه ها داشتم ،وقتی اومدم خونتون ،فکرشو نمیکردم حسام ،عاشق دختری مثل تو بشه ،منو پدرش ،راضی به این وصلت نیستیم ولی به خاطر حسام قبول کردیم ،هرچند میدونیم یه روزی حسام پشیمون میشه ( من فقط گوش کردم به حرفاش وچیزی نگفتم، اشک از چشمام جاری ) - حرفاتون تمام شد؟ نسرین: نه ،ما خونه شما یه عقد ساده برگزار میکنیم ولی بعد عقد یه جشن بزرگ واسه خودمون میگیریم ،دلم نمیخواد انگشت نمای کل فامیل بشیم که چرا واسه تک پسرشون جشنی نگرفتن، ازت میخوام با حسام صحبت کنی راضیش کنی،بیاد جشن - ببخشید ،اگه میشه نگه دارین ،من پیاده میشم نسرین: میرسونمت - نه خیلی ممنون، جایی کار دارم باید برم از ماشین پیاده شدم و یه دربست گرفتم رفتم امام زاده صالح 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🖤🔗☁️•⊱ . |همیشہ‌ماندن‌دلیݪ‌عاشق‌بودن‌نیست شہدارفتندڪہ‌ثابت‌کنندعاشقند..|🖤 . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۳۰ اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم به زهرا پیام دادم که اومدم امام زاده صالح ،به مامان بگه نگرانم نشه یه دفعه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،آقای زمانی بود اینقدر بغض تو گلو داشتم که جوابشو ندادم گوشیمو خاموش کردم رفتم داخل حرم نزدیک ضریح شدم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم،من عاشق بودم ولی این حرفا سزاوارم نبود چقدر سخته برای رسیدن به عشقت خیلی حرفا رو باید بشنوی درسته پول دار نیستیم ولی دستای پینه بسته پدرم میارزه به صد تا آدمای پولدار آقا جان کمکم کن که دارم آتیش میگیرم ، بعد از اینکه کمی سبک شدم از حرم رفتم بیرون هوا تاریک شده بود ،اصلا نفهمیدم چند ساعت گذشت توی حیاط قدم میزدم که یه دفعه یکی جلو ایستاد سرمو بالا کردم دیدم اقای زمانیه - سلام زمانی: سلام ،خیلی تماس گرفتم ،گوشیتون خاموش بود ،نگران شدم ،زنگ زدم واسه خواهرتون که گفتن اینجایین ( چشمام پر از اشک بود ،ای کاش میشد حرفامو بزنم،ای کاش میشد میگفتم که مادرش چی گفت،ولی نمیتونستم و آروم فقط اشک میریختم ) زمانی: اتفاقی افتاده؟ بابت حرفای دیشب ناراحت شدین؟ من عذر میخوام ( چقدر ،فرق داری با مادرت ،چقدر فرق داری با کل دنیا،من عاشقت شدم ،پس این عشقو به این راحتی از دست نمیدم ) زمانی: نمیخواین چیزی بگین؟ - ببخشید ،من باید برم خونه دیرم شده زمانی: اگه میشه برسونمتون ،! - به شرطی که چیزی نپرسین ؟ زمانی: چشم سوار ماشینش شدم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکردم زمانی هم تا برسیم هیچی نگفت وقتی رسیدیم تشکر کردم و خداحافظی کردم وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن قیافه ام کسی هیچی از من نپر سید و منم رفتم تو اتاقم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💙🔗•⊱ . سردارِمن‌تولدت‌مبارک😍♥️!" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🔏🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یـٰارَب‌دِل‌دۅستـٰان‌پُراَزغَم‌نَڪُنۍ، ‌بـٰاتیرقَضـٰاقـٰامَت‌مـٰاخَم‌نَڪُنۍ، اۍچَرخ‌تۅرابہ‌حَق‌قُرآن‌سۅگَند، یِڪ‌مۅ؛زِسَرسِیّدمـٰاڪَم‌نَڪُنۍ💚🌱!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۳۱ صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا: نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه - چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟ زهرا: واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته ( بلند شدم و نشستم) ،داماد؟ زهرا: دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه ( اصلا یادم رفته بود ) بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود - وااییی زهرا ،آبروم رفت زهرا: آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم - بریم درو باز کردیم زمانی از ماشین پیاده شد زمانی: سلام - سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود زهرا: به خاطر اینکه ،اینقدر عروس خانممون عاشقه زمانی: اشکالی نداره ،بفرمایید بریم منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه آزمایش که دادم ضعف کردم و روصندلی نشستم آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد ( زهرا خندش گرفت) زهرا: بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست ( خودمم خندم گرفت) با آشنایی که اقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن جواب مثبت بود زهرا پرید تو بغلم : واااییی تبریک میگم نرگسی - زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت زهرا: اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن - برو بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر زمانی: تبریک میگم - ( سرخ صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم) به شما هم تبریک میگم زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد زمانی: بفرمایید - خیلی ممنونم زمانی: خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا ،نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو - نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم! زمانی: بفرمایید - من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من ،اگه میشه بزارین جشن و بگیرن زمانی: چشم ولی به شیوه خودم - خیلی ممنونم اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۳۲ زهرا و مامان هر روز میرفتن خرید من حوصله این کارا رو نداشتم ،میدونستم زهرا سلیقه اش از من بهتره یه هفته ای وسیله هامو کم و بیش خریدیم پدر اقای زمانی هم یه آپارتمان به ما هدیه داد زمان اینقدر کم بود که خیلی از وسیله ها رو نتونستیم بخریم گذاشتیم واسه بعد عروسی یه روز به همراه مامان و زهرا و اقا جواد و اقای زمانی جهیزیه رو بردیم خونه خودمون چیدیم چه حس قشنگی بود بعد تمام شدن کار بابا با چند پرس غذا اومد پیشمون واقعن خیلی گشنمون بود منم چون حساس بودم اول بو کشیدم همه بهم نگاه میکردن ویه دفعه زدن زیر خنده بابا: نرگس جان ،خاله معصومه ات درست کرده ،گفتم بریزه داخل این ظرفا زهرا: وااییی دست مادر شوهرم درد نکنه ،بخور نرگسی ،تا تلف نشدی فردا با اقای زمانی رفتیم واسه خرید حلقه و لباس زهرا همراهمون نیومد و این انتخابمو سخت تر میکرد اولین خریدمون یه قرآن کوچیک بود بعد رفتیم طلا فروشی یه حلقه خیلی ساده گرفتم واسه اقای زمانی هم یه انگشتر نقره گرفتیم چون جشن عقدمون ساده بود یه مانتو کتی با شلوار سفید و روسری شیره ای رنگ گرفتم ولی واسه جشن خیلی گشتیم تا چیزی پیدا کنم که هم شیک باشه هم باحجاب بلاخره چشمم به یه لباس افتاد به اقای زمانی نشون دادم - این خوبه؟ زمانی( یه لبخندی زد ) : بله قشنگه یه پیراهن بلند سفید حریر که لبه های دامن پر بود از گلای سفید و صورتی خریدمون که تمام شد اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت وارد خونه شدم ،زهرا شروع کرد به کل کشیدن مامان اومد سمتم: مبارکت باشه مادر - خیلی ممنون صبح چون عقدمون بود ،اخر شب به کمک زهرا و آقا جواد سفره عقد و چیدیم خیلی قشنگ شده بود سفره اقا جواد و زهرا هم هی فرتی فرتی از خودشون عکس میگرفتن واسه عقد آرایشگاه نرفتم صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم نگاه کردم آقای زمانیه - سلام آقای زمانی: سلام ،خواب بودین؟ - هاا ،نه یعنی اره اقای زمانی خنده اش گرفت: میخواستم بگم عاقد ساعت ۱۰میاد - الان ساعت چنده؟ اقای زمانی: هشت - یا خداا باشه ،ممنون که گفتین فعلن خداحافظ اصلان نزاشتم بیچاره خداحافظی کنه تن تن رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود زهرا: به به ،عروس خانم ،عافیت باشه - ساعت چند زهرا؟ زهرا: هشت و نیم - وایی دیر شد زهرا: اووو کو تا ظهر - زهرا عاقد ساعت ۱۰میاد زهرا: واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟ - دارم اماده میشم دیگه زهرا: من برم به مامان بگم پس - برو یعنی تا ساعت ۱۰کشید تا آماده بشم صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم بعد مدتی عاقد اومد با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