eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💙🖇🦋•⊱ . اگـرروز؎ نمـیشد؎ فلسفـ‌ه درباورــم‌نمے‌گنجـید!🕊 . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۸۳ ساعت نزدیک ۹ بود همه داخل پذیرایی روی مبل نشسته بودیم سارا هی بلند میشد و تو خونه رژه میرفت انگار قراره واسه اون خواستگار بیاد... - سارا جان چند متره؟ سارا: چی؟ - طول و عرض پذیراییمون سارا: ععع امییییرر امیر: سارا جان بیا بشین تو این دوره رو پاس کردی ،الان سارا باید رژه بره حیف که بابا نشست بود وگرنه گلدون روی میز و پرت میکردم سمتش چند دقیقه نکشید که زنگ آیفون و شنیدیم امیر در و باز کرد منم رفتم کنار مامان ایستادم مامان یه چپ چپ نگاهم کرد که برم تو آشپز خونه ولی من همونجا سرجام ایستادم و لبخند میزدم مهمونا وارد خونه شدن بعد از احوالپرسی همه نشستیم ده دقیقه فقط همه به هم نگاه میکردیم که امیر بلند شد و رفت سمت آشپز خونه و با سینی چایی برگشت یعنی دلم میخواست منفجر بشم از دیدن امیر امیر شروع کرد به تعارف کردن چایی بعد هم آخر اومد کنار من آروم بهش گفتم: وااییی چه عروس خوشگلی ،عاشقت شدم من امیر: کووووف بعد امیر رفت کنار پسر حاج مصطفی نشست بابا و حاجی مشغول صحبت بودن که یه دفعه حاج مصطفی گفت حاج احمد اگه اجازه بدین این دونفر برن صحبتاشونو بکنن ببینن اصلا از همدیگه خوششون میاد یا نه بعد بابا رو کرد سمت من گفت ،آیه بابا آقا سعید و به اتاقت راهنمایی کن با شنیدن این حرف با خوشحالی از جا پریدمو گفتم چشم داشتم میرفتم سمت اتاق که امیر گفت :ببخشید اگه میشه برین داخل حیاط،هوا خوبه،اینجوری راحت حرفاتونو میزنین با شنیدن این حرف دلم میخواست دمپاییمو سمتش پرت کنم یه اخمی کردم و رفتیم سمت حیاط... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۸۴ روی تخت کنار حوض نشستیم ده دقیقه ای سکوت کردیم که سعید شروع کرد به حرف زدن اصلا نمیفهمیدم چی میگه فکرم فقط به دورو اطرافم بود و اصلا بهش نگاه نمیکردم یه ربع یه ریز فک میزد یه پوفی کشیدم که سکوت کرد سعید: شما نمیخواین چیزی بگین؟ - نه سعید : یعنی شما هیچ معیاری واسه ازدواج ندارین؟ - من اینجام که فقط بشنوم نه اینکه حرفی بزنم ،اگه حرفاتون تمام شده بریم داخل سعید حرفی نزد و بلند شدیم و رفتم وارد خونه شدیم لیلا خانم گفت: خوب چی شد به نتیجه ای رسیدین ؟ سعید که انگار دلخور بود چیزی نگفت که مامان گفت : به همین زودی که نمیشه حرفی زد ،بزاریم این دوتا جوون فکراشونو خوب بکنن... حاج مصطفی هم حرف مامان و تایید کرد و بلاخره بعد از یه مدت بلند شدن و رفتن منم رفتم سمت اتاقم مشغول جمع کردن اتاقم شدم یعنی تا ۱۲ شب فقط داشتم اتاقمو تمیز میکردم اینقدر خسته بودم که زود بیهوش شدم با برخورد نور خورشید از گوشه پنجره اتاقم به چشمام بیدار شدم به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۱ بود بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم بعد به سمت آشپز خونه برای خوردن صبحانه رفتم مامام درحال آشپزی کردن بود - سلام ،صبح بخیر مامان چپ چپ نگاهم کرد : الان ظهره خانوووم - مادر من آدم هر موقع بیدار بشه میشه صبح حالا میخواد بعد ظهر باشه یا ظهر مامان: چی بگم ولا،هر چی بگم باز تو حرف خودت و میزنی ،برو صبحانه تو بخور - چشم،امیر و سارا هنوز خوابن؟ مامان: نه ،رفتن خونه سارا ا - آها 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۸۵ مشغول صبحانه خوردن شدم که مامان اومد کنارم نشست از لبخند مرموزانه ای که به لب داشت خندم گرفت - چیزی شده؟ مامان: نظرت درباره پسر حاج مصطفی چیه؟ به دل من که نشست ،پسر خوبه! - عع پس مبارکتون باشه.. مامان: کوووووفت،به چشم به پسرم گفتم - مامان جان من اصلا ازش خوشم نیومد،خیلی پرحرفه،مثل خاله زنک ها یه ریز فک میزد مامان: این چه طرز حرف زدنه در مورد پسر مردم - من گفته بودم که قصد ازدواج ندارم ،اصرار شما بود که بیان مامان: خدا چیکارت کنه آیه ،الان به بابات چی بگم؟ - بگو آیه ازش خوشش نیومد مامان: این شد دلیل؟ - به قول خودتون بگین به دلش ننشست مامان : من از دست تو آخر دق میکنم - خدا نکنه مامان خوشگلم ،دشمنات دق کنن ،من برم یه عالم کار دارم روز آخر تعطیلات بود و کلی درس رو هم تلمبار شده بود سخت مشغول خوندن بودم بابا که اومد خونه از ترس اینکه باز سوال پیچم نکنه از اتاقم بیرون نرفتم هر موقع که خواب بود ،تن تن میرفتم آشپز خونه یه چیزی میخوردم و دوباره میرفتم داخل اتاقم صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم ازلای در نگاه کردم بابا هنوز داخل خونه بود داشت صبحانه شو میخورد منتظر شدم که بابا بره تا از اتاق بیرون برم روی تخت با گوشیم ور میرفتم که صدای در خونه رو شنیدم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم دیدم بابا از خونه رفت بیرون تن تن از اتاق رفتم سمت آشپز خونه - سلام مامان: سلام صبح بخیر ایستاده چند تا لقمه گرفتم خوردم مامان: خو مثل آدم بشین صبحانه تو بخور - دیرم شده مامان جان یه لقمه بزرگ گرفتم و از مامان خداحافظی کردمو رفتم کفشمو پوشیدمو از خونه زدم بیرون همینجور که لقمه رو میخوردم رسیدم سر جاده یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-پدرـم‌بود‌ڪـ‌ه‌انداخٺ‌درخیـبررا...(:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۸۶ سریع از ماشین پیاده شدمو دویدم سمت دانشگاه وارد محوطه شدم ،چند قدمی نرفتم که یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم باورم نمیشد پسر حاج مصطفی بود ،اینجا چیکار میکنه مثل میخ خشکم زده بود سعید اومد نزدیک تر سعید: سلام ،ببخشید میشه باهاتون صحبت کنم از اینکارش اصلا خوشم نیومد که اومده دانشگاه اخم کردمو گفتم: میشه بپرسم شما اینجا چیکار میکنین ؟ سعید : شرمنده ببخشید ، مجبور شدم ،باید باهاتون صحبت میکردم ... - شما حرفاتونو گفتین اون شب ،مگه بازم چیزی مونده سعید: میشه بپرسم چرا جوابتون منفیه - شخصیه نمیتونم بگم سعید : پای کس دیگه ای در میونه؟ - شما اینجوری فکر کنین ،من باید برم دیرم شده ،خواهش میکنم دیگه نیاین دانشگاه ،خدا نگهدار بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش بشم رفتم سمت ساختمون دانشگاه تن تن از پله ها بالا رفتم خدا خدا میکردم که استاد نیومده باشه در کلاس و آروم باز کردم ،خدا رو شکر استاد نیومده بود چشمم به سارا افتاد رفتم سمتش نزدیکش نشستم سارا: سلام،چرا دیر کردی ؟،خواب موندی؟ - سلام ،نه بابا ،تو حیاط پسر حاج مصطفی رو دیدم سارا: وااا اینجا چرا اومده؟ - اومده بود بپرسه چرا جواب منفی دادم سارا: مگه جواب منفی دادی ؟ -واااییی سارا ،بلند میشم سرمو میکوبونم به دیوارااااااااا! سارا: چیه ،دیونه بازی درمیاری - بیخیال ساراخدا رو شکر که استاد اومد و منو از دست این دختر نجات داد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🪵🐾🪴•⊱ . خوشا آنان ڪہ‌زینب یارشان شد صداقت در عمل گفتارشان شد.. بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند علمدار حسین ســــردارشان شد/" . ⊰•🪵•⊱¦⇢ ⊰•🪵•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۸۷ بعد تمام شدن کلاس رفتیم سمت دفتر بسیج چند تقه به در زدیم و وارد شدیم - سلام سارا: سلام خانم منصوری: سلام بچه ها خوبین،تعطیلات خوش گذشت سارا: عالی به سارا یه نگاهی کردمو خندم گرفت ،با چه ذوقی گفت منصوری : بچه ها بشینین نشستیم روی صندلی و به عکسای روی میز نگاه میکردیم عکسای راهیان نور با دیدن عکسا خاطره ها تو ذهنم نقش بست یه دفعه در اتاق باز شد و هاشمی به همراه صادقی وارد شدن بلند شدیمو بعد از احوالپرسی دور میز نشستیم صادقی: همین الان یه خبر به ما دادن منصوری: چه خبری؟ صادقی: قرار یه شهید گمنام بیارن دانشگاه سارا: واااییی خدای من ،یعنی یه شهید میارن اینجا منصوری: خدا رو شکر بلاخره بعد از چند سال موافقت کردن ،حالا کی میارن شهید و؟ صادقی: پنجشنبه هاشمی یه نگاهی به من کرد و گفت: حالتون خوبه خانم هدایتی ؟ یه دفعه اشکم جاری شد سارا: الهی قربونت برم ،چرا گریه میکنی - الان باید چیکار کنیم هاشمی: باید واسه مراسم استقبال شهید آماده شیم منصوری: آیه تو ایده ای نداری؟ - من الان تو شوکم ،باید یه کم فکر کنم هاشمی لبخند زد و گفت: باشه ،فقط زودتر ،البته خودمم چند تا ایده دارم ،حالا شما هم طرحتون و بگین هر کدوم بهتر بود انجام میدیم - چشم صادقی : پس کارا رو سپردم دست شما ،خیالم راحت باشه؟ هاشمی: خیالتون راحت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🎬🖇🖤•⊱ . تا‌اونجا‌ڪ‌ہ‌یادمہ🙃☝🏼 هراقا‌پسرے‌ نمیتونہ‌لباس‌ائمه‌رو،‌تن‌ڪنہ💛 اما‌دختر‌خانومـاهمشون‌اجازه‌دارن چادر‌حضر‌ٺ‌زهـرارو‌امـانت سر‌ڪنن♥✨ . ⊰•🎬•⊱¦⇢ ⊰•🎬•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•👀🔗🔏•⊱ . بیخیال‌هَمہ‌ۍ‌دِلہُره‌ها،چِہره‌ۍ‌ حِیدرۍات‌مایِہ‌ۍ‌آرامِش‌ماستـ!♥️🌿 . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۸۸ دور میز نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن شدیم بابا: آیه تو کسیو میخوای؟ غذا پرید تو گلوم ،امیرم محکم میزد به پشتم که با دست بهش اشاره کردم کافیه یه لیوان آب خوردم و چیزی نگفتم بابا: نشنیدی چی گفتم مامان: احمد آقا ،بزار بعدأ صحبت کنیم بابا: بعدأ،تو میدونی وقتی پسر حاجی اومده میگه دخترت یکی و میخواست واسه چی گفتین من بیا خواستگاریش ،دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم داخل - بابا جان پسر حاج مصطفی بد متوجه شده بابا: خوب تو چی گفتی بهش شاید من متوجه بشم - بابا جان من اصلا نمیخوام ازدواج کنم ،نه با این پسر نه با هیچ کس دیگه ای بابا: مگه دسته خودته ،آبروی چندین چند ساله مو به خاطر یه حرف احمقانه تو به باد رفت مامان: احمد آقا ،حالا که طوری نشده ،اومدن خواستگاری جواب منفی شنیدن آسمون که به زمین نیومده بابا نگاهی به من کرد بابا: آیه از الان اولین خواستگاری که اومد داخل این خونه مورد تایید من بود باهاش ازدواج میکنی - اما بابا... بابا: کافیه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم بغض داشت خفم میکرد،بلند شدمو رفتم سمت اتاقم درو بستمو روی تختم دراز کشیدم و شروع کردم به گریه کردن صدای زنگ گوشیمو شنیدم نگاه کردم هاشمی بود اصلا نمیتونستم تو این شرایط باهاش صحبت کنم گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم روی میز صبح زود بیدار شدمو دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم بدون اینکه سمت آشپز خونه برم از خونه زدم بیرون رفتم سمت دانشگاه کلاسم نزدیک ظهر شروع میشد ولی به خاطر تدارک مراسم باید زودتر میرفتم تا کارا رو شروع کنیم بعد از مدتی که به دانشگاه رسیدم اول تو محوطه نگاه کردم دیدم ماشین هاشمی نیست متوجه شدم هنوز نیومده رفتم یه گوشه نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺقـدیم‌شـمآ‌قشـنگآ؎‌دݪ♥️🔏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤🖇👀•⊱ . نمےشودبـ‌ہ‌فراموشےاٺ‌‌‌سپردوگذشـ‌ت ... چنیـن‌ڪہ‌یادتـو زودآشنـاوهـرجایے‌اسـ‌ت! غیــردلٺنگےچیزےبرایـ‌م‌ نمانـده! . ⊰•👀•⊱¦⇢ ⊰•👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۸۹ خدا حافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون از دانشگاه زدیم بیرون سوار ماشین شدیمو راهی خونه شدیم خیلی خوشحال بودم اینقدر خوشحال که رفتم توی اتاق و مشغول فکر کردن به اینکه چه طور استقبال شهید بریم که در خور مقام و شخصیتش باشه اینقدر فکر کردم که زمان از دستم در رفت و هوا تاریک شد با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز زیارت عاشورا خوندم نشستم کنار سجاده مشغول ذکر گفتن شدم که یه دفعه یادم اومد که چیکار کنیم بلند شدمو رفتم سمت گوشیم شماره هاشمی رو گرفتم که جواب نداد گوشیمو گذاشتم کنار و سجادمو جمع کردم رفتم از اتاق بیرون امیر و سارا روی مبل نشسته بودن - چه طورین مرغ عشقا سارا: اه نپوسیدی توی اتاق - نخیر سارا: حالا این همه تو اتاق بودی هیچی به فکرت رسید - اره سارا: چی ؟ - بعدا بهت میگم ،الان فعلا گشنمه همین لحظه در خونه باز شد و بابا وارد اتاق شد رفتم نزدیکش - سلام بابا جون ،خسته نباشی بابا انگار عصبانی بود آروم جواب سلاممو داد و از کنارم رد شد رفتم سمت آشپز خونه - مامان گشنمه غذا آماده نشد؟ مامان: چرا آماده است! ظرفا رو بزار رو میز - ساراااا،دل بکن از شوهر جان ،بیا میزو آماده کن مامان: من به تو میگم تو به سارا میگی؟ - عع مامان خسته ام اذیت نکن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🖇🔥•⊱ . نگـاه‌من‌بـ‌ه‌ضـریح‌ٺـو! یڪ‌دنیا‌حرف‌دارـ‌ه:/💔😄 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎. ⊰•💔•⊱¦⇢ ⊰•💔•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii