『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🍑🍊🥁•⊱
.
⧼ـاِلهـیۅتَـعْـلَمُمَـافِـۍنَـفْـسِـۍ⧽
پروردگاراآنچہدَردِلمَنمۍگُذَرَد،
تـومـیدآنۍ...🙂🌿:)))!
.
⊰•🍑•⊱¦⇢#خـداگونھ
⊰•🍑•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۴۵
هشت روز مونده بود به رفتن عشقم
چقدر این روزها زمان زود میگذره
صبح از خواب بیدار شدم ،ولی حسی به ادامه زندگی نداشتم
تصور اینکه دیگه حسام کنارم نباشه دیونم میکرد
صدای زنگ گوشیم و شنیدم
وبلند شدم
نگاه کردم حسام بود
( اشک تو چشمام جمع شد،یعنی بازم این اسمو رو صفحه گوشیم میبینم )
- جانم
حسام: سلام برنرگسی خودم
- سلام عزیزم
حسام: خوبی نرگسم ؟
- اره
حسام: حسین اقای ما چه طوره ؟-
( چقدر زود اسمشو به زبون آوردی،چقدر زود دلبریهات برای پسرت شروع شده ، نکنه خودت هم باور داری که دیگه نمیبینیش)
حسام: الو نرگسی، چرا جواب نمیدی؟
- (صدام میلرزید): جانم
حسام: آماده شو ،دارم میام دنبالت بریم جایی
- چشم
حسام: الهی فدای چشم گفتنت بشم ،فعلن یاعلی
گوشی از دستم افتاد و نشستم روی تخت ،بعد رفتنت کی قربون صدقه ام بره
کی آرومم کنه
خدایا چقدر سخت داری امتحانم میکنی
خدایا هنوز ترکشای امتحان قبلیت خوب نشدهاااا
به سختی از جام بلند شدم و آماده شدم رفتم پایین
چند دقیقه بعد حسام هم اومد
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
انگار متوجه شد که خیلی گریه کردم
نمیدونستم کجا داریم میریم
بعد نیم ساعت حسام ایستاد
حسام: پیاده شو عزیزم
( از ماشین پیاده شدیم و حسام دستمو گرفت ،دستای سردم در دستان گرمش جون گرفت)
حسام( خندید) : نرگسی فک کنم باید بهت بخاری وصل کنم اینجوری بچه مون برفکی دنیا میاد
( باخنده اش ،خندم گرفت )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر این هفته همه رو پیروز و مسمومیت دانش آموزان مانور دادن که این موفقیت های بزرگ دیده نشد...!
#نشرحداڪثرے💓"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۴۶
وارد یه مغازه شدیم،که دور تا دور مغازه پر بود از لباسای بچه گانه
حسام: سلام سعید جان خوبی؟
سعید: به ! حاج حسام ،خوبی داداش
- سلام
سعید : سلام آبجی ،خوش اومدین
حسام: سعید جان ،لباس نوزادی ،پسرونه میخوام
سعید : چشم ،مبارکتون باشه
حسام : قربونت برم
( نفسم داشت بند میاومد ، حسام رفت یه صندلی اورد )
حسام: نرگس جان بشین
اقا سعید یه عالم لباس نوزادی نشون حسام داد
چشماش با دیدن لباسا ،برق میزد
حسام: سعید داداش ،الان اینا زیادی کوچیک نیست
( سعید خنده اش گرف) مثل اینکه بچه اولته هاا ،نه داداش اندازه اش میشه
حسام یه نگاهی به من انداخت
حسام: نرگس خانم،بیا تو هم یه نظری بده ، من که عاشق همه شون شدم
( حتی جون حرف زدن نداشتم به زور کلمه ها رو زبونم جاری میشد)
- هر کدوم که خودت خوشت اومد بخر
حسام: باشه، باز بعدن نگیااا این قشنگ نبود ،اون قشنگ بودااا
- شما هر چی بخرین قشنگه
گوشیمو درآوردم و شروع کردم به گرفتن فیلم
میخواستم وقتی نیست ،با دیدن فیلماش کمی آروم بشم
احتمالن امروز بهترین روز زندگیشه
که با چه عشقی داره برای بچه ای که هنوز ندیده و لمسش نکرده خرید میکنه
و من با دیدنش ،تمام وجودم درحال تیکه شدن بود
بعد از خرید کردن ،حرکت کردیم ،توی راه از یه رنگ فروشی ،یه رنگ خرید
و رفتیم سمت خونه
حسام رفت یکی از اتاقها رو خالی کرد
شروع کرد به رنگ زدن
منم رفتم مشغول غذا درست کردن شدم
صدای خوندنش تا آشپز خونه میاومد
بعد چند ساعت حسام صدام کرد
حسام: نرگسی،یه لحظه بیا
رفتم سمت اتاق درو باز کردم
سقف اتاق و آبی آسمونی کرده بود دیوارها رو سبز پسته ای
حسام: چه طوره؟
- خیلی قشنگ شده
حسام: حالا حسودیت نشه هاا،اتاق خودمونم یه رنگ صورتی میزنم
(خندم گرفت، حسادت،اونم به پدر پسرم )
- من از صورتی خوشم نمیاد
حسام: عع فک کردم همه دخترا عاشق صورتی ان که
- ولی من دوست ندارم
حسام: خوب چه رنگی دوست داری ،بگو برات همونو میزنم
- لیمویی
حسام : ای به چشم وقتی برگشتم برات رنگ میزنم
( برگشتن،یعنی بر میگردی )
- انشاءالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-دلخـوشےدنیـا؎ ِمـن..(:♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🔥🎉•⊱
.
