eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤🖇👀•⊱ . نمےشودبـ‌ہ‌فراموشےاٺ‌‌‌سپردوگذشـ‌ت ... چنیـن‌ڪہ‌یادتـو زودآشنـاوهـرجایے‌اسـ‌ت! غیــردلٺنگےچیزےبرایـ‌م‌ نمانـده! . ⊰•👀•⊱¦⇢ ⊰•👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۸۹ خدا حافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون از دانشگاه زدیم بیرون سوار ماشین شدیمو راهی خونه شدیم خیلی خوشحال بودم اینقدر خوشحال که رفتم توی اتاق و مشغول فکر کردن به اینکه چه طور استقبال شهید بریم که در خور مقام و شخصیتش باشه اینقدر فکر کردم که زمان از دستم در رفت و هوا تاریک شد با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز زیارت عاشورا خوندم نشستم کنار سجاده مشغول ذکر گفتن شدم که یه دفعه یادم اومد که چیکار کنیم بلند شدمو رفتم سمت گوشیم شماره هاشمی رو گرفتم که جواب نداد گوشیمو گذاشتم کنار و سجادمو جمع کردم رفتم از اتاق بیرون امیر و سارا روی مبل نشسته بودن - چه طورین مرغ عشقا سارا: اه نپوسیدی توی اتاق - نخیر سارا: حالا این همه تو اتاق بودی هیچی به فکرت رسید - اره سارا: چی ؟ - بعدا بهت میگم ،الان فعلا گشنمه همین لحظه در خونه باز شد و بابا وارد اتاق شد رفتم نزدیکش - سلام بابا جون ،خسته نباشی بابا انگار عصبانی بود آروم جواب سلاممو داد و از کنارم رد شد رفتم سمت آشپز خونه - مامان گشنمه غذا آماده نشد؟ مامان: چرا آماده است! ظرفا رو بزار رو میز - ساراااا،دل بکن از شوهر جان ،بیا میزو آماده کن مامان: من به تو میگم تو به سارا میگی؟ - عع مامان خسته ام اذیت نکن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🖇🔥•⊱ . نگـاه‌من‌بـ‌ه‌ضـریح‌ٺـو! یڪ‌دنیا‌حرف‌دارـ‌ه:/💔😄 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎. ⊰•💔•⊱¦⇢ ⊰•💔•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۰ یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه بلند شدم - سلام هاشمی: سلام صبح بخیر ،شرمنده دیشب تماس گرفتین جایی بودم نمیتونستم جوابتونو بدم ،وقتی هم که من تماس گرفتم شما جواب ندادین - تو شرایطی نبودم که بتونم صحبت کنم هاشمی یه لبخندی زد : من فکر کردم دارین تلافی میکنین با حرفش لبخندی زدمو گفتم : من یه ایده به ذهنم رسید هاشمی: خوبه ،اگه میشه بریم دفتر بسیج صحبت کنیم - باشه وارد دفتر شدیم هاشمی در و باز گذاشت و رفت پشت میز نشست منم رفتم روی صندلی روبه روی میزش نشستم هاشمی : بفرمایید میشنوم - به نظر من یه گوشه از حیاط و مثل دوره جنگ درست کنیم دور تا دورو یه سنگر درست کنیم در کل دلم میخواد طوری باشه که حال و هوای جبهه و جنگ داشته باشه ودعوت نامه هم از طرف شهید واسه کل بچه های دانشگاه درست کنیم هاشمی: خیلی خوبه ،ولی چون زمان کمه مجبوریم از همین امروز شروع کنیم ،به چند نفر از بچه ها هم میسپرم که بیان کمک - خیلی خوبه هاشمی: فقط یه چیزی - بفرمایید هاشمی: زحمت دعوت نامه ها با شما -چشم هاشمی: خیلی ممنون از اتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق بسیج خودمون پشت سیستم نشستم شروع کردم به نوشتن دعوت نامه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•💔🖇🔥•⊱ . نگـاه‌من‌بـ‌ه‌ضـریح‌ٺـو! یڪ‌دنیا‌حرف‌دارـ‌ه:/💔😄 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔏🌚•⊱ . حسـن،حسیـن‌.. بچـ‌ه‌‌یٺـیما‌یادٺـون‌نـرـ‌ه..:(🖤 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎ . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎬🖇💭•⊱ . دل‌من‌ٺـنگ‌علے:/ تنگ‌اذان‌نجـف‌اسٺ!💔🚶‍♀️ 🌱 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎. ⊰•💭•⊱¦⇢ ⊰•💭•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🔏👀♥️•⊱ . چَـشم‌هـٰای‌یڪ‌شـھید حَتـۍازپشـت‌ِقآبِ‌شـیشِـھ‌ای؛👀 خیـره‌خـیره‌دنبـٰآل‌ِتـوسـت ڪھ‌بـھ‌گنـٰآه‌آلـوده‌نشوی..(:💔 بـھ‌چَـشم‌هآیـشآن‌قَسـم، تورامۍبینـند..!🖐🏻💚 . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فلسطین‌ࢪاتنها‌نخواهیم‌گذاشٺ‌🇵🇸✊🏻
⊰•🔏🌼🔗•⊱ . خدا گاهی به ما نشون میده که ببین ! هیچکس دوستت نداره ؛ ولی یواشکی میاد در گوشِت میگه : جز مَن :) . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🪴🔗🪵•⊱ . چون‌مۍ‌شوم‌خمار؛مۍ‌ناب‌میزنم/" . ⊰•🪴•⊱¦⇢ ⊰•🪴•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🔏👀🔗•⊱ . در این جهان پر فراز و نشیب آن تو هستی که در دلم بدون فراز و نشیبی...🌿 . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۱ در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: معلوم هست کجایی ،چرا گوشیت خاموشه - دیشب گوشیم خاموش شد ،یادم رفت روشنش کنم ،حالا مگه چی شده؟ سارا: امیر و نمیشناسی ،وقتی دید صبح تو اتاقت نبودی صد بار شماره تو گرفت ،اگه بدونی چه جوری منو رسوند دانشگاه - زنگ بزن بهش بگو حالم خوبه سارا: خودت زنگ بزن ،میدونم زنگ بزنم جوابمو نمیده اینقدر که عصبانیه ! - باشه یه پرینت از نوشته ام گرفتم به سمتش گرفتم - بیا ببر به هاشمی نشون بده بپرس این متن خوبه یا نه سارا: من حوصله ندارم خودت برو - وااا ،میگم زنگ بزن به امیر میگی نه ،،میگم این نامه رو ببره نشون هاشمی بده میگی نه ،،معلوم هست فازت چیه امروز سارا: ای خداااا دیونه شدم از دست تو ،بده ببرم - به سلامت گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به پیام دادن به امیر - سلام امیر جان ،شرمندم گوشیم خاموش بود ،دانشگام ،لطفا زنگ نزن فعلا حوصله صحبت کردن ندارم بعد پیامو براش فرستادم به ثانیه نکشید که پیام داد امیر: خدا رو شکر زنده ای ،گفتم حتما رفتی فرار مغزها بشی ،باشه شب صحبت میکنیم ،تلافی امروزم سرت در میارم از پیامش خندم گرفت در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: بفرما ،گفتن خوبه همینو به تعداد بچه ها پرینت بگیرین نوشته رو ازش گرفتم دیدم زیر نامه نوشته « مثل همیشه عالی » لبخند زدمو شروع کردم به پرینت گرفتن نامه کارمون تا نزدیکای ظهر طول کشید یه دفعه یادمون اومد کلاس شروع شده نامه ها رو روی میز گذاشتیم و تن تن از پله ها رفتیم بالا در اتاق و باز کردیم ،نیم ساعت دیر کرده بودیم هاشمی که نفس زدن هامونو که دید چیزی نگفت و با دست اشاره کرد وارد کلاس بشیم سارا آروم گفت:آیه شانس آوردیم به خاطر کار هاشمی دیر کردیم وگرنه عمرأ اگه اجازه میداد وارد کلاس بشیم - یعنی تو اگه حرف نزنی دیگران فکر میکنن لالی؟ سارا: بی ادب شدیااا لبخندی زدمو چیزی نگفتم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۲ امیر آخر کلاس اومد دنبالمون با هم رفتیم خونه سارا توی راه فقط حرف میزد ومیخندید ولی امیر فقط از داخل آینه به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت منم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چشمامو بستم بعد از رسیدن به خونه به مامان سلام کردمو وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم رفتم بیرون از داخل یخچال یه کم میوه برداشتم ،یه بطری آب هم برداشتم ،برگشتم توی اتاق مامان هم با تعجب نگاهم میکرد روی تخت دراز کشیدمو مشغول میوه خوردن شدم از یه طرفم داشتم از داخل گوشی دنبال چند تا آهنگ مداحی میگشتم که روز استقبال پخشش کنیم در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد بدون توجه بهش به کارم ادامه دادم به زور خودشو روی تخت کنارم جا کرد امیر: چیکار میکنی؟ - دارم دنبال چند تا آهنگ مداحی میگردم امیر : منم داخل گوشیم چند تا مداحی دارم میخوای برات بفرستم - اره بفرست امیر : آیه نگاهم کن کارت دارم - بگو میشنوم امیر گوشیمو از دستم گرفت و نگاهم کرد منم سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم امیر: آیه من هیچ وقت نمیزارم تو با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی ،بابا هم اگه این حرف و زده از روی عصبانیت بوده - امیر من دیگه به احساس خودمم شک دارم ،یعنی دیگه نمیتونم کسی و دوست داشته باشم ،تمام حس و عشقم سوخت و رفت ،تو کمکم کن امیر ،مثل همیشه که کمکم کردی ،کنارم بودی امیر دستی به موهام کشید : هستم ،همیشه کنارتم ( بعد با خنده گفت)،تو هم لطفا اگه از کسی خوشت نمیاد نگو که یه نفر دیگه رو میخوای - چشم امیر: پاشو بریم بیرون ،اینا چیه میخوری ؟تا صبح ضعف میکنی؟ - باشه ،تو برو ،من میام... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۳ همه چیز سریع پیش رفت ،دقیق همون چیزی که میخواستیم شد اینقدر بچه ها قشنگ گوشه حیاط و درست کردن واسه استقبال شهید که هیچ کس باورش نمیشد اینقدر سریع همه کارا انجام بشه صبح زود با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم لباسمو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم چفیه ای که از راهیان نور هدیه گرفته بودم و دور گردنم انداختم ،چادرمو سرم کردم کیفمو برداشم ،یه مفاتیح کوچیک هم برداشتم داخل کیفم گذاشتم از اتاق بیرون رفتم سمت اتاق امیر رفتم شروع کردم به در زدن - سارا،،،سارا،،،پاشو دیگه ،،کلی کار داریم امروز یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای سارا اومد سارا: چه خبرته ،من الان نیم ساعته آماده م - عع چه سحرخیز شدی ! پاشو بریم امیر: آیه بیا یه چیزی بخور ،معلوم نیست تا غروب چیزی بخوری یا نه مامان: صبر کنین چند تا لقمه واستون درست میکنم دانشگاه بخورین سارا: مامان جون ،الان آیه رو ابراست چیزی نمیخوره زحمت نکشین - اگه تمام شد حرفاتون ،من تو حیاط منتظرم تو کوچه منتظر امیر و سارا شدم بعد از مدتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و سریع رفتیم سمت جایگاهی که درست کرده بودیم یه نگاه کردم دیدم همه چی آماده است فلش و از کیفم دراوردم دادم به یکی از بچه های بسیج که بزنه به باند بعد از مدتی صدای مداحی کل دانشگاه رو پیچید سارا: چه قشنگه ،الان همه میان اینجا یه دفعه دیدم منصوری و صادقی و هاشمی دارن میان سمت ما بعد از سلام کردن ،صادقی گفت دارن میرن معراج تا شهید و برای استقبال بیارن ما هم رفتیم وسایل پذیرایی رو واسه مهمانها آماده کنیم یه دفعه هاشمی اومد و به من گفت : خانم هدایتی اگه دوست دارین میتونین همراه ما بیاین.. اصلا باورم نمیشد از خوشحالی اشک میریختم سارا زد بازوم : اه ،همیشه اشکش دمه مشکشه ،ما آخر نفهمیدیم تو از خوشحالی گریه میکنی یا از ناراحتی با حرفش منصوری و هاشمی خندیدن منصوری: برو آیه جان ،معلوم نیست که شهید و بیارن توی جمعیت بتونی باهاش درد و دل کنی وسیله ها رو گذاشتم روی زمین و کیفمو برداشتمو پشت سر هاشمی حرکت کردم با اومدن صادقی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💙🔗🌊•⊱ . به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ.../" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
Entekhab.mp3
8.41M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ راهیسٺ؛راھ‌عشق ڪھ‌هیچش‌ڪنارھ‌نیسٺ آنجا‌جزآنڪه‌سر‌بسپارند چارھ‌نیسٺ!" /"