ا؎دارونـدارــم
ا؎صبـروقرارــم
ــمنچــشمانٺـظارــم
آقـاجونمدوسٺتدارـم:)❤️
.
⊰•🎉•⊱¦⇢#میلادعـشقجـآنم
⊰•🎉•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
Mahdi Mirdamad - Shabe Mastane (320).mp3
10M
-شـبمسـتانـه!
نیـمـهشـعبآنـه"♥️👀
#شـبمیلادسـآقیـهمےخـآنـه🎉
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۴۷
بعد از خشک شدن رنگ ،حسام وسیله های اتاق و به سلیقه خودش چید
یه خیلی ستاره به سقف اتاق چسبوند که وقتی شب میشد ستاره ها روشن میشدن
منم از لحظه لحظه کاراش فیلم میگرفتم
یه روز مونده به بود به رفتنش
این کاش زمان می ایستاد ،تا من زندگی کنم 😔
ای کاش میتونستم جلوی تو رو بگیرم ،التماس کنم که تنهامون نزاری
اما حیف که از چشمات میشد ذوق رفتن رو دید
چرا اینقدر این چشما عاشق رفتنه
عشقی که حتی ،زن و بچه اشو هم به فراموشی سپرد
خدایا آرومم کن
خدایا کمکم کن تو این لحظه های آخر نشکنم
توی اتاق حسین روی تختش دراز کشیدم و به فیلمایی که از حسام گرفتم نگاه میکردم
صدای باز شدن در خونه رو شنیدم
اشکامو پاک کردمو از اتاق بیرون رفتم
تو دست حسام یه ساک بود
حسام: سلام بر مامان نرگسم
من خیره شده بودم به ساکی که قرار بود تمام عشقمونو توش جا بده
حسام نزدیکتر اومد
با دستاش صورتمو لمس کرد
حسام: نرگسی ،چرا اینقدر خودت و اذیت میکنی؟فکر میکنی نمیدونم چه حالی داری؟
( خودمو انداختم توی بغلش)
چه طور میتونم اینقدر بی تفاوت باشم ،من دارم عشقمو به جای بدرقه میکنم که نمیدونم بر میگرده یا نه من دارم اسماعیلمو به قربانگاهی میفرستم که نمیدونم معجزه ای بر حال دلم میشه یا نه 😭
من زجه میزدم و حسام دم نمیزد
،من گلایه میکردم و حسام نوازشم میکرد
اینقدر گریه کردم که بیحال شدم
بعد از تمام شدن گریه هام
حسام شروع کردن به گریه کردن
با دیدن اشکاش خنجری تو قلبم فرو میکرد
حسام: نرگسم منو ببخش،منو ببخش که تو این وضعیتت تنهات میزارم ،نرگسی نزار پاهام با دیدن اشکات بلغزه
- الهی نرگس فدات بشه ،ببخش منو ،بغض داشت خفم میکرد ،دسته خودم نبود اقا
حسام : حاضر شو بریم جایی
- چشم ،هر چی توبگی
( جون بلند شدن نداشتم ،حسام لباسمو آورد و تنم کرد ،زیر بغلمو گرفت و باهم رفتیم ،کجا رو نمیدونم )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۴۸
اینقدر خسته بودم که خوابم برد تو ماشین
حسام: نرگسم ،عزیزم ،بیدار شو رسیدیم
( چشمامو باز کردم ،دیدم رسیدیم امام زاده صالح)
به کمک حسام از ماشین پیاده شدم و رفتیم داخل امام زاده
از حسام جدا شدم و رفتم داخل امام زاده
خودمو کشان کشان رسوندم دم ضریح
نشستم کنار ضریح
اقا جان ،نیومدم که بخوام جلوی رفتنش و بگیری ،نه
من اینقدر خودخواه نیستم
اقا جان ،ازت میخوام کمکش کنی
چقدر سخته این جمله رو گفتن
آقا جان ازت میخوام به عشقش برسونیش ،همونجور که من به عشقم رسیدم
با گفتن این جمله از حال رفتم
چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و یه سرم دستم زده
حسامم دستش توی موهاش بود و گریه میکرد
- ببخش حسام جان
( سرشو بلند کردو اومد سمتم،پیشونیمو بوسید )
حسام: تو منو ببخش ،که اینقدر اذیتت کردم
- ( اشک تو چشمام سرازیر شد ) دیگه این حرف و نزن با گفتن این حرفت نفسم بند میاد
حسام: باشه چشم ،الان خوبی؟
- اره خوبم ،تشنمه!
حسام: چشم الان میرم برات یه آب معدنی میخرم
- نه ،آب میوه و کیک میخوام
حسام: چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️ پارت۴۸ اینقدر خسته بودم که خوابم برد تو ماشین حسام: نرگسم ،عز
²پارٺٺـقدیمنگـآههـا؎مھـربونٺون🙊♥️
#عیـدڪممـبارڪ🔥
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🔏⛓🌚•⊱
.
هـوا؎دلـم . . .
باراننگاهــٺرامیخواهـد
میشـودبرمـنببـار؎
حٺـےبـہنیـمنـگاهـے!👀🦋
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🔏•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۴۹
به اصرار من آخرین شب زندگیمونو تو اتاق حسین خوابیدیم
تا صبح بیدار بودم و به صورت حسام نگاه میکردم
بعد اذان صبح ،به حسام کمک کردم که وسیله هاشو داخل ساک بزاره
عکس سونوگرافی که گرفته بودیم و گرفت و گذاشت لای قرآن کوچیکش
بعد چند ساعت ،مامان و بابا و زهرا و آقا جواد اومدن خونه ما واسه خداحافظی از حسام
منم خیلی خودمو کنترل کردم که هیچ اشکی نریزم
صدای زنگ آیفون و شنیدم
اومده بودن دنبال حسام
حسام خواسته بود هیچ کس همراش نره فرودگاه ،چون میدونست اون موقع جدایی سخت میشه برام
داخل یه ظرفی آب ریختم و با گل نرگس تزیینش کردم
چادرمو سرم کردم و رفتیم پایین
حسام از همه خداحافظی کرد و اومد سمتم
حسام: نرگسم مواظب خودت هستی دیگه؟
- اره
حسام: مواظب پسرمونم هستی دیگه؟
- اره
حسام: مواظب اون چشمای قشنگت هم هستی دیگه ؟
- اره
حسام( آروم زیر گوشم گفت): میدونی که خیلی عاشقتم دیگه؟
- ( اشک از چشمام سرازیر شد ): اره
حسام: پس یا علی
- حسام جان
حسام : جانم
- قول بده که، اگه اتفاقی برات افتاد ،منم ببری باخودت
( اشک از چشماش سرازیر شد ،گوشه لباسشو گرفتم): قول بده حسام
حسام: چشم
- برو در پناه خدا
حسام: یا علی
حسام سوار ماشین شد و رفت
منم خیره به نگاه رفتنش شدم
کاسه آب از دستم افتاد روی زمین و شکست
منم با شکستن کاسه شکستم
نشستم روی زمین و بغض این چند ماهی رو شکوندم
مامان و زهرا هم با من هم نوا شدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️ پارت۴۹ به اصرار من آخرین شب زندگیمونو تو اتاق حسین خوابیدیم ت
ٺقـدیمنگـآههـا؎دلـربـاٺـون!👀🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌼⛓💛•⊱
.
بـهقـربون
امـامـهفـاطمیـهٺـو ..!
.
⊰•💛•⊱¦⇢#عـشقجـآنم
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii